پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف ها» ثبت شده است

1) نفر اول هی پرسید چته؟ با خنده از جواب دادن در رفتم... نفر دوم پرسید... بازم چیزی نگفتم... نفر سوم.... پیش خودم گفتم: آخه از کجا می فهمن؟
2) بهش گفتم: همیشه شاد باش... گفت: شادم به شادی شماها به خدا .... لبخند نشست رو لبم... از اون لبخندای دو نقطه پرانتزی! گفتم: هممون همینطوریم!
3) حرصش در اومده بود... گفت:" چرا انقدر حالتو می پرسه و..." یه لحظه دلم گرفت... چند روز بعد وقتی راجع به یه موضوع دیگه در مورد کسی با یکی حرف میزدم بهم گفت: "من و تو هردومون از یه نسلیم. همدیگه رو درک می کنیم و می دونیم که آدمای خوب تو گوشیمون چقدر می تونن حالمونو خوب کنن" به خودم گفتم نباید از اون نفر اول دلم بگیره... وقتی کسی تجربه ی چیزی رو نداره حق داره قضاوت کنه :)
4) گاهی حرف زدن با بعضی آدما... حتی اگه راجع به حرفای روزمره باشه... چقدر حال آدمو خوب می کنه... :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

چند روز پیش بی هوا و یهویی گفت: موقع رانندگی حواستون باشه! گفتیم: "چطور مگه؟" گفت: "هیچی همینطوری؛ کلی گفتم حواستون باشه." دیروز من با ماشین تصادف کردم(حالا نگران نشید کسی آسیب ندیده فقط هزینه های مالی تحمیل شد) بعدش اومد در گوشم گفت: "مگه نگفتم موقع رانندگی حوستون جمع باشه؟!"


غروب. بعد از کلاس آخر تو سرویس دانشگاه دیدمش. ماشین با خودش نیاورده بود. بهش گفتم این وقت شب نمی ذارم همینطوری بری. سر کوچه اشون تو یوسف آباد که پیاده اش کردم داشت بهم می گفت که از اینجا چطوری مسیر برگشت رو پیدا کنم. طبق عادت با خنده بهش گفتم: "نگران نباش. کسی تو تهران گم نمیشه." داشت از ماشین پیاده می شد دوباره برگشت. گفت: "چند روز پیش این جمله رو تو یه فیلم شنیدم. هیچوقت فیلم بیداری رو نبین. خیلی فیلم اعصاب خوردکنیه. بچهه به مامانش گفت خواب دیدم که تو گم شدی. مامانش بهش گفت: نترس مامان جون. هیچکس تو تهران گم نمیشه. اما بعد مامانه تصادف کرد. حافظه اش رو از دست داد. گم شد و 30 سال بعد پیدا شد."

دوباره برگشت و نگاهم کرد. همونطور که از ماشین پیاده میشد گفت: "خیلی مواظب خودت باش." نگاش کردم. لبخند زدم و گفتم: "باشه. نگران نباش. من سالهاست این جمله رو می گم." گفت: "می دونم. ولی مواظب خودت باش" :)

  • یاسمین پرنده ی سفید