پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

قلب دیوونه! چرا هر چند وقت یه بار یادت میره که اون هیچوقت اونقدری که ادعا میکرد دوستت نداشت؟ تمومش کن بذار راحت شم.


+نشسته ام به در نگاه میکنم... دریچه آه میکشد... تو از کدام راه میرسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود... جوانی ام در این امید پیر شد... نیامدی و دیر شد.... (هوشنگ ابتهاج)

که من امروز چقدر با همین چند خط شعر اشک ریختم و شکستم و شکستم...

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه روزی یادمه آدم درونگرایی بودم. از اونایی که کنج تنهای اتاقشون رو به همه چیز از جمله رفتن به مهمونی یا خرید ترجیح می دادم. تنها سنگ صبورم یه دفتر بود. می نوشتم و می نوشتم. زمان گذشت. خیلی اتفاقی با بلاگفا آشنا شدم. نوشتن خوب بود اما گرفتن کامنت و جواب کامنتهایی که قبلا گذاشته بودم شیرین ترین بخش ماجرا بود. کم کم دست از گذاشتن شعرهای این و اون برداشتم و خودم نوشتم. اوایل سخیف اما به هر حال کم کم راهم رو پیدا کردم. چند تا دوست پیدا کردم. خوندمشون و سعی کردم از بین نوشته هاشون بشناسمشون. فکر می کنم اونا هم همین کارو کردن به خصوص این که برخلاف تصورم شناختن من کار سختی نبود. نوشتم و نوشتم... در واقع "خودم" رو نوشتم. نوشتم و قد کشیدم تا این که به "خودم" نزدیک شدم، به کسی که می خواستم باشم. کسی که همیشه حرفش رو می زنه. حتی برای یه مدت هر ثانیه خودم رو همه جا فریاد زدم تا فهمیدم دارم زیاده روی می کنم. هر چند که هنوزم گاهی این زیاده روی ها سراغم می آد. اما برای یه مدتِ نه چندان کوتاه انقدر ننوشتم که نوشتن فراموشم شد. شاید این پست هم یه تلاش دوباره اس برای آشتی با کلمات چون این روزها انقدر غرق در روزمرگی شدم و دغدغه هام اونقدر بوی قرمه سبزی گرفتن که شاید نگفتنشون بهتر باشه اما اگه تو این "ننوشتن ها" باز خودم از یاد برم چی؟ اگه کلمات برای همیشه ازم رو برگردونن چی؟
فکر می کنم برای فراموش نشدن؛ باید نوشت... باید گفت...
  • یاسمین پرنده ی سفید

امان از ترانه های قدیمی... ترانه هایی که روزگاری بی بهونه دوستشون داشتم و امروز انگار حرف دل منو میزنن... "نیمکتِ کناره فواره ی نور...  یه بهونه واسه از تو گفتنه... جای خالیِ تو گریه آوره... مرگِ لحظه های شیرینِ منه... یادته به روی اون نیمکته نور... از تو واژه ها غمو خط میزدیم... دستِ من به دورِ گردنِ تو بود... وقتی که تکیه به نیمکت میزدی... دورمون پرنده ها بودن و عشق،  با نگاهِ منو تو یکی می شد... من میخواستم با تو پرواز کنمو... برسم به عاشقی اما نشد!... یه سبد خاطره داره یادِ تو...  وقتی که تنها رو نیمکت میشینم... شکر رویا که هنوزم میتونم... توی رویا روی ماتو(ماه) ببینم... از خدا میخوام که عطرِ دلخوشی... هرجا باشی به مشامت برسه... ممنونم از شبِ رویا که بازم... وقتِ دلتنگی به دادم میرسه" #سپیده #نیمکت

امروز که در حال رانندگی بعد از مدت ها این ترانه رو شنیدم... فقط لبخند زدم به روزگاری که بی بهونه عاشق این آهنگ بودم... مثل خیلی آهنگای دیگه... مثل لبخند مصنوعی که من عاشق ترانه اش بودم و تو عاشق ملودیش! مثل همین لبخندای دونقطه پرانتزیِ این روزا... مثل تمام این پستایی که روزی باید از این صفحه حذف بشن... مثل تو!

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو این همه خستگی که این روزا با هیچی از تنم بیرون نمیره، روزایی رو یادم میاد که فقط با خوندن یه جمله از تو انرژی کل روزم تامین میشد. پس اون همه انرژی الان کجاست؟ پس قانون پایستگی انرژی به چه دردی میخوره اگه قرار باشه با رفتنت کل قوانین فیزیک رو زیر سوال ببری لعنتی؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

چرا یه وقتا هر کاری میکنی حالت خوب نمیشه؟ چرا خوشی ها لحظه ای شدن و غم ها مهمون همیشگی؟

اینجاست که آقاگل میگه: #دیگه_هیچ_جا_رو_درختا_جای_من_نیست_که_برم

  • یاسمین پرنده ی سفید
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را فراموش کنم و در هر واژه قبل از نگاشته شدن روان میشوی و پر میشوم از نبودنت!
  • یاسمین پرنده ی سفید

معلق مانده ام... جایی میان زمین و آسمان یا گذشته و آینده... همچون ماه در قلب سیاه ترین سیاهی ها اما بی امیدی به روشناییِ خورشید... بی جاذبه و بی اختیار، سرگردان در مداری که گویی از ازل تا ابد پابرجاست. بی مجال فکر به خاطره ای از گذشته و بدون تصویری از آینده

معلقم... همچو پرِ پرنده ای در دستان باد که روزگاری در آرزوی "رسیدن" بود و این پرواز ِ بی وقفه را آزادی میدید!

  • یاسمین پرنده ی سفید

دورم. خسته از نوشتن. خسته از بودن ، خسته از نمیدانم ها و خسته از میدانم هایی که بعیدند... دورند... که باید فراموش شوند و نمیشوند! از این زیادی بودن ها...

گم کردن لبخند چه آسان بود در هجوم بی امان ِ مسیر بزرگ شدن... گم کردیم و گم شدیم در خود... در هیاهوی زمانه ی طبل های تو خالی... گشتیم و تهی شدیم از عشق در قوانینِ بی رحمِ تصاحب ها که "داشتن" درد مشترک ما بود، تهی از دوست داشته شدن! همانگونه که روزی سهراب نوشته بود: "حیات نشئه ی تنهایی است!"

گفتنی ها زمانی گفته شدند که محکوم بودند به تباهی... و جدایی آغاز تنهایی ها بود در امتداد تلاش برای استوار بودن ها!

که هر کدام تک به تک پریدیم و به ارتفاع قله رسیدیم... تنها... تنها!

و خستگی تاوان راه بود! 

  • یاسمین پرنده ی سفید
گاهی... جدیدا... دنیای مجازی به جای این که حالمو خوب کنه... برعکس عمل میکنه... گاهی حس می کنم که ما زیادی بودیم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

+چقدر بده که پاییز بیاد و آدم عاشق نباشه.

_ چه بدی ای داره؟! عشق آدمو کور میکنه.

+خب همین که کور میکنه خوبه. باعث میشه آدم بدی های زندگی رو نبینه. وگرنه زندگی چه چیز قشنگی واسه دیدن داره؟ عشقه که دنیا رو قشنگ میکنه.

_ (پوزخند میزند و به تاسف سر تکان میدهد)

  • یاسمین پرنده ی سفید