بهش گفتم: نمی تونیم بیایم. پدربزرگم خونمونه. نگام کرد و گفت : خوشششش به حالت :)) نگاش کردم. لبخند زدم و هیچی نگفتم :) چیزی نداشتم که بگم.
فقط یه لحظه دلم برای بابامهدی تنگ شد. روحت شاد
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۱
بهش گفتم: نمی تونیم بیایم. پدربزرگم خونمونه. نگام کرد و گفت : خوشششش به حالت :)) نگاش کردم. لبخند زدم و هیچی نگفتم :) چیزی نداشتم که بگم.
فقط یه لحظه دلم برای بابامهدی تنگ شد. روحت شاد