پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

احساس مشترک تا راز

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ب.ظ
1) تمام راه رو از دانشگاه تا خونه مثل آدمایی که چیزی گم کرده باشن تو گوشیم دنبالش می گردم اما پیداش نمی کنم. براش کامنت می فرستم, اما آنلاین نیست. مستاصل می نویسم: "نیستی که :(" چند دیقه بعد می رسم خونه و کامنتش بهم میرسه؛ با تعجب نوشته: "چی شده؟" بهش می گم: "میشه اون آهنگ رو برام بفرستی؟" آهنگ رو میفرسته و میپرسه: "حالا چی شده یهو اینو خواستی؟" گفتم: "نمی دونم... امروز همش دلم این آهنگه رو می خواست, فکر می کردم دارمش, از دانشگاه تا خونه گوشیمو زیر و رو کردم پیداش نکردم." مینویسه: "حق داری... واقعا دلنشینه :) "
از اون روز یه هفته است که هر روز و هر روز اون آهنگ رو گوش می کنم.

2) سیستمم رو روشن می کنم. فردا تو دانشگاه کنفرانس دارم. باید رو ارائه ام کار کنم. اما به جاش شروع می کنم به ریختن آهنگ تو فلش برای ضبط ماشین... همون ضبطی که مدت هاست دیگه برعکس چند ماه پیش هیچ لزومی به روشن بودنش تو این روزا حس نمی کنم. ضبطی که مدت هاست فقط تو کیفم باهام اینطرف و اونطرف می ره و برمیگرده بدون این که یه آهنگ پخش کنه. به جاش گوشیم میدونه که چقدر معتاد اون آهنگ شدم.

3) به دوستام سر می زنم. حسای مشترک.... حسای مشترک.... حسای مشترک... خدایا! این راز رو نمی فهمم... این دونه های دوست داشتنی این پازل لعنتی بی دلیل نیست که کنار هم نشستن... من اون راز رو می خوام... اون رازی که ما رو کنار هم نشونده. یادم می آد چند وقت پیش بهش گفتم: "حس می کنم چیزی که ما رو از بقیه متمایز کرده رازامونه! همون رازایی که یه غم عمیق نشونده ته چشمای هرکدوممون. همون راز نانوشته ای که همه انگار ازش باخبریم اما هیچوقت دلیلی نمی بینیم که برای فهمیدنش زندگی همدیگه رو کند و کاو کنیم. همون چیزی که باعث میشه به فکر لبخند واقعی همدیگه باشیم چون می دونیم که دیدن شاد بودن دیگری غم خودمونو کم رنگ می کنه!" گفته بود:" باهات موافقم... اما متفاوت بودن ما به خاطر احترام گذاشتن به رازهای همدیگه اس"
ولی حکایت راز بزرگ متفاوته.... این پازل یه رازی داره.... این حسای مشترک بی دلیل نبوده... حضور هییییییچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

حس مشترک

رازها

پرنده ی سفید

نظرات  (۷)

چقدر راست گفتی یاس گل
که همه ی ما ته چشمامون غمه راز های نگفتمونه...
کاش سر نره این غم از چشمامون ، کاش اونقد بزرگ نشن این رازا که از پا بیوفتیم
پاسخ:
نمیره :)
اگه همدیگه رو پیدا کردیم شاید واسه همین بوده که سر نره... خدا حواسش به ماست سحری... پس سر نمیره :)
کدوم اهنگ؟(:
پاسخ:
میشه نگم؟ :))
  • مائده حوائی
  • پستت قشنگ بود و پر از درک برای من. کاملا حست رو می فهمم و حسش کرده ام
    پاسخ:
    چقدر خوب:)
    بعله ^_^
    پاسخ:
    مرسی^_^
  • حامد جوون دهه شصتی
  • خب تو ک همه رو گفتی اون رازم بگو دیگه :))) بگو ب من رازته
    پاسخ:
    خب اگه رازه رو می دونستم که خودم انقدر فکرم مشغولش نمیشد که :(( مشت حتی
    راز ادما مثل انگشتای دست میمونه همه انگشت دارن ولی انگشتای هرکس با بقیه فرق داره.رفیق به حرفات که فک میکنم یجورایی درست میگی این دردای مشترک یه پازل بزرگه که فقط قطعه هایی که با هم مچ میشن میتونن کنار هم باشن و پازلو تکمیل کنن.
    پاسخ:
    :) هممون تو پازل زندگی میکنیم:)

    وای ابجی می دونستم که خیلی خوشت میاد

    منم هزار بار گوش دادم اهنگه رو

     

    عاشق این تشابهات !!!!! سلیقه ای مونم

    ابجیییم دیگه

     

    پاسخ:
    اوهوم :) خیلی خوب شد که یادم انداخته بودیش :)

    آبجی چیه بابا... تو عشق منی :) :*

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">