پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

تکه های گم شده...

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

یه وقتایی هم هست, آدم بی هوا دلش هوای یه آهنگ قدیمی رو میکنه... آهنگی که سالها قبل آهنگ پس زمینه ی وبسایتی بود که تو نوجوونیم دنبالش می کردم... آهنگی که یه حس عجیب غم و شادی و خاطره رو با هم داره... هر چی فکر می کنم نمی دونم از چی نوشته های اون وبسایت خوشم می اومد... یه وبسایت شخصی بود... روزانه نویسی های یه آدم که نمی شناختمش!

فکر کنم از همونجا بود که به وبلاگ نویسی علاقه پیدا کردم :) فکر کنم اونم فقط یه دونه از پازل بود که نقشش رو تو زندگیم بازی کرد و رفت :)


+ دانلود آهنگ 1

+ دانلود آهنگ 2


+گفت: عجیب حس می کنم میزون نیستی. با تعجب نوشتم: نه! خوبم که... یه کم نگران کارای دانشگاهمم. نوشت: امیدوارم فقط به خاطر این چیزا باشه ولی حال دلت خوب باشه. گفتم چیز خاصی نیست که اذیتم کنه... خوبم. مگه عوض شدم؟ نوشت:عوض که خیلی وقته شدی اما از دیروز حس می کنم سرحال نیستی. تعجب کردم. گفتم به نسبت کی عوض شدم؟ گفت از وقتی نرفتی سر کار

کامنت دادم به صمیمی ترین دوستم ازش پرسیدم: من تو این چند وقت که سر کار نمی رم به نظرت عوض شدم؟ نوشت: به نظرم خوشحال تری

حس میکنم یه چیزی این وسط گم شده... دارم به تیکه ی گم شده ام فکر می کنم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

پازل زندگی

پرنده ی سفید

نظرات  (۷)

شاید گم نشده، تغییر کرده که غیر قابل تشخیص شده.
پاسخ:
هممم... شاید... باید بهش فکر کنم
  • مَرد غَربی
  • پازل رو نمیدونم ولی اکثر یا بگم همه چیز به هم ربط داره!
    به نظرم این حرف منم بی ربط بود
    پاسخ:
    خب منم اعتقاد دارم که ربط داره.
    چرا پس خودت فکر می کنی جمله ات بی ربط بود؟!
    عالی بود. چیزی شبیه آب یخ تگری تو گرمای مرداد... 
    پاسخ:
    واقعا؟!!
    خوبه که برا تو اینطور بود. خوشحالم :)
  • بانوی خیال
  • قشنگی زندگی به همینه ک هم دوست بد بین داشته باشی هم دوست خوش بین :))
    پاسخ:
    نه نه سحر... اصلا قضیه بدبین و خوش بین نیست.
    همونطور که گفتم یه چیزی این وسط گم شده... هر کدوم از یه زاویه ای منو دیدید... خودم هر دو رو حس کردم. باید پیداش کنم.
  • مَرد غَربی
  • در پس این همه چیزای که به هم ربط دارن یه چیزای بی ربطی هم هستن از نظر خودمون :)
    + شاید دلیلش همین باشه که گفتم بی ربطه
    پاسخ:
    نه دیگه اینو نفهمیدم چی شد حقیقتش:))) خیلی فلسفی شد دیگه
    منم همچین وبلاگی رو داشتم که ناشناس توی نوجوونی دنبالش می کردم و نویسنده ش یه خانومی بود که ده سال از خودم بزرگتر بود و شاید اون من رو به وبلاگ نویسی ترغیب کرد...

    قطعا این اتفاقات محیطی تاثیر داره روی آدم. من که وحشتناک بالا پایین می شه اوضاعم به خاطر تغییرات پیرامونیم.
    پاسخ:
    آره به خصوص هر چی سن آدم کمتر باشه تاثیرپذیرتره.... منم اون روزا فکر کنم حدود 15 یا 16 سالم بود:)

    می تونم درک کنم که چقدر بده محل کار آدم جهنم باشه و چقدر خوبه رهایی...

    من این حس رو تجربه کردم

     

    لعنت بر مسبب روزای سخت..آشنا و غربیه هم نداره...

     

    پاسخ:
    تیکه ی گم شده ی من مال کار نیستی آبجی :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">