پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

شیطان و دوشیزه پریم

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۲ ب.ظ

سریال- قسمت اول

سالها پیش زاهدی که بعدها به نام "ساون قدیس" معروف شد, در یکی از غارهای "ویسکوز" زندگی می کرد.

در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه ی مرزی بود که اهالی اش راهزنان گریزان از عدالت, قاچاقچی ها, روسپی ها, ماجراجویانی که در در جست و جوی همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت, اینجا استراحت می کردند.

شریر ترین آنها, مرد عربی به نام "آحاب" بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیل میکرد که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.

یک روز "ساون" از غارش پایین آمد, به خانه ی "آحاب" رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد...

آحاب خندید:"نمی دانی که من قاتلم؟ که تا کنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام؟ که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟"

ساون پاسخ داد:"می دانم.اما از زندگی در آن غار خسته شده ام. دلم می خواهد دست کم یک شب اینجا بخوابم."

 

این داستان ادامه دارد...

پ.ن:داستان رو کوتاه کردم که خوندنش راحت تر باشه ولی سعی می کنم قسمت هاش رو زود زود بذارم براتون که سر رشته اش از دستتون خارج نشه.

پ.ن ۲: نویسنده ی داستان : پائولو کوئیلو

            کتاب: شیطان و دوشیزه پریم

             ترجمه ی آرش حجازی

برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  جمعه ۲۸ مهر۱۳۹۱ساعت 21:7  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


(آنچه گذشت:ساون قدیس که تو غار زندگی می کرد... به دیدن آحاب قاتل بی رحم رفت تا شب رو تو کلبه ی اون بمونه...) اینک ادامه ی داستان:

آحاب از شهرت قدیس خبر داشت, که کمتر از خودش نبود, و این آزارش می داد...چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود. برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آنجا کیست.

کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت, اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به "نیکی" نداشت.

جایی برای خواب به "ساون" نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت. ساون پس از این که چند لحظه اورا تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید...  /**/

آحاب تمام شب چاقو را تیز کرد. صبح, وقتی ساون بیدار شد, او را اشک ریزان کنار خود دید.

آحاب گفت:"نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی. اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند وبه من اعتماد کرد... اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم. تو باور کردی که من می توانم شرافتمندانه رفتار کنم, پس من هم چنین کردم"

از آن به بعد, آحاب از زندگی شریرانه اش دست کشید و به دگرگون کردن این منطقه پرداخت.

از آن به بعد ویسکوز دیگر یک قصبه ی مرزی پراز متخلف نبود و به یک شهر تجاری مهم میان دو کشور تبدیل شد...



پ.ن:این داستان ادامه دارد...

پ.ن2:لازم می دونم که دوباره تکرار کنم:

این داستان قسمتی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" نوشته ی پائولو کوئیلو با ترجمه ی آرش حجازی ه.


لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنیم... با ما همراه باشید


برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مهر۱۳۹۱ساعت 21:17  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


آنچه گذشت: آحاب وقتی دید ساون بهش "اعتماد" داره سعی کرد آدم خوبی باشه و دهکده رو هم به جای امن و خوبی برای همه تبدیل کنه...

 

آحاب برای رسیدن به مقصودش هرگز سعی نکرد کسی را متقاعد کند, چون ذات انسان ها را میشناخت. آنها شرافت را با ضعف اشتباه می گرفتند و خیلی زود در قدرتش تردید می کردند.

او از دهکده ی مجاور چند نجار آورد. به آنها کاغذی داد که طرحی روی آن کشیده شده بود و دستور داد جایی که امروز یک صلیب هست چیزی بسازند.

تا ده روز اهالی دهکده, روز وشب سر و صدای چکش کاری می شنیدند, می دیدند که چند مرد قطعات چوبی را اره می کردند, تخته می ساختند, پیچ می کردند.

در پایان ده روز شی معمایی غول آسایی در وسط میدان سربرافراشت که با پارچه ای پوشیده شده بود.

آحاب تمام اهالی ویسکوز را جمع کرد تا شاهد افتتاح آن بنای یادبود باشند. موقرانه, بی هیچ حرفی, پارچه را برداشت: یک چوبه ی دار بود. با طناب و همه چیز.

 

چوبه ی دار نو بود, با موم زنبور عسل چرب شده بود تا دربرابر آب و هوای نامساعد خوب دوام بیاورد.

آحاب از حضور جمع استفاده کرد و مجموعه قوانینی برای حفاظت از کشاورزان, حمایت از گله داری, و تشویق کسانی که تجارت تازه ای به ویسکوز می آوردند, اعلام کرد و افزود که از آن به بعد یا باید کاری شرافتمندانه در پیش بگیرند, یا آنجا را ترک کنند به شهر دیگری بروند.

فقط همین را گفت, حتا یک بار هم به "بنای یادبود"ی که افتتاح شده بود اشاره ای نکرد.

آحاب شخصی بود که به تهدید اعتقادی نداشت.

بعد از این گردهمایی, گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت...

 

(نویسنده:پائولوکوئیلو از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" با ترجمه ی آرش حجازی)

پ.ن۱:این داستان ادامه دارد...

پ.ن۲:قسمت آخر به زودی...

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۴ آبان۱۳۹۱ساعت 17:23  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

سریال-قسمت پایانی
 



بعد از رونمایی آحاب از چوبه ی دار , گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت.

روزهای بعد با این هدف نقشه های زیادی کشیدند. اما همه مجبور بودند آن چوبه ی دار را وسط میدان ببینند و از خود بپرسند: آنجا چه می کند؟آیا برای کشتن کسانی است که قوانین تازه را نمی پذیرند؟ کی طرفدار آحاب هست و کی نیست؟ بین خودمان جاسوس داریم؟

چوبه ی دار به مردم نگاه می کرد و مردم به چوبه ی دار.

کم کم شهامت اولیه ی یاغی ها جای خود را به ترس داد. همه از شهرت آحاب خبر داشتند, می دانستند در تصمیم هاش تزلزل ناپذیر است. عده ای شهر را ترک کردند دیگران تصمیم گرفتند کارهای تازه را تجره کنند, به این دلیل ساده که جایی برای رفتن نداشتند یا به دلیل سایه ی آن دستگاه مرگ آور در وسط میدان.

مدتی بعد ویسکوز آرام, و به یک مرکز تجاری بزرگ مرزی تبدیل شد که بهترین نوع پشم را صادر و گندم عالی تولید می کرد.

...


چوبه ی دار ده سال همانجا ماند. چوب به خوبی مقاومت کرد اما طنابش را هرازگاهی با طناب نویی عوض می کردند.

هرگز از آن استفاده نشد.

آحاب هرگز هیچ اشاره ای به آن نکرد. صرفا منظره ی آن چوبه ی دار کافی بود تا شهامت را به ترس, اعتماد را به شک, و رجزخوانی را به زمزمه های تسلیم تبدیل کند.

در پایان ده سال که سر انجام قانون بر ویسکوز حاکم شد, آحاب دستور داد چوبه ی دار را خراب کنند و از چوبش استفاده کنند و صلیبی به جایش بسازند.

کتاب "شیطان و دوشیزه پریم نوشته ی پائولو کوئیلو"

 

پ.ن۱:اینم از قسمت آخر...اگه خسته شدید دیگه شرمنده... ولی امیدوارم لذت برده باشید.

پ.ن۲:خوشحال میشم اگه نظرات و نتایجی که از این داستان به نظرتون میرسه رو هم با من شریک بشید

پ.ن۳:ممنون که با من همراه بودید

برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  دوشنبه ۸ آبان۱۳۹۱ساعت 17:36  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

بلاگفا

پرنده ی سفید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">