پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

گاهی فقط میشه سکوت کرد...

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

ساعت 7:30 شب بود. همونطور که کتش رو از گوشه ی میزش برمی داشت گفت: الان که موقع درس خوندن نیست! آدم باید صبح ها که ذهنش خوب کار می کنه مطالعه کنه. بعدازظهرا بره سر کار.... بعد هم یه نگاه غرورآمیز بهمون کرد و گفت: مثل من! من صبح ها مطالعه می کنم فقط. بعد ازظهرا هم مثل الان سر کارم! شماها برعکس منید!

و ما دانشجوهای بیچاره ای که هممون یا از صبح کله ی سحر از این کلاس به اون کلاس آواره بودیم یا خسته و کوفته از سرکار خودمونو به کلاس آخر شب رسونده بودیم و هر کدوممون واسه مرخصی گرفتن یه داستانی داشتیم... فقط نگاش کردیم! هیشکدوم نتونسیتم چیزی بگیم.... و استاد فاتحانه زیر لب خداحافظی گفت و رفت... و ما تمام مسیر طولانی کوهپایه ای رو از دم در دانشکده تا پایین دانشگاه تو سرما پیاده اومدیم و با خودمون تکرار کردیم: "تمام این لحظه ها خاطره میشه!"


+حتی پرنده ی سفیدی که یه روز معروف بود به این که برای تمام پستای دوستاش کامنت می ذاره... این روزا گاهی نمی دونه باید چی بگه... گاهی آدم فقط دلش می خواد سکوت کنه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دنیای دانشجویی

سکوت

پرنده ی سفید

نظرات  (۵)

  • پرواز سپید
  • سلام
    عیبی نداره!
    پاسخ:
    :)
  • sahar hajisafarali
  • منم سکوت کردم این مدت ...
    پاسخ:
    :)
    ولی سکوت تو مشکوکه(اون آیکن مشکوکه) :*
  • خانوم ِ لبخند:)
  • یاد خاطره خودم افتادم. 
    ورودی ما از مظلوم ترین ورودی های دانشگاه بود... پنجشنبه ها هیچ رشته ای کلاس نداشتن. ما داشتیم... توی ترم پاییز زمستون، کلاس برامون گذاشته بودن تا 8شب.. برگشتنی، فقط ما بودیم و یه جاده ی طولانی بیابونی و چند تا سگ و تاریکی.. ولی خب استاد مینشست توی ماشینش و گاز میداد میرفت :))

    آره یاسی گاهی حرفی نمیمونه برای گفتن... سکوت خودش گویاست :)
    پاسخ:
    چه جالب! حالا برعکس ماها اکثرا شاغلیم و کلی نامه و ایمیل زدیم برا مدیر گروه که کلاسامونو بندازن پنجشنبه... اما اولویت با بچه های مدیریت دولتی بوده که کارای دولتی دارن. و ما مجبوریم کلاسای آخر وقت رو برداریم تا مجبور نباشیم مرخصی بگیریم.
    هعی... میفهمم چی میگی حانیه... این روزا هم میگذره... کاش تمام مشکلات زندگی تو همین ابعاد بود:)
    باید ازت تشکر کنم یاسی...

    درسته که کلافگی و شاید خستگی یا هرچی توی نوشته هات مشخصه اما هدر وبلاگت رو عاشقم اصن...
    خیلی حالمو خوب کرد مرسی :)
    پاسخ:
    ثریای مهربون من:)
    متاسفم که مشخصه... اما واقعا نمیتونم ننویسم......
    خوشحالم که اینطوره... پس سعی میکنم به این زودیا عوضش نکنم:)

    +با تشکر از محسن و سوسن که خیلی کمکم کردن برای تنظیمات هدر:)
    به نظر من شما هم یه چیزی زیر لب زمزمه میکردید براش [ اون آیکونه که لب نداره ] 
    پاسخ:
    زمزمه نه... اما تو فکرم خیلی چیزا میگذشت:)
    شاید واسه همین بود که نمیدونستم چی بنویسم:);)
    بنویس دگمه میشناسم:))))))))))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">