پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

رویاهات رو چند فروختی؟

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ
تو یکی از گروه های درسیمون توی تلگرام... یکی از بچه ها این پست رو گذاشته بود:

تو سفری که به وین داشتم، یه پیرمرد ازم پرسید: بزرگترین رویات چیه؟
گفتم: «معلمی و نویسندگی» اما به خاطر شرایط اقتصادی کشورم، مجبور شدم دنبال علاقه م نرم و تو یه سازمان دولتی استخدام شدم.
گفت: رویاهات رو چند فروختی؟
گفتم: مگه رویا فروختنیه؟
گفت: آره، الان تو رویاهات رو به سازمانی که تو رو استخدام کرده فروختی.
       حالا اگه ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار. تو بزرگترین رویای زندگیت رو فقط به ١١٠ هزار دلار فروختی!

راستی رویاهای تو رو هم چند؟

من... پای سیستم نشستم و سعی میکنم پاورپوینت ارائه ی کلاسی روز دوشنبه ام رو آماده کنم که 7 نمره داره. یه نگاه به تمرین نقاشیام می اندازم که همه اشون رو سر کلاسای دانشگام کشیدم و روز به روز دارن بهتر میشن... تمام وجودم ازم می خوان که برم بشینم و بازم نقاشی بکشم... یا لااقل کتاب بخونم... موسیقی گوش کنم... اما این "سیستم طبقه بندی موجودی به شیوه ی ABC" دیوونه ام کرده... ارائه ها پشت سر هم پس و پیش میشن... یکی جلو می افته و یکی عقب... استادا یکی از یکی سخت گیرتر... و من همون آدمی ام که هنوزم دلِ خوشی از درس خوندن نداره... رویاهام رو دارم مفت می فروشم... به قیمت به دست آوردن یه کاغذی که اسمش مدرک کارشناسی ارشده... کاغذی که همه میبیننش... اما هیچکس "هزینه های فرصت" اش رو نمی بینه... لحظه لحظه هایی که می تونسته صرف به آرامش رسیدنم بشه... لحظه لحظه های بهترین روزای عمرم که دارن به مزخرف ترین شکل ممکن حروم میشن! کاش منم مثل لیلا و بهناز و... لااقل از درس خوندنم لذت میبردم.
دانشگاه برای من هیچ حرف تازه ای نداشت. سه ترم گذشت و همه چیز برای من تکرار مکرراتی بود که روزامو سوزوند! تنها چیزی که دستم رو گرفت... یه عالمه عکس بود از بام تهرانم... شهری که عاشقشم... دلم فقط به همین خوشه!
  • یاسمین پرنده ی سفید

رویا

غرغرانه

پرنده ی سفید

نظرات  (۱۱)

  • اسماعیل غنی زاده
  • خب منم که برا کارهای مورد علاقه م وقت بیشتری میذارم ...عذاب وجدان دارم که چرا به پایان نامه وقت نمیذارم تا تموم کنم و این مدرک لعنتی رو بگیرم... :(
    پاسخ:
    می دونم... اتفاقا الان با یکی از دوستام داشتم راجع به همین موضوع حرف می زدم... که درس باعث میشه از کارای دیگه ای که میکنی هم لذت نبری :)
    من دارم تمام سعیم رو میکنم فقط زودتر دانشگاه رو تموم کنم راحت شم :)
    کامنتم قرار نبود خصوصی شه. دستم خورد :/
    پاسخ:
    سه سالی که پشت نیمکت کلاس تجربی نشسته بودم همین حسو داشتم. ولی هیچ وقت خودمو آزار ندادم بابتش. چون میدونستم آینده و رویام لای زیست و فیزیک نیست..حالا که دارم ادبیات می‌خونم و لذت میبرم :) ولی اون روزا هم لذت میبردم با اینکه درسا همه نفرت انگیز بودن...  لذت ببر :)))

    کامنتت این بود. ممنون بابت مهربونیت :) سعی میکنم :)
  • آقای بنفش
  • من اون روزا کچل شدم تا همینو بهت بگم !!
    پاسخ:
    هنوزم خودم و چند تا از دوستام دارن کچل میشن... ولی درست میشم...
  • کرگدن آبی
  • من ارزون تر فروختمش...
    پاسخ:
    فکر کنم... فروشنده های خوبی نبودیم...
    منم کم و بیش چنین احساسی داشتم و دارم. 
    هوای رویاهاتو بیشتر داشته باش
    پاسخ:
    :)
  • بانوچـ ـه
  • من مفت فروختم... مفت ِ مفت.
    پاسخ:
    شنیدنش دردناکه...
    امیدوارم باز بتونی بهشون برسی❤
    ولی من نمی فروشم..
    قوووول میدم :(
    پاسخ:
    :)
    پس بدون راه سختی در پیش داری.
    مطمئن باش که میخوای به چی و کجا برسی:)
    بنظر من موفقیت و علاقه تساوی دو طرف یه یک معادله اند ینی اگه به کاری علاقه مند باشی موفق میشی واگه خیلی به کاری علاقه نداشته باشی وموفقیت نسبی توش کسب کنی به اون علاقه مند میشی 
    پاسخ:
    هممممم... می تونم تا حدودی بپذیرم حرفتو... به شرطی که از کاری که می کنی بدت نیاد :)
    سلام یاسمن عزیز
    منم رشته ام مدیریته ...تازه امسال می خوام برای ارشد بخونم...اونم چی دانشگاه خودت ..علوم تحقیقات ...بعد ببین این پستتت چه روحیه ای به من داد :))))))

    اره واقعا درک می کنم ...درس خوندن خیلی خیلی سخته ولی در پس هر سختی شیرینی های هم نهفته
    پایدار باشی دوست من
    پاسخ:
    اسمم یاسمین ه :))))
    بذار رک بهت بگم... اگه رشته ات مدیریت بوده و برای کنکور خوب درس خونده بودی... واقعا دانشگاه هیچ چیز تازه ای برای گفتن نداره بهت... من ترم سه هستم... و کنترل موجودی ای که این ترم بهم درس دادن با احترام فوق العاده زیاد برا سرکار خانم دکتر لطفی که واقعا با سواد هستن.... یا تولید پیشرفته ای که بدیع زاده داره بهمون درس میده و... واقعا چیزی نیست که من برای کنکور نخونده باشم!
    اما... از نظر روحیه... اگه تو آدمی هستی که درس و دانشگاه رو دوست داری... به نظرم از بودن تو علوم تحقیقات لذت میبری... من از اول راهنمایی به اینور هیچوقت از درس خوندن لذت نبردم. بنابراین اون شیرینی که ازش حرف میزنی برای من فقط تو عکسایی که از دانشگاه دارم خلاصه میشه و بس!
    به هر حال برات آرزوی موفقیت میکنم :) فقط... از کجا فهمیدی من علوم تحقیقاتم؟ تو این پست چیزی ننوشتم :)))
    اینکه آدم رویاهاش رو بفروشه بدتره یا اینکه رهاشون کنه...؟
    پاسخ:
    فکر کنم این که رهاشون کنه بدتر باشه...
    چون کسی که می فروشه حداقل چیزی به ازاش به دست می آره...
    اما کسی که رها می کنه چی؟
  • گل بهار ..
  • سلام یاسمین جان ...این دفعه دیگه درست گفتم :)
    منتظر نوشته هات خوبت هستم بانو
    پاسخ:
    :)
    سلام گل بهار بانو...
    موقع امتحاناس فکرم مشغوله پست گذاشتنم نمیاد :)
    وگرنه هستم در خدمتتون. مرسی که نوشته هامو میخونید :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">