پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد مشترک» ثبت شده است

گفت: یه وقتایی هر چی با خودم کلنجار میرم نمیتونم حرفامو بنویسم. نه این که روم نشه... نمی آن!

میخواستم بگم... کاری نداره. دستت رو بذار رو کیبورد و هرچی به ذهن و قلبت می آد رو بنویس... کار سختی نیست.

نمیدونم چی جلومو گرفت که اینو نگفتم... تا امروز... چند بار وبلاگ رو باز کردم که بنویسم...اما نوشتنم نیومد. نه این که روم نشه... فقط نمیتونستم بنویسم! نیومد! تازه فهمیدم که چی میگفت!

  • یاسمین پرنده ی سفید

همونطور که به اشکایی که ناخودآگاه میچکید نگاه میکرد و دنبال واژه های مناسب میگشت شمرده شمرده گفت:

یه وقتایی تحمل کردن یه مشکلِ خیلی بزرگ که یهویی به سراغ آدم می آد خیلی راحت تر از مشکلات کوچیک کوچیکیه که به مرور طی سالیان سال رو هم جمع شدن و ذره ذره آدمو میخورن. به نظر من همه ی آدما یه پیمونه ای دارن که یه اندازه ای گنجایش داره. یه وقتایی هست که اون پیمونه لب به لب شده و فقط یه سنگ کوچیک کافیه تا سر ریزش کنه! که یهو آدم بترکه! اون سنگ کوچیک فقط یه بهونه است! همه کاسه کوزه ها سر اون میشکنه در حالی که این ترکیدنه مال اون چیزای کوچیکیه که از قبل به مرور رو هم تلنبار شده.


زل زدم بهش؛ همونطور که به حرکات دستاش نگاه میکنم که دارن سعی میکنن با حرکاتشون فهم موضوع رو راحت کنن با خودم فکر میکنم: چطور ممکنه کسی از مثالی استفاده کنه که خودم چند سال پیش تو دفتر درد دلهام نوشته بودمش!!؟ جوابی براش ندارم جز یه درد مشترک!

  • یاسمین پرنده ی سفید