پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

تا کی مرا گریه کند؟! تا کِی؟

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ب.ظ
یه وقتا هم یه جوری دلت میگره که به طرز کاملا خودزنی واری درست مثل روزایی که پشت کنکوری بودی و یاس همه زندگیت رو گرفته بود دلت میخواد بشینی و فقط دکلمه ی شعرای حسین پناهی خدا بیامرز رو گوش کنی... تا کی مرا گریه کند؟ تا کِی؟
این سرنوشت کودکیست که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!



حرمت نگه دار دلم... گلم
که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است
میراث من!
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتابِ دروغِ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا چارتا چارچارتا…


در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده ی بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم... گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است…


دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگِ سفیدِ امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یک جا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصودِ بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مُردم
بر این مقصودِ بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمتِ چشمان تو بود، نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
که آویشن را می‌سرود
مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!
و تیر باران نمی شد لورکا در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب


آری یکی یکی می مُردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
به ته رودخانه «اوُوز» همراه با ویرجینیا وُولف
تا بار دیگر مُرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
دادِ خود را به بیدادگاه خود آورده ام! همین
نه، نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند !!

پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
اُستوایِ بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اَشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عَرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گَله به چَرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم

حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوتهّ گَونی به جای موهایم
آری گلم ... دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه... گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم... دلم
ورق بزن مرا!
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن

"زنده یاد حسین پناهی"

  • یاسمین پرنده ی سفید

حسین پناهی

پرنده ی سفید

نظرات  (۲)

خوبه ولی یکم متناتو کوتاه تر بنویس زیاد میشع :)
پاسخ:
هر چی به دلم میاد مینویسم.... راستش یه مدت سعی کردم کوتاه بنویسم. اما خودسانسوری اذیتم میکرد :)
این پست... ادامه ی مطلبش مال من نیست شعر حسین پناهی ه. میتونی گوش کنی جای این که بخونیش:)
خیلی وقت بود که به هنگام ناراحتی حسین پناهی گوش نداده بودم در حد چند سال.
مرسی، چسبید.
پاسخ:
آره... منم
به خودمم چسبید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">