آخیش... ساعتا برگشت سر جای اولش... چقدر بیدار شدن خوبه :)) من... عااااااااشق پاییزم.... هواهای ابری و بارونی دوست داشتنی... صدای برگای خشک زیرپا... قدم زدنای خستگی ناپذیر ولیعصر... سلام3>
- ۶ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۱
آخیش... ساعتا برگشت سر جای اولش... چقدر بیدار شدن خوبه :)) من... عااااااااشق پاییزم.... هواهای ابری و بارونی دوست داشتنی... صدای برگای خشک زیرپا... قدم زدنای خستگی ناپذیر ولیعصر... سلام3>
مُرد... توی دستم جون داد...
اما اونی که هر روز آرزوی مرگش رو دارم به فکر خوردن صبحونه اشه....
خدایا این منصفانه نیست....
درسته که بین تیما اول طرفدار ایتالیام... اما همین که پرتغال انتقام آلمان رو از فرانسه گرفت خوشحالم. و از اون بیشتر خیلی خوشحالم که با وجود تمام نامردیهایی که فرانسه کرد و رونالدو رو هم مصدوم کرد باخت.
ویوا پرتغال حتی:دی
+هیچی مثل لذت تماشاکردن فوتبال با دوستان نیست:)))))
دنیای جالبیه... دیروز مراسم ختم بودیم و امشب نامزدی...
داشت با شوق و ذوق و افتخار میگفت دخترش نفر اول ایران شده. ازش پرسیدم: "الان بیشتر خوشحالی یا روزی که خودت قهرمان شده بودی؟" گفت:"الان... اصلا قابل مقایسه نیست... الان خیلی خوشحالم"
برای کوچولوش خوشحال بودم ولی... اولین فکری که از سرم گذشت این بود که چرا من هیچوقت نتونستم مادر و پدرم رو اینطور خوشحال کنم.
خیلی بهت بدهکارم بابایی... روزت مبارک:)
شهاب سنگ پوستر شب آرزوها رو میبینم و یاد بچگیام می افتم. یاد اون شبی که ساعتم رو واسه نیمه شب کوک کردم تا بیدار شم و شهاب بارونو ببینم. نمیدونم کجا شنیده بودم که موقع شهاب بارون دعای آدم برآورده میشه. شاید از همون موقع بود که عاشق آسمون شب شدم...
پرده رو میزنم کنار و سنگ صبور روزای دورمو صدا میکنم. تو دلم شعر "مجتبی معظمی" تکرار میشه: "موسم اندوه که میرسد، ماه را نگاه کنید." با خودم فکر میکنم اولین بار با صدای پرویز پرستویی عاشق ماه شدم...
بهش میگم: "یادته میگفتم برام دعا کن عاشق شم؟" ماه هیچی نمیگه... مثل همیشه فقط یه لبخند قشنگ میزنه. لبخندشو دوست دارم. لبخند میزنم و ادامه میدم: میگن شب آرزوهاس... میترسم از آرزوهایی که آدما با اصرار از خدا میخوان...
خیلی آرزوها وقتی برآورده نمیشن شیرین ترن... خیلی آرزوها بوده که بعد از چند سال فهمیدم چقدر خوبه که بهشون نرسیدم...خیلی آرزوها بوده که بهشون رسیدم و از دستشون دادم!... خیلی آرزوها بوده که انقدر برآورده نشدن که دیگه نبودنشون رو بلد شدم...
نگاش میکنم... ماه هنوز لبخند میزنه، یه لبخند تلخ...! یه چیزی ته دلم میگه که داره به خورشید فکر میکنه. لبخند میزنم... بهش میگم: دلم برای دریا تنگ شده... برای سه سالگیم... برای خنده های مادرم... برای موهای سیاه بابا...
دلم نه ماشین گرون میخواد، نه اون دستبند هفت ملیونی که تنها چیز دنیا بود که چشمم همیشه روش موند... دلم فقط سفر میخواد... واسه رفتن و رفتن... هنوزم همه ی عروسکامو میبخشم واسه شادی و آرامشی که این روزا کمرنگ شده...
ماه با ستاره ها رقص نور تمرین شده اشون رو نشونم میده و با چشماش لالایی میگه... لبخند میزنم... چشمام رو میبندم و آرزوهای برآورده شده ام رو میشمارم... آدمایی که بودنشون معجزه اس... 1...2...3... 4.... لالایی ماه منو به رویاهام میبره :)