پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

برف 95 دانشگاه - شادی های کوچیک

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۲۴ ب.ظ
لای در مغازه ی کوچولو رو یه کم باز کردم, سرم رو بردم تو و پرسیدم: آقا کتاب رنگ آمیزی بزرگسال دارید؟ با خنده (البته نه خنده ی تمسخر آمیز) گفت نه. من که دنبال بهونه بودم که برم بقیه لوازم رو نگاه کنم این بار دیگه بهونه رو گذاشتم کنار و خیلی رک گفتم: آقا من لوازم التحریر خیلی دوست دارم (و همونطور که وارد میشدم و در کشویی رو با دستم از پشت میبستم پرسیدم) اشکالی نداره بقیه ی وسایلتون رو ببینم؟ بازم آقاهه خنده اش گرفت و گفت: خواهش می کنم.
مدرسه ای که کنارش بود تعطیل شد و جوجه کوچولوها یکی بعد از اون یکی می اومدن تو مغازه :) وایساده بودم و نگاهشون میکردم تا کارشون تموم شه. دوست نداشتم دیر به خونه برسن :)
وقتی خودمو جلوی چندین تا چسب نواری رنگی و خنده دار دیدم و از مغازه دار خواستم که حسابشون کنه آروم گفتم: قدم بلند شده اما فکر کنم هنوز بزرگ نشدم.
اون آقا بازم خندید و گفت: خانم! اتفاقا خوبه که آدم بتونه با چیزای کوچیک شاد باشه. بچه ها با کوچیک ترین چیزا هم شاد میشن. اما همون بچه, 25 سالش که میشه دیگه یه ماشین اسپرت خداتومنی هم "خوشحالش" نمیکنه... کاش آدم همیشه بتونه با چیزای کوچیک هم شاد بشه. 
و من با اون آقا... خیلی موافقم :)



من...هنوز اعتقاد دارم که ... باید... برف سپید رو... همیشه... نشونه ی خوبی دونست :) برف یادآوری پاکی ه... یادآور روشنی و سپیدی... هر برف با خودش برکت می آره... هر بار یادمون می آره که آسمون همیشه یه رنگ نیست... که دنیا سخت و آسونی رو با هم داره...
هنوزم برف که میبینم یاد روزایی می افتم که تو دبستان با دیدن برف ذوق میکردیم و دلمون میخواست زودتر زنگ بخوره و بریم تو حیاط اما وقتی آقای چاپاری (بابای مدرسه) رو میدیدیم که داره رو برفا شن یا نمک میپاشه, تمام نقشه هامون با همون برفا آب میشدن... وقتی زنگ می خورد... دیگه برفی نبود که ما باهاش بازی کنیم...
امروز بزرگ شدم... حسرت برف بازیای بچگیم هنوز باهام مونده ودیگه الان برف بازی برام اون مزه ای که همیشه فکر می کردم رو نداره :) هرآرزویی, سن خودش رو میطلبه :) اما هنوز می تونم با ذوق اسم کسایی که دوست دارم رو با انگشت روی برفای حیاط دانشگاه بنویسم و برام مهم نباشه که چند نفر بهم می خندن یا مسخره ام می کنن! من دخترِ برفم! دختر زمستون! و همیشه با دیدن برف به وجد میام :) حتی اگه دیگه طعم بچگیام رو نداشته باشه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

نظرات  (۲)

  • نیمه سیب سقراطی
  • من همین الان الان دقیقاً قبل اینکه سر از اینجا در بیارم مشغول رنگ امیزی بودم ! یعنی به شدت محشره و حس فوق العاده ای بهت میده ! حتمنی برو کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان رو بگیر ... معرکه س :)
    پاسخ:
    حتما:) در اولین فرصت :) مرسی بابت تشویقت:)
    به به بلاگی ها رو عشقه :)
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">