تو مهمونی نشسته بودم و از حرفای بزرگترا حوصله ام سر رفته بود. به گوشیم یه نگاه انداختم. خبر خاصی نبود. به دو سه تا کامنت یه جواب مختصر دادم و دوباره گذاشتمش تو کیفم چون شرایط خیلی برای درست کردن اون عکسی که می خواستم برای اینستاگرام آماده اش کنم, مهیا نبود. دستم رو گذاشتم زیر چونه ام و بین صدای همهمه ی اطرافیان خیره شدم به فرش... یادم افتاد آخرین باری که اینطور به فرش خیره شده بودم رو یادم نیست! انگار مال خیلی وقت پیشه! یهو یاد بچگیام افتادم. اون روزی که دختر خاله ام جلوی چشمم بشکن زد و پرسید: "به چی فکر می کنی؟!" و من نگاش کردم و گفتم: فکر کنم تنها لحظاتی که در واقع به "هییییییییچ چیز" فکر نمی کنم, همین لحظاتیه که به یه جا خیره شدم!
با یادآوری اون خاطره یه لحظه دلم تنگ شد برای اون یاسمین :) اونی که وقتی داشت "حرف عادی" می زد بهش نمی گفتن:"چرا دعوا داری؟! داریم آروم حرف می زنیم!" اونی که بلد بود همه چیز رو تو دلش نگه داره... غمها, تنهایی ها, حتی "دوست داشتن ها"! :) یاسمینی که یه گوشه میشست و به خودش می گفت: "حالا به هیچی فکر نکن" و وزنی که انگار از سرش بیرون می رفت رو حس می کرد! :) چقدر زود بزرگ شدم! :)
- ۲ نظر
- ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۰