پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

منِ امروز, 10 سال قبل

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۳۷ ب.ظ

میهن بلاگ یه مسابقه برگزار کرده بود که البته من دیر ازش باخبر شدم اما... اینو مینویسم تا اینجا بمونه برای یاسمین 10 سال بعد :)


قبل از هرچیز باید بگم... من اصلا از اون دسته از آدمایی نیستم که دلشون می خواد به گذشته برگردن! من اعتقاد دارم یک بار گذشته رو دیدم و همون برام کافی بوده و حالا بی صبرانه منتظر آینده ام تا ببینم تهش چی میشه. و بیشتر از هرچیزی دلم می خواد از لحظه ای که توش هستم لذت ببرم. اما اگر روزی روزگاری تبعیدم کنن به 10 سال قبل:


وقتی به زندگیم نگاه می کنم. یه چیز برام مثل روز روشنه. این که همیشه با توجه به شرایط تصمیم گرفتم و عمل کردم. واسه همین اگه برگردم به گذشته تقریبا همه ی راهی که رفتم رو دوباره می رم. و این به این معنی نیست که از راهی که رفتم راضی بودم! من از چیزی که هستم راضی نیستم اما... بذار مثال بزنم.

من اون سالهایی که برای کنکور درس می خوندم. از نظر مغزی توانایی اینو داشتم که بیشتر تلاش کنم و تو کنکور رتبه ی بهتری بگیرم. در اون صورت به جای این که دانشجوی پیام نور بشم شاید می تونستم تو یه دانشگاه بهتر درس بخونم و حتی یه رشته ی مهندسی... همونجور که 3سال تو رشته ی ریاضی درس خونده بودم تا یه روزی مهندس بشم. امروز از این که مدیریت خوندم راضی ام اما خب... بحث دانشگاه هنوز پابرجاست :)

اما اگه من برگردم به 10 سال پیش با شناختی که از خودم دارم می دونم که بیشتر از اون درس نمی خونم. اون نهایت تلاش من بود برای کاری که کوچک ترین علاقه ای بهش ندارم. درس خوندن همیشه(حتی همین حالا) برای من فقط یه رفع تکلیف بوده و هست. یه راهییه که باید برم بنابراین حتی اگه برگردم به 10 سال پیش... بازم برای کنکورم بیشتر از چیزی که خوندم درس نمی خونم.

من از انتخاب دوستام پشیمون نیستم. چون خوباشون رو حفظ کردم و بداشون به من درس هایی دادن که تو زندگیم به دردم خورده. من اگه برگردم به گذشته باز هم شروع کارم رو از همون شرکتی شروع می کنم که اول توش بودم چون اولا به عنوان یه کارآموز جای دیگه ای به راحتی استخدامم نمی کردن و از اون مهمتر این که... من اون جا چیزایی دیدم که تازه یاد گرفتم که دارم کجا زندگی می کنم! تازه فهمیدم خیلی بلاهایی که داره سرمون می آد حقمونه چون بیشتر ایرادا از خود ما مردمه! ما مردمی هستیم که به فکر کمک کردن به همدیگه نیستیم و هرکسی فقط به فکر خودش و منافع خودشه و هر جا که بتونیم همدیگه رو میپیچونیم و دروغ میگیم و زیرآب همدیگه رو میزنیم و تظاهر به چیزی میکنیم که واقعا نیستیم! اینا چیزایی بود که من تا قبل از سر کار رفتن فکر نمیکردم که انقدر بارز باشن بین مردممون :)

یادم می آد حدودا سال 86 بود که شرایطی برام پیش اومد که از ایران برم... بعد از اون خیلیا بهم گفتن اشتباه کردم که نرفتم, خیلی روزا بود که با اتفاقایی که افتاد با عصبانیت به خودم گفتم "حقته... همون روز که شانسش رو داشتی باید خبر مرگت از این مملکت می رفتی" خیلی روزا بود که شنیدم " اینجا دیگه جای موندن نیست" وبا خودم فکر کردم شانسش رو داشتم که برم اما نرفتم... اما وقتی خودم رو می ذارم جای یاسمین حدودا 17 ساله و شرایط اون روزم رو مرور می کنم با خودم می گم... اگه به اون روز برگردم... باز هم همون تصمیم رو میگیرم با وجود این که امروز که 25 سالمه به خودم میگم الان دیگه این توان رو در خودم نمی بینم که برم و همه چیز رو از صفر شروع کنم. زمانش همون موقع بود... باید میرفتم و همون موقع همه چیز رو از اول می ساختم اما اون روز و تو اون شرایط هم "رفتن" انتخاب درستی برای من نبود :)

من خودم بودم. تو همه ی شرایط این من بودم که زندگیم رو به روش "سیستمی-اقتضایی" مدیریت کردم!! تصمیمات بهتری هم روی کاغذ وجود داشت اما... تصمیم درست در علم مدیریت... تصمیمیه که از هر نظر (منابع انسانی و غیرانسانی موجود و شرایط محیطی و ...) "قابلیت اجرا" داشته باشه! و من, به عنوانِ مدیرِ زندگیِ خودم؛ حداکثرِ حداقل ها رو همیشه انتخاب کردم :)

ممکنه چیزای کوچیک زیادی باشه که قابل تغییر باشه... مثلا حرفای کوچیکی که دردسر ساز شده و مدتها برای جبرانش مجبور شدم توضیح بدم که منظوری نداشتم یا چیزایی امثال اون... اما تو اصل زندگیم... فقط و فقط یه چیز هست که اگه بخوام برگردم به 10 سال قبل تغییرش می دم:

روزی... روزگاری... به کسی قولی دادم, که اون روزها فکر می کردم می تونم رو قولم بمونم. زمان گذشت و روزی رسید که مجبور شدم قولم رو بشکنم! دو ماه عذاب کشیدم تا خودمو قانع کنم که باید قولم رو بشکنم... 6 ماه طول کشید تا خودمو قانع کنم که کار درستی کردم... یک سال طول کشید تا تونستم به کمک دوستام دوباره از ته دل بخندم... و امروز که دو سال و حدودا 4 ماه از اون قول شکنی میگذره من حالم خیلی بهتره اما دیگه نتونستم همون یاسمین چند سال پیش بشم... خیلی چیزا درون من تغییر کرد :) تغییراتی که نمی تونم بگم خوب بودن یا بد :)


فقط می خوام بگم... من اگه برگردم به 10 سال قبل... اون شب کذایی که روی زمین کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم... هیچوقت اون قول لعنتی  رو نمی دادم. همین :)


+بشنوید :)

نظرات  (۳)

اون چیری که کاملا واضحه اینکه وقتی یه قولی رو میدی باید روی قولت بمونی

اما همین جمله زوایای متفاوتی داره.. خودتم خوب می دونی که چی می گم

میدونی که من بیشتر از هز چیزی تو برام مهمی اما این دلیل نمی شه که پا رو حق دیگرون بذارم..

خودت خوب می دونی که بهترین تصمیم رو گرفتی ...

غذاب وجدانت رو قبول دارم.. با توجه به شناختی که از تو دارم و داشتم خوب می دونستم با این تصمیمی که گرفتی چه عذابی باید بکشی اما ...

اما عذاب اون روزت بهتر از مصیبت فردا بود  و من اینو خوب می دونستم..

درست مثل زدن واکسن می مونه که تب داره اما بهتر از ....

قولی که بر پایه خودخواهی طرف مقابل باشه قول نیست یه جوری خودکشیه

...

میدونستم که تو چقدر صادقی اما خب  با تو صادق نبودن ... بودن؟؟

می تونم درکت کنم...می تونم حدس بزنم که این حس صد بار دیگه سراغت میاد اما عزیز دلم تو بهترین کار رو کردی.. 

تو خودت رو واکسینه کردی...

همونطور که اول مطلبت نوشتی نگاهت به آینده باشه.. گذشته ها گذشته و خدا رو خیلی شکر که تواین زمینه به خیر گذشت..

 

پاسخ:
:)
کاش این متن رو میخوندین با صدای خودتون (همون صدای فوق العاده ای که تو مسابقه آقای بنفش بهش رأی دادم!) برای پرنده ی سفید ده سال بعد، برای منِ امروزِ ده سالِ بعدتون :)
پاسخ:
عه؟ :)) آخی :))
شما چه لطف داری به من :)
شاید این کارو بکنم... اگه خطای  آخرش بتونم خودمو کنترل کنم :)) + [چشمک]
چشم :)
+چقدر عالی بود! [صدای محو تشویق در پس زمینه] چرا کنارِ نوشتن، یه پادکستم نمیذارید؟ هم خیلی خوبه، هم متنوع! [اضافه شدن صدای محو پخش شدن سمفونی شماره نه بتهوون در پس زمینه] میتونم الان چیزی جز "زنده باد این صدا!" بگم؟! [صدای محو پخش شدن دوباره +بشنوید]
پاسخ:
شما دیگه خیلی منو شرمنده می کنید :))
پادکست؟!!!!!(#جناب_خان )... اجازه بدید من اول معنی این پادکست که گفتی رو بپرسم :))))))
با تشکر :]

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">