پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

سال اول دبستان بود.

کلاس بزرگ بود.

یک اتاق پنج دری و روشن بود.

آفتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود

دست ما به پاییز نمی رسید.

شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود.

سرهای ما تو کتاب بود.

معلم درس پرسیده بود  وگفته بود دوره کنید.

نمی شد سر بلند کرد.

تماشای آفتاب تخلف بود.

دیدن کاج حیاط جریمه داشت...

ما دور تا دور اتاق روی نیمکت ها نشسته بودیم.میان اتاق خالی بود و چه پهنه ای برای چوب و فلک.

تخته سیاه بدجایی بود. ضد نور بود.

روی چند شیشه را گرفته بود.... نصف یک درخت را حرام کرده بود.با تکه ای از آسمان.

نوشته ی روی تخته سیاه خوب دیده نمی شد.

برگ, مرگ خوانده میشد.

همان روز حسن "خوب" را "چوب" خوانده بود و چوب خوبی از دست معلم خورده بود.

جای من نزدیک معلم بود.

پشت میزش نشسته بود و ذکر می گفت, وجودش بطلان ذکر بود.

آدمی بی رویا بود. پیدا بود زنجره*  را نمی فهمد...خطمی را نمیشناسد و قصه بلد نیست... میشد گفت هیچوق پرپرچه** نداشته است...

وقتی وارد کلاس میشد ما از اوج خیال می افتادیم.

در تن خود حاضر میشدیم. پرهای ما ریخته بود...

ترکه ی روی میز ادامه ی اخلاق او بود.

بی ترکه شمایل او ناتمام می نمود و ترکه همیشه بود.

حضور ابدی داشت.

ترکه ی تنبیه, ترکه ی انار بود که در شهر من درختش فراوان بود.

ترکه, شلاقه ی پای درخت انار بود.

شلاقه ها را می بریدند تا زور درخت را نگیرند.

شلاقه گل نمی کرد...میوه نمی داد... اما بی حاصل نبود...شلاق میشد.

در تعلیم و تربیت آن روزگار, درخت انار سهم داشت.

فراگیری محرک گیاهی داشت!

بعدها من هم تنبیه را یاد گرفتم ترکه زدن را در خانه مشق می کردم.

باغ ما بزرگ بود. و جای همه جور مشق.

با ترکه پیش یک درخت می رفتم و با خشونت می گفتم: اوضاع طبیعی هندوستان را بگو.

و چون نمی گفت ترکه بود که می خورد.

به درخت دیگر می گفتم سارا را با چه می نویسند؟

گفتی صاد؟ و شلاق بود که می زدم!!

دلم می خواست هیچکدام درس خود را حاضر نباشند.

معلم کلاس ما هم تنبل پسند بود!

کندذهنی جولان گاه سادیسم آموزشی او بود.

آن روز سر من در کتاب بود.

مثل همه ی بچه ها...ولی درس حاضر نمی کردم.

از بر بودم:

سار از درخت پرید...آش سرد شد... تا آخر.

میان عبارات کتاب هیچ رابطه ای نبود. کتاب, آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود.

شبیه مغز منتقد امروز!

وچنین بود همه ی کتاب های درسی ما.

ولی ذهن من میان دو جمله ی پی در پی رابطه ای می جست.

میان پریدن سار از درخت و سرد شدن آش به شعر رابطه میرسید:

در خانه ی ما, روبه روی اتاق ظرف ها یک درخت اقاقیا بود.

اقاقیا لب آب روان بود...

بهار ها گاه در سایه اش نهار می خوردیم و نهار گاه آش بود

دو عبارت کتاب به هم میپیوست.

جان می گرفت.

عینی میشد:

کاسه ی آش داغ زیر درخت اقاقیاست...سار از روی درخت می پرد...به هم خوردن بالهایش آش را خنک می کند.

کتاب من باز بود...

چیزی نمی خواندم.

دفترچه ام را روی کتاب باز کرده بودم و نقاشی می کردم.

درخت را تمام کرده بودم رفتم بالای کوه یک تکه ابر نشان بدهم...

داشتم یک تکه ابر میکشیدم...رسیده بودم به کوه که باران ضربه به سرم فرود آمد...

فریاد معلم بلند بود:

" کودن!! همه ی درس هایت خوب است... عیب تو این است که نقاشی می کنی!!!"

کاش زنده بود ومی دید هنوز این عیب را دارم!

تازه, نقاشی هنر است!

هنر, نفی عیب است و نمی توان به کسی گفت عیب تو این است که هنر داری!!!

جرات داشتم به او بگویم: کودن که نمی تواند همه ی درس هایش خوب باشد!!

من کتک خورده بودم ولی چرا؟

نمره های من همه خوب بود.

شاگرد اول بودم...من از ترس شاگرد اول بودم.

من کارم مرتب بود...چون مرتب بار آمده بودم... پریشانی مرا می ترساند.

و هنوز هم می ترساند.


(...)

من نظم را از کف نمی دادم...خطارا هم منظم مرتکب میشدم.

تکالیف مدرسه ی من مرتب بود. مثل طاقچه ای که در اتاق پنج دری خانه داشتم.

و شبیه همه ی اتاق هایی که درشان زیسته ام.

همیشه درباره ی اتاق من میشد گفت:

" انگار خانقاه ذن است"

در مدرسه تنها یک بار چوب خوردم. آن هم به جرم نقاشی!

من تنبیه را باور دارم.

تنبیه, بیدار کردن است.

چوب را باید خورد و روشن شد.

جور استاد را باید کشید و راه را یافت.

(...)

ضربه اگر بیدار کند همیشه رواست.

خشونت چاشنی پرورش نیست.

عنصر سازنده ی آن است.

حتی ارسطو که تنبیه بدنی را روا نمی داند شیوه ی پروش را خشن می خواهد.

پلوتارک ترس از تنبیه را یارمند آموزش می داند و از پدر می خواهد در پروش کودک گاهی به نرمی گراید و گاه به خشونت.

(...)

تنبیه بیدار می کند.

همه برگزیده سیلی می خورد خود را سزاوار آن چند سیلی می یابد و به کام خود می بیند.

داستان معلم ترش روی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گداطبع ناپرهیزگار را که سعدی در دیار مغرب می بیند در گلستان خوانده ایم.

از هیبت ولایت شیخ و ادب وسرسپردگی مرید حرفا شنیده ایم و پی برده ایم که مراد " باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود, تا در غیبت و حضور مودب باشد"

و دانسته ایم که مراد باید " مرید را نرنجاند مگر به قدر ضرورت تادیب"

راماکریشنا به آموخته است که برترین مقام را آن گورو دارد که اگر نیازی دید به یاری زور مریدان را به راه آورد.

(...)

من اول درس را می خواندم زیاد هم می خواندم تا سرحد نفهمی و منگی و نیچه وار انظباط مدرسه را برخود هموار می کردم.

می توانستم در زیر رگبار "قدم آهسته" از مدرسه برگردم.

معلم مرا میشناخت...سرسپردگی مرا به دستورها دیده بود...پس چرا چوبم زد؟

به من نزد. به بیداری ذوق زد...به حضور رویا زد...

(...)

اما کار من خطا نبود اگر لکه ی ناجوری بر سپیدی کاغذ بود لکه ننگی به دامن سنت نبود.

معلم همشهری من بود. شهر ما شهر قالی بود. دار قالی در خانه ها به پا بود.

قالی نقشه می خواست و نقشه را نقاش می کشید...هرچه نقاش بود نقاش قالی بود و شمار نقاشان زیاد بود.

و در نقشه ی قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه عباسی بود... شکار و پرنده هم بود... بزم خسرو و شیرین هم بود.

این ها را همه معلم می دانست.

پس تنبیه او اشارتی دینی نبود.

کاش چوب معلم عیوب بیشمار مرا سرکوفته بود.

چون عیب نقاشی با من ماند!

عمر مرا بلعید و پرورش یافت.

من شاگرد خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار.

مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من.

مدرسه خواب های مرا قیچی کرده بود.

نماز مرا شکسته بود.

مدرسه عروسک مرا رنجانده بود.

روز ورود یادم نخواهد رفت.

مرا از میان بازی گرگم به هوا ربودند و به کابوس مدرسه سپردند...خودم را تنها دیدم و غریب.

غم دور ماندگی از اصل با من بود.

آدم پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد.

مارسل را در اندیشه ی مدرسه نومیدی دست می داد,مرا اضطراب.

چیزی که دورا با شرح داستان ورودش به پانسیونا می آفریند.

من هم مثل ولف می خواستم کتاب و کاغذ و قلم و کیف مدرسه داشته باشم اما به کلاس نروم.

سیمون دوبوار در کلاس آرام بود ونمره را دوست داشت...من هم نمره را دوست داشتم اما هرگز در کلاس قرار نداشتم.

از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود...این صدا خیالم را می برید...ذوقم را میشکافت... شورم را می نشاند... در کیف مدرسه پنهان میشد.

با من به خانه می آمد و فراغتم را می آزرد.

وجودی پیدا داشت: به خوابم می آمد.

این صدا درس شتاب می داد و ترس دیر رسیدن.(...)

از در و دیوار میشنیدم:" مدرسه ات دیر شد"

و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند میشد.

صبح در برف زمستان هم برابر در مدرسه می  ماندم تا باز شود.

اما سالی یک بار صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود.

و بشارت می داد پایان آخرین روز سال پیش از تعطیلات بزرگ تابستان.

 

       در برنامه ی کلاس های دبستان نقاشی نبود.

هر ماده ای هم که بود بی معنی بود. معنی کجا و و فرهنگ نااهل.

هرچه بود از بر می کردیم.

شاگرد کیسه زباله بود.

درس در او خالی میشد.

"منابع طبیعی ایران" در کتاب جغرافی بود نه در خاک ایران.

سر مشق " ادب"  و " راستی" در محیط مدرسه نبود در رسم الخط مدرسه بود

معلم در سخنرانی مدیر "پدر دلسوز" بود. در کلاس نه "پدر" بود نه "دلسوز".

کتاب درس فارسی یک مرقع*** بی قواره بود.

در آن خزف****  کنار صدف بود: قاآنی کنار مولوی.

مولوی در کتاب سال سوم ابتدایی بود.

مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود ( دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست) شعرش از رو هم درست خوانده نمیشد.

آموزش جدا بود از زندگی.

کتاب تفاله ی واقعیت بود.

حرف کتاب, پروانه ی خشک لای کتاب بود و کتاب مخاطب نداشت.

خود, مخاطب خود بود.

در کتاب درس خوانده بودم:"بچه جان بر سر درخت مرو/ لانه ی مرغ را خراب مکن

و بارها بر سر درخت رفتم و لانه ی مرغ را خراب کردم.

نمره ی اخلاقم در مدرسه بیست بود در خانه صفر.

در مدرسه سر به زیر بودم در خانه سرکش.

در مدرسه می ترسیدم در خانه میترساندم.

مدرسه هوای دیگر داشت.. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر.

دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود.

یک جزیره بود.

(...)

زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید. دوزنده ی آن خوب نبود.لباس فرهنگی ما بر تن ما میگریست.

اهل عمل آنجا نبود. ابتکار و تخیل نبود.

دانش, حرفی در کتاب بود.

مراوده امکان نداشت.

درآن هوا دل می گرفت.

جان, مشتاق رهیدن بود.

در برنامه دبستان, نقاشی نبود.اما خط بود.

کلاس خط از گرمی و لطف خالی نبود.خط هنوز معنی داشت.

(...)

قلم در دبستان قلم نستعلیق بود... با شکسته ی آن.

معلم خط استاد خط نبود (...) اما خطی خوش داشت.

خط را پیش خود آموخته بود و آدمی هموار و افتاده بود.

زنگ خط دلپذیر بود. با همه ی زنگ ها فرق داشت.

معلم به تک تک ما سر خط می داد و ما مشق می کردیم.

اتاق از صریر قلم پر میشد.

من بانگ قلم را دوست داشتم. بانگی که دیگر نمی شنوی.

و بوی مرکب چه خوب بود...مایه ی اصلی مرکب ما همان بود که در مرکب مصریان قدیم بود. دوده و صمغ عربی. اما زعفران و گلاب و کافور و عسل هم در مرکب ما بود. و مرکب را در خانه میساختیم.

کاغذ ما سفید معمولی بود.

سرمشق همیشه شعر بود.و سعدی همیشه سرمشق بود.سرمشق خط فقط.

وگرنه " به جان زنده دلان" که دل ها آزردیم و نظر تنها "بدین مشتی خاک" کردیم. "گل بی خار جهان" نشدیم. " زمام عقل به دست هوای نفس" دادیم. " نابرده رنج گنج" خواستیم.

باور داشتیم سعدی شعرش را برای مشق خط گفته است.

وگرنه "بار درخت علم" این نبود.

 

خط من خوب بود یعنی در حد شاگرد دبستان در خط نمره های خوب گرفتم و جایزه ها بردم.

اول بار سال دوم دبستان جایزه ام را دادند.

زنگ خط بود. زنگ خط بود و معلم آمد و سر خط ها را نوشت..

سرخط ها یکی بود.

"جور استاد به ز مهر پدر" بود و ما نوشتیم.

خط من چشم معلم را گرفت.

مشق مرا رفت نشان مدیر داد.

ظهر دور حیاط صف کشیده بودیم.

هر روز صف میکشیدیم. و به صف راهی خانه میشدیم.

حیاط مدرسه ی ما بزرگ بود. در میان یک آب نما داشت.

در گوشه ها چهار باغچه. در باغچه ها درخت.

اگر مدرسه نبود بدون شک زیبا بود.

هر چه بود "زشت و ناپاک و بدبو" نبود.

آن روز حیاط مدرسه بزرگ شده بود. ابعاد دیگری داشت.

مدیر آمد کنار حوض ایستاد. نفس ها بند آمد. وقتی می آمد  صدا می مرد.

مظهر علم و سوادش می انگاشتیم و از آدم باسواد مارا ترسانده بودند.

با اندام درشت,عمامه ی سفید, ریش سیاه و عبای سوخته هیبتی داشت.

دستش دفترچه ای بود.

شمه ای از اخلاق و رفتار من گفت. از درس و مشق من.از خط خوب من.

و خط را بالا گرفت و به هر سو چرخاند تا همه ببینند. و همه دور بودند و  هیچ ندیدند.

صدایش رسا بود و در سخنوری دست داشت:هم مدیر مدرسه بود هم روضه خوان شهر.

مرا صدا زد. اسم من دلهره در من ریخت. ترسان و پریشان رفتم پیش مدیر.

با دو دست مرا گرفت. از زمین کند و بالای سر برد و گفت:

"ببینید صد درم بیشتر وزن ندارد, و به این خوبی خط می نویسد"

مرا روی زمین گذاشت و یک مداد دو رنگ –قرمز و آبی- به من جایزه داد. و بچه ها کف زدند.

اما با وزن من چکار داشت؟ خوشنویسی ورزیدگی در کاربرد قلم می خواهد.

"ترک آرام و خواب" می خواهد. "صفای دل" می خواهد. " گوشه ی انزوا" می خواهد. اما زور زیاد نمی خواهد. اندام درشت نمی خواهد.

(...)

 

 

دبستان تمام شد. خط هم کنار رفت. دیگر مشق نکردیم. و صریر قلم نشنیدیم. دوات مرکب خشکید و قلم نی گرمی بازارش شکست. فضیلت خط لای کتاب ها ماند. چیز نویسی جای خودنویسی را گرفت.

جای قلم نی, قلم فرانسه آمد. جانشین این یک خودنویس شد. انگار بلایی نازل شد: اپیدمی  خودکار دنیا را گرفت. خودنویس چندان بیگانه نبود.

در اختراع آن ابواعلا صاعد بن حسن بن صاد پیشقدم بود:

"از مختعات او قلمی آهنین میان تهی بود که آن را از مداد پر می کرد و یک ماه به کار می برد بی آن که قلم خشک شود" و این در قرن پنجم هجری قمری بود.

و صاعد شاعر بود. "شاعری بسیار شعر بود"

در خودنویس هنوز اشاره ای از قلم و دوات سابق بود. نژادی دورگه داشت.

اما خودکار مولودی دیگر بود. حرامزاده بود. هجوم خودکار, ساده نبود. یورش چنگیزی بود. خودکار به همه جا رفت. میان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در کیف ها منزل کرد. روی میزها حاضرشد. در جیب ها مقام گزید. خودکار آمد.قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم خورد.

نوشتن جا پا نهادن شد. خط شد همنشین بی قید حرف و  کلمه . "کرسی" دیگر جا نداشت. "صعود" و "نزول" را قاعده نبود. حرف " ر" میشد نه "مرغی" باشد و نه "خنجری". خط به "ضعف و نزول حقیقی" خود رسید.

خطاط امروز, خط نویس است. خوشنویس نیست. خوشنویس دیروز "مجذوب و اهل حال" بود. "فانی و درویش"بود. "از خود گذشته بود". زمانه ی ما درویش ندارد.فانی که هیچ. خوشنویس دیروز از "یار و خوش و رفیق" می برید و "گوشه ی انزوانشیمن" می کرد. و چون "آشنای دل" بود می دانست که " صفای خط از صفای دل است" پس "با نفس بد جدل می کرد" خط نویس امروز "طاقت محنت ندارد"

(...)

و خط نویسانی دیدیم که بیهودگی پیشه ی خود دریافتند.از سر تلخی عصمت  خط دریدند" کاغذ را رها کردند و بر بوم نقاشی نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند و با خود به تماشاگه همگان بردند. و اینچنین  حیای همیشگی صنعت به باد رفت.

حرف از خودکار می زدیم. خودکار از شان قلم کاست. و دوات را نفی بلد کرد. اما این همه ماجرا نبود. خودکار آفتی شد و به جان مداد افتاد. با خودکار مرثیه ی مداد نوشته شد. مداد یار دیرینه ی ما بود.سده ها دست افزار نوشتن بود دست کم از زمان نیکلا ژاک کنته که روانش شاد.

 

میان خودکار و مداد تفاوت بسیار است.مداد را نرمی بود. خودکار را درشتی است(...)

مداد اگر به خطا می رفت امکان محو خطا بود, خودکار اگر بلرزد لغزش به پایش نوشته است.(...)

 

در دبستان که بودیم از بخت بلند هنوز خودکار نبود. هنوز قلم ماژیک این وقاحت رنگین پیدا نشده بود  تا با شیون خود بر زمزمه ی مداد رنگی پرده کشد.

با ما مداد بود و مداد رنگی...

زنگ نقاشی در مدرسه نبود و غم نبود. در خانه کارم کشیدن بود.

با مداد به دیوار سپید هشتی حیاط پایین صورت می کشیدم.

با ذغال به آجر آلودن دیوار خطا بود و پاداش خطا مشت و لگد بود.

و پدر بود که می زد و جانانه می زد.

در من شوق تکرار خطا بود و در او التهاب زدن. اما پدر بود که دستم را گرفت. و شیوه ی کشیدن آموخت

بتهون را پدر هم می زد هم آموزش موسیقی می داد.

پدر در چهره گشایی دستی داشت.

اسب را موزون میکشید و گوزن را شیرین می نگاشت.

گیاهش همواره گل داشت. آدمش همیشه رزمنده بود. رستمش پیروز ازلی بود. و سهرابش شکسته جاودان.

برای خود طرح منبت می ریخت و برای مادر نقشه ی گلدوزی. خط را هم پاکیزه می نوشت.

 

 

دبستان به سر رسید و من به دبیرستان پا نهادم. راه من از خانه به سویی دیگر می کشید. از کوچه هایی دیگر می گذشت؛ تا به مدرسه می رسید. حیاط مدرسه دیگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان, دیگربودند.

اما سستی عناصر تعلیم همان بود و بی منظوری تربیت همان.

آموختن به حافظه سپردن بود و غایت نمره گرفتن بود.

کلاس از زندگی بیرون بود.

 (...)

 

برگرفته از هفته نامه ی امیدجوان شماره 788

شنبه 1391.6.25

 

*زنجره:جیرجیرک

**پرپرچه:من تو لغت نامه ی "معین" رو هم نگاه کردم معنی این کلمه رو پیدا نکردم. اگه شما فهمیدید به منم بگید لطفا.

 ***خزف:هرچیز گِلی که در آتش پخته شده باشد.ظرف سفالین

****مرقع:۱.جامه ی پاره بهم دوخته      یا ۲.قطعاتی از خطوط زیبا که به شکل کتاب جمع کنند.

(احتمالا منظور همون معنای اول بوده)


برچسب‌ها: سهراب سپهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ مهر۱۳۹۱ساعت 10:9  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

بلاگفا

پرنده ی سفید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">