پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بارون» ثبت شده است

بارون شدت گرفته بود. رفتم کنار پنجره. شنیده بودم که اگه موقع بارون دعا کنی دعات برآورده میشه. با ذوق آسمون رو نگاه کردم و اول از همه اسم تو رو آوردم. دعا کردم. برای خودم. برای تو, برای دوستامون :) برای همه ی کسایی که تو سختیا و شیرینی ها کنارمون بودن :) از خدا خواستم بهترین ها بیان تو زندگیمون تا همدیگه رو با دلخوشی فراموش کنیم :)
در باز شد و همکارم با یه ظرف کوچولو آش اومد تو.
بهم بخند و بگو خرافاتی ام! اما من فکر می کنم این نشونه اس. لبخند خداست که یعنی حرفام رو شنیده :) همکارم گفت: "کمه... اما تو این هوا میچسبه" لبخند زدم؛ کمه... اما لبخند خداست, پس حتما میچسبه. خیالم راحته. خوشبخت میشیم هر دومون :) هممون :)

+نامه سرگشاده :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
خزان
به نیمه رسید و
تو نیامدی

نیامدی تا دلتنگی دریا را
با عطر تو به دستان نسیم بسپارم...

نیامدی تا برگریزان را قدم به قدم
با تو بخندم... با تو گریه کنم!

تو نیامدی اما پاییز آمد...
برگریزانِ خزان بی عطر تو پاییز نمیشود که
یار قدیمی...
باران!
  • یاسمین پرنده ی سفید

داره بارون می باره... به پنجره های مدرسه ی روبه رویی چشم می دوزم و با خودم فکر می کنم: خوش به حال بچه های اون کلاسی که امروز معلمشون نیومده. دلم میخواد بشینم کنار پنجره و به رویاهام فکر کنم.... به آرامش... به روزای خوب... به بارون... به خیابون ولیعصر... به تمام چیزایی که حال آدمو خوب می کنه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید