پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرباز» ثبت شده است

قدیما منم مثل دیگران میگفتم: پسرا باید برن سربازی، بد و خوب رو بچشن تا خیلی چیزا دستشون بیاد...

اما وقتی اول از همه پسر دایی ام و بعد داداشم و بعد یکی یکی کسایی که برام عزیز بودن رفتن سربازی... تازه فهمیدم دلنگرانی یعنی چی... تازه فهمیدم چرا خانواده ها انقدر غصه میخورن واسه بچه هاشون که قراره بزرگ بشن و برن سربازی....

هفته پیش خبر اون تصادف لعنتی خیلی حالمو بد کرد. حتی تصور این که جای خواهر یکی از اون سربازا باشم روحمو خراش میداد... تصور حال پدر و از اون بیشتر مادراشون که اصلا فراتر از حد تصور منه.... از دست دادن عزیز هرطوری که باشه سخته... اما وقتی به این فکر میکنی که چاره ای جز اونجا بودن نداشته... همه چیز تلختر میشه...


تازه تازه از شک اون در می اومدم که خبر کشته شدن سه محیط بان در سه روز متوالی به گوشم خورد.... نمیتونم بفهمم چطور آدما میتونن انقدر سنگدل باشن... یعنی اون شکارچی حتی یک لحظه به این فکر نکرد که یه زن تو خونه چشم به راه شوهرشه... یا یه بچه تمام ذوقش به لحظه ایه که پدرش برمیگرده خونه؟

ما آدما... گاهی چقدر میتونیم بد باشیم.... خدایا نذار قلبامون هیچوقت اونقدر سیاه شه که انسانیت یادمون بره... خودت هوای قلبامونو داشته باش!

  • یاسمین پرنده ی سفید