پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خورشید» ثبت شده است

از بچگیم از خورشید فراری بودم. هیچوقت گرمای زیاد رو دوست نداشتم. از وقتی پشت فرمون نشین شدم دشمنیم باهاش بیشتر شد. همیشه غر می زدم و می گفتم این خورشید هم که همش انگشتش توی چشم منه! امروز که می اومدم سر کار, خودش رو از بین آینه ی وسط و آفتابگیر شاگرد به چشمم می رسوند. نگاش کردم گفتم: نه...! انگار تو جدی جدی با من دشمنی داریا... آخه بین این همه جا گشتی یه نقطه پیدا کردی که باز انگشتت رو بکنی تو چشم من؟
اما بعد برای یه لحظه حس کردم چه نگاه مهربونی داره... به خودم گفتم: دیوونه... چرا نمی فهمی؟ شاید دوست داره! خورشید مهربونه... بین آدما فرق نمی ذاره... مهربونیش رو بی توقع محبت متقابل برای همه روونه می کنه... خورشید حتما دوستت داره که اینطوری سرک میکشه.
به قول مامانم... خورشید اگه نباشه همه ی ما میمیریم.

+اینستا نوشت های پیشین: از پشت کوه اومده بود اما خیلی دنیا دیده بود! اونقدر که بهتر از همه می دونست تاریکی موندگار نیست. از عمق تاریکی سرک کشیده بود اما خیلی مهربون بود... اونقدر که نورشو از هیچکس دریغ نکرد... خورشید

  • یاسمین پرنده ی سفید

پست آخر سکوت سرد پاییزی  رو می خونم..

یادم می افته که چند روز پیش همونطور که طبق عادت دخترای دی ماهی تو فکر و خیالم از این شاخه به اون شاخه می پریدم... به این نتیجه رسیده بودم که:

عشق... مثل خورشید ه! بودنش نه تنها حس خوبی به آدم می ده... بلکه وجودش لازمه... اگه خورشید نباشه همه چیز از بین می ره و آدمیزاد می میره! اما اگه یه کم... فقط یه کم بخوای سعی کنی از مدارت خارج شی... اگه سعی کنی یه کم بیشتر از اون چیزی که باید, بهش نزدیک بشی... ذوبت می کنه... می میری... جون می دی! همونطور که با دور شدن ازش یخ می زنی و جون می دی و می میری!


+ تعبیر عجیبیه... اونم برای کسی که همه ی دور و بریهاش می دونن که چقدر از آفتاب بیزاره و همیشه عاشق بارون بوده... اما خب حقیقت اینه که این آدم همیشه سعی کرده منطقی باشه و قبول کنه که اگر خورشید نبود... حیات روی کره زمین وجود نداشت :)

  • یاسمین پرنده ی سفید