پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

سه سکانس!

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ب.ظ

1) بچه که بودم. خوب یادمه. تو خیابون به آدما نگاه می کردم و حسی که داشتم این بود که انگار فقط من و خانواده ام داریم زندگی میکنیم و بقیه آدما فقط هنرپیشه های فرعی داستانن! حسم رو خوب یادمه اما متاسفانه هرچقدر دارم سعی می کنم نمی تونم با کلمات منظورمو برسونم. همون موقع ها هم یادمه سعی کرده بودم اما نشده بود.


2) چند هفته ی پیش که تو شرکت, تو کنج کوچیک آشپزخونه وایساده بودم و لیوانم رو میشستم و صدایی که غیر از صدای آب به گوشم می رسید راجع به شرایط اقتصادی و قیمت دلار بود... برای یه لحظه خودم رو وسط یه فیلم سینمایی بلند دیدم. انگار اون لحظه که من توش بودم یه سکانسی بود از اون فیلم که مربوط به چند سالِ بعد از زندگیِ من بود که در اون لحظه گریزی زده بود به گذشته و اون زیر صدا قرار بود نشون دهنده ی این باشه که اتفاقاتی که داره به بیننده نشون می ده مربوط به سال 1394 بوده! چقدر استفاده از کلمات سخته... می خوام بگم برای یه لحظه حس می کردم تو یه بخش از تاریخم... توضیحش یه کم سخته...(*)


3) امروز اما یه حس عجیب دیگه ای دارم. احساس می کنم که یه سیاهی لشگرم که تو یه سناریوی از پیش نوشته شده دارم بازی می کنم... همه چیز انگار نشونه است و هیچ چیز اتفاقی نیست! امروز دارم فکر می کنم همه چیز برنامه ریزی شده بوده... یه سوال همش تو مغزم می چرخه... خدایا دنیات این روزا دست کیه؟ حس سر درگمی دارم... هیچ هیچ هیچ!


*مثلا تصور کنید دارید یه فیلم میبینید... تو یه سکانس هنرپیشه ی فیلم رو میبینید که داره خونه رو مرتب می کنه و اخبار تلویزیون داره خبر خراب شدن دیوار برلین رو می ده! و شما متوجه میشید که این سکانس مربوط به اون زمانه!

نظرات  (۷)

سلام
جالبه...
حس اولتون رو منم دارم ... البته حس میکنم فقط خودم زندگی میکنم و بقیه حتی خانوادم هنرپیشه اند یا خودکار کار میکنن
پاسخ:
عه چه جالب... یکی منظور منو متوجه شد :))))
شماره یک رو خوندم خواستم بگه عههههههه منم همینطوری ام... هیچ وقت نتونستم در قالب کلمه یا جمله بیانش کنم جوری ک دقیق منظورم رو رسونده باشم... چه اون موقع هایی که با عروسکام یا با خودم جلو آینه حرف میزدم چه بعدها که تموم ِ زندگیم شد "نوشتن"...
همیشه فکر میکردم فقط من و خانوادم... و خیلی وقت ها فقط من دارم زندگی میکنم، و هر آدمی که سر راهم سبز میشه یا باهاش برخورد دارم همون لحظه که من هستم وجود داره و زنده ست...
نمیدونم چطوری بگم...
مثلا من از کوچه رد میشم بقال ِ سرکوچه نشسته دم ِ مغازش، قبل از ورود ِ من به کوچه بقالی وجود نداشته، بعد از رفتن من هم انگار که غیب بشه یا خشک و بی حرکت بشه... فقط همون موقع که من دارم رد میشم اونم هست!!!
بازم نمیدونم تونستم حسمو بیان کنم یا نه :دی
پاسخ:
آها.... آره آره... خوبه خوبه پس تو هم منظورمو می فهمی... منم منظورم همینه. دقیقا متوجه منظورت شدم.
حالا من فکر نمی کنم طرف غیب میشه اما حس می کنم همش داره نقش بازی می کنه. که البته منظورم دورویی کردن نیست. منظورم بازی کردن تو فیلم زندگی منه.
همه یه مشت بازیگریم با نقش های از پیش تعیین شده، که کارگردان بهمون اجازه ذرّه ای بداهه پردازی داده!

منم مثل دوستان بالا و متن، همون حس هارو تجربه کردم :)
پاسخ:
چقدر عجیب!!! چون من قبلا این حس رو وقتی به دیگران گفتم براشون خیلی عجیب غریب بوده :)) در محترمانه ترین حالت بهم لبخند زدن فقط و هیچی نگفتن! :))

یاد شعر یغما افتادم: ای بازیگر گریه نکن... ما هممون مثل همیم... صبح ها که از خواب پا میشیم... نقاب به صورت می زنیم...
بگم منم همینطور بد میشه؟ 
مثل نمایش ترومن

سلام
پاسخ:
همممم... منم بگم: "بد و خوب رو ما تعریف میکنیم" کلیشه ای میشه;)
حالا.... کدوم قسمتش رو گفتید "شما هم همینطور"؟:)

سلام:)
عالی بود.من هم چند بار از این حس ها داشتم
پاسخ:
:)
بازم حس مشترک:)
اینکه منم این حسو دارم همیشه..
پاسخ:
حس کدوم سکانس؟ :)
  • بای پولار
  • من هنوز توی سکانس دوم گیر کردم...
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">