پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

کدبانو

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ب.ظ

هیچوقت کدبانو نبودم. نه که نخواما... مامان دوست نداشت کار کنم چون من یکی یه دونه اش بودم و دوست نداشت اذیت بشم. بهم میگفت یاد بگیر اما نمیذاشت انجام بدم. اما منم از اونام که کار رو توی کار یاد میگیرم. 

هر بار که تو دور همی ها پیشنهاد دادی برامون جوجه درست کنی با اون رسپی مخصوص خودت... از اون لحظه ی مسخره که باید منقل داغو جا به جا میکردید بدم می اومد. 

امروز که تیکه پارچه های مامان رو دیدم بهش گفتم یادم بده... برات دو تا دستگیره درست کردم!

به خودم که نگاه میکنم میبینم تنها چیزی که میتونه منو تغییر بده "دوست داشتن" ه. تنها چیزی که میتونه منو وادار کنه دست به سوزن بشم... یا دست به آشپزی بزنم یا عقیده ام رو نسبت به خیلی چیزا تغییر بدم... فقط "دوست داشتن" ه. تغییرایی که برام لازمن. 

چطوری میتونم این حس رو از خودم دریغ کنم حتی اگه اشتباه ترین کار دنیا باشه؟ هوم؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

نظرات  (۱)

  • شاهزاده شب
  • مامان منم نمیذاشت کار کنم میگفت دختر شوهر میکنه بعدش کلی از این کارا میکنه. تا وقتی این خونه‌ای نباید بهت سخت بگذره :)

     

    پاسخ:
    مامان منم دقیقا همینو میگه :) 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">