پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

مسافرت سه نسل از یک خانواده!

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۴ ب.ظ

سلام

پست پیش رو خاطره ای ه از یه مسافرت نه چندان خوب... اگه حوصله دارید در "ادامه ی حرفام" باهام همراه باشید... اگر نه فقط این نصیحت رو از من در حافظه داشته باشید که اگر مجبور نیستید ترجیحا در طول تاریکی شب از آزادراه قزوین رشت برای رفتن به جایی استفاده نکنید. چون این آزادراه اصلا روشنایی نداره. یه نمونه عکس ازش در ادامه مطلب داریم.

لطفا برای شفای همه ی بیماران دعا کنید. آرزوی همیشگی من سلامتی و شادی شماست


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ آبان۱۳۹۲ساعت 14:39  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیروز جای دشمنتون خالی!! من و مامانم و مامان بزرگم باید می رفتیم مسافرت. صبح ساعت ۶ راه افتادیم و نزدیک ظهر رسیدیم گیلان. کارامون رو کردیم و قرار بود که بریم خونه ی خاله ام اما چون خاله ام مریض احواله و مامان بزرگم سرماخورده بود و نباید به خاله ام نزدیک میشد رفتیم دم در فقط خاله ام رو از دور دیدیم و گفتیم که می ریم یه شب هتل می مونینم و فردا صبح برمی گردیم. اما از اونجایی که آخر هفته بود هیچ هتلی هم جا نداشت. این بود که بعد از صرف نهار تصمیم گرفتیم برگردیم تهران.
صبح که داشتیم می رفتیم, توی آزادراه خیلی حیونای بیچاره رو دیده بودیم که اتفاقی که نباید براشون بیفته افتاده بود. و برگشتنی دلیلش کاملا برامون روشن بود چون آزادراه قزوین-رشت  اصلا نور, چراغ یا هیچ روشنایی نداره! جوری که برگشتنی اکثر مسیر رو با نهایت سرعت ۸۰-۸۵  اومدیم. (کسی که اصولا تو اتوبان سرعت زیر ۱۰۰ رو به رسمیت نمی شناسه!!!) همین که رسیدیم به قزوین و روشنایی رو دیدم انقدر خسته بودیم که دیگه نمی ذاشتم سرعتم بیاد زیر ۱۲۰ فقط می خواستم زودتر برسم خونه. بعد واسه این آزادراه بی نور و پر دست انداز 2هزار و ۲۰۰ تومن هم عوارض می گیرن!!! البته من در دو نوبت رفت و برگشت اعتراضم رو اعلام کردم اما اون بنده خدایی هم که اونجا نشسته که کاره ای نیست بیچاره. (در عوض عوارضی قزوین در رفت و برگشت به دلیل مشکلی که نمی دونم چی بود و پیش اومده بود  ۵۰۰ تومن عوارض رو ازمون نگرفتن... ۱۰۰۰ تومن بیشتر نبودا ولی انقدر حال داد! در واقع تنها اتفاق خوب این مسافرت همین بود و بس)
خلاصه این که این بدترین مسافرت عمرم بود... به خصوص این که سابقه نداشت ما تا شمال بریم و خاله ام و دخترخاله ام رو نبینیم. بدترین قسمت ماجرا هم همین بود.
از طرفی تو عمرم پیش نیومده بود که 105 آهنگ رو تو یه روز گوش بدم! اونم آهنگایی مال یه نسل قبل از خودم رو (به هرحال با توجه به اختلاف سنی باید یه چیزی بود که همه رو راضی می کرد) رفتنی که همه چی (خوب که نه... اما) معمولی بود منم با همون آهنگای قدیمی هم لذت  می بردم و حتی هم نوایی می کردم. چون اصولا خودم هم اون آهنگا رو دوست دارم (اصلا سی دی رو خودم قبلا گلچین کرده بودم)
اما برگشتنی... به خاطر دلایلی همه ناراحت که بودیم. آزاد راه هم که چراغ نداشت. از طرفی هم نگرانی از این که نکنه با حیوونی چیزی تصادف کنیم و چشم دوختن به جاده ی تاریک واقعا هممون رو خسته کرده بود و با اون روحیه ی دپرس آهنگای قدیمی ملایم و غصه دار هم داشت پخش می شد... جدی جدی یاد این پست حامد افتاده بودم و بعد یاد توصیه ای که خودم بهش کرده بودم که تو راه باید امیدحاجیلی و ... گوش بدی! دیگه دیدم طاقت ندارم 105 تا آهنگ قدیمی برام کافی بود دیگه اعصابم کشش غصه نداشت. امیدحاجیلی و مهدی یراحی و... واقعا کمکم کردن که بیدار باشم و خانواده رو سالم برگردونم خونه. هر چند که یه جاهایی کلا ضبط رو خاموش کردیم چون به هر حال اونا هم مناسب روحیه ی جمع نبود فقط جنبه ی بیدار نگه دارنده ی راننده رو داشت!
خلاصه دوستان... مسافرت بدی بود و دلگیر... جای هیچکدومتون خالی نبود... فقط لطفا بین دعاهاتون برای سلامتی خاله ی منم دعا کنید. واسه همه ی مریضا.


آرزوم سلامتی و شادی همیشگی شماست.

جاده ی سنگر - نزدیک غروب

آزاد راه قزوین رشت - دم غروب (همونطور که می بینید هیچ چراغ نداره)

آزاد راه قزوین رشت. فکر می کنم ساعت حدود ۶:۴۵ باشه. همونطور که می بینید جز نور چراغ ماشینا هیچ نوری نیست... یه جاهایی که نه ماشینی از رو به رو می اومد و نه ماشینی در مسیر خودمون نزدیکمون بود، به خصوص موقع هایی که اندک پیچی هم در راه نبود و این تابلو قرمزهای کنار نبود که دیگه عکس گرفتن از سیاهی فایده ای نداشت :|

نمی دونم چند نفرتون گلابی جنگلی شمال رو تا حالا خوردید. و نمی دونم از بین اونایی که این میوه رو خوردید چند نفرتون شکوفه های درختشو دیدید. من که تا حالا شکوفه اش رو ندیده بود. بوی خوبی هم داشت :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

بلاگفا

خاطره هام

پرنده ی سفید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">