پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف» ثبت شده است

1) نفر اول هی پرسید چته؟ با خنده از جواب دادن در رفتم... نفر دوم پرسید... بازم چیزی نگفتم... نفر سوم.... پیش خودم گفتم: آخه از کجا می فهمن؟
2) بهش گفتم: همیشه شاد باش... گفت: شادم به شادی شماها به خدا .... لبخند نشست رو لبم... از اون لبخندای دو نقطه پرانتزی! گفتم: هممون همینطوریم!
3) حرصش در اومده بود... گفت:" چرا انقدر حالتو می پرسه و..." یه لحظه دلم گرفت... چند روز بعد وقتی راجع به یه موضوع دیگه در مورد کسی با یکی حرف میزدم بهم گفت: "من و تو هردومون از یه نسلیم. همدیگه رو درک می کنیم و می دونیم که آدمای خوب تو گوشیمون چقدر می تونن حالمونو خوب کنن" به خودم گفتم نباید از اون نفر اول دلم بگیره... وقتی کسی تجربه ی چیزی رو نداره حق داره قضاوت کنه :)
4) گاهی حرف زدن با بعضی آدما... حتی اگه راجع به حرفای روزمره باشه... چقدر حال آدمو خوب می کنه... :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم می خواد باهات حرف بزنم. اما گفتن یه جمله ی کوتاه و جوابی که میشنوم ساکتم میکنه. برای بار هزارم توبه می کنم! دلم می خواد باهات حرف بزنم اما به جاش شروع می کنم به خوردن! فرقی نداره چیپس باشه یا پفک. فرقی نداره کیکه یا خرما.... دلم می خواد باهات حرف بزنم اما یادم می آری که چقدر از هم دوریم! چیزایی که منو به قهقهه می اندازه برای تو مسائل سطحی و مسخره است که ارزش وقت گذاشتن نداره. دلم می خواد باهات حرف بزنم اما یادم می افته که تا مدت ها باید قهرت رو تحمل کنم چون جور دیگه ای فکر می کنم! دلم می خواد باهات حرف بزنم اما...
نه! دلم نمی خواد حرف بزنم! بهتره یه گوشه بشینم... لب تاپ لعنتی رو باز کنم و کارای لعنتی دانشگاه رو پیش ببرم... نه... دیگه دلم نمی خواد حرف بزنم.... باز هم توبه می کنم برای بار هزارم یادم می آرم که باید حرفای نگفته رو با چپس و پفک و کیک و خرما قورت داد و برای همیشه دفعشون کرد! باید دل خوشی ها رو تو یه گوشه از قلب نگه داشت برای سالها بعد که می خوای باهاشون خاطره بازی کنی تا لبخند بیاره رو لبت... گاهی... حرف زدن... با کسی که.... با تو... زمین تا آسمون فرق داره.... اشتباه محضه! گاهی باید فقط خفه شد و از اون ثانیه ی خوش تنهایی لذت برد!

+ روزگار غریبیست نازنین!
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی "دوستت دارم"!!!!! "احمدشاملو"
  • یاسمین پرنده ی سفید

اووووووف... چقدر حرف تو دلم مونده بود که باید میگفتم. الان حس می کنم دارم از درون ذره ذره می ترکم! این مدت که بلاگفا نبود, برگشتن به دفتر درد دلام چیز عجیبی نبود. اما فهمیدم که چقدر باهاش غریبه شدم.

اما یه چیز تازه کشف کردم. این که... وقتی تو وبلاگم یا تو اینستا یه چیزی می نویسم. بارها و بارها و بارها می خونمش و از خوندنش دوباره و دوباره و دوباره دلم خنک میشه اما بازم اون درد رو مرور می کنم. شاید یه جورایی مثل مازوخیسم می مونه!مثل وقتی که انگشتت زخم شده و تو هی فشارش می دی و از دردش لذت می بری!!!!! اما کاغذ...

دفترمو ورق میزنم... حس و حالم از دست خطم پیداس! همه ی خستگیامو, غصه هام رو, دردام رو,عصبانیتام رو ریختم توش... اون لحظه سبک شدم اما حالا... دیگه دلم نمی خواد بخونمشون... نگاشون می کنم. ورق میزنم... تو هر صفحه به کلمه ها و جمله ها نگاه می کنم اما... دلم نمی خواد بخونم!

ورق می زنم! چقدر دردام مشترکه با خودم! با خودِ دو سال پیشم! جمله ها رو می خونم "نمی دونم تو شرکت استخدام میشم یا نه, اما این مشکل دربرابر چیزای دیگه ای که دور و برم داره میگذره هیچی نیست!" خنده ام میگیره! چقدر امیدوار بودم واسه استخدام تو اون شرکتی که احتمالا یکشنبه ای که می آد میی رم چک تسویه ام رو ازشون بگیرم!!!! بازم خنده ام میگیره! دارم می رم سر کار جدید اما... اصلا نمی دونم چی در انتظارمه! نمی دونم چقدر میشه اونجا دووم آورد! خنده ام میگیره اما خندهه درد داره! دفتر رو می بندم...

اینطوری نمیشه... باید یه وبلاگ دیگه درست کنم... تو گوگل می نویسم "وبلاگ"... بلاگفای عزیز و نازنینم اولیه... با افسوس نگا می کنم... پرشین بلاگ, بلاگ اسکای و میهن بلاگ رو با کلیک راست باز می کنم... اما حتی با دقت نگاشون نمی کنم. دلم نمی خواد جز بلاگفا جای دیگه ای بنویسم. آخه نامردیه... آخه فقط بلاگفا بوده که تو بدترین روزا حرفامو تو دلش جا داده... بلاگفا بوده که امروز چند تا از بهترین دوستام رو به لطفش دارم!

شاید به خاطر تعریفای پسرم باشه راجع به محیط "بلاگ"... سعی می کنم یه جی میل تازه بسازم... گوگل باهام راه نمی آد! خیلی قاطی ام! جهنم و ضرر با ایمیل خودم اینجا رو میسازم. راستشو بگم؟ دوسش ندارم. دلم محیط ساده ی بلاگفای خودمو می خواد اما... فعلا فقط می خوام بنویسم.

چقدر دلم برای این کیبورد خشک لعنتی تنگ شده بود. چقدر دلم برای خودم تنگ شده..

  • یاسمین پرنده ی سفید