پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

این پست مخاطب خاص دارد! - پازل زندگی

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ق.ظ

از روزی که تو اون سایت سرگرمی خوندم که هدفم پیدا کردن نشونه های دنیاس فکرم مشغولش بود... همون روزا بود که خیلی اتفاقی آلبوم lellillo مهدی کریمی رو خریدم. یه ترانه ای داشت به اسم "پازل زندگی" ...تقریبا 6 سال پیش بود... از اون موقع خیلی به پازل زندگی فکر می کردم. 

وقتی حرفمون به خاطراتی که با یه موسیقی بی کلام داشتیم رسید لبخند زدم. می دونستم که دونه های پازل داره کنار هم میشینه... وقتی خواب کسی رو می بینی که قبلا هیچوقت ندیدیش... وقتی تو یه سال یه موسیقی یهو از یه جایی به دستتون می رسه... وقتی خیلی اتفاقی با هم آشنا میشید... و یهو به خودتون می آید و می بینید که چقدر با هم صمیمی شدید! وقتی مدت ها فقط چند تا خیابون بینتون فاصله هست و همدیگه رو نمی بینید تا زمان مناسبش برسه... نشونه ها دارن میگن هیچ چیز اتفاقی نیست! همه چیز باید سر زمان خودش اتفاق بیفته... بذار دیگران بخندن. بذار فکر کنن ما زیادی فیلم تخیلی می بینیم! یا حتی زیادی ساده یا رویاپردازیم! اما این من و توییم که از خوندن یه کتاب حسای مشترک می گیریم... من و تو میدونیم که همه چیز... مثل یه فیلم می مونه که با یه اتفاق ساده شروع میشه... اما اتفاقات فوق العاده ای با خودش داره! من و تو میدونیم که کجا موسیقی متن شروع میشه تا بفهمونه این همونجاس که نقطه ی کلیدی داستان میشه... شایدم دارم زیادی بزرگش میکنم اما من و تو می دونیم که هیچ چیز اتفاقی نیست! همه چیز انگار نشونه است! 
درست مثل روزی که انگار داشتم یه سکانس از فیلمی رو می دیدم که دختری رو صندلی ماشینش تو یه کوچه ی فرعی نشسته بود و می خواست یه اس ام اس بفرسته که سرش رو آورد بالا و همه چیز عوض شد! از تعجب دهنش باز مونده بود... و بعد... وقتی بارها و بارها اتفاقات اون روز رو مرور می کرد به خودش میگفت: "انگار یه قسمت از یه فیلم بود که نگاش می کردم و تو دلم میگفتم:خوش به حال دختره! "

+زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست... :)

نظرات  (۳)

  • شاهزاده شب
  • همه چیز نشونه ش....حتی وقتی راه میریم و.یه برگ از درخت میفته جلو پامون دلیل داره....
    خیلیا باورندارن،خیلیا ساده میگذرن، همه چیو عادی و.اتفاقی میبینن،اما مگه میشه؟ دنیا رو برنامه تر از این حرفاست....
    داستان داره میره جلو، مثل یه کتاب که نویسندش از آوردن همه سطور هدف داره، خیلی هیجان انگیزه، خوشحالم ازشخصیتای این کتابم....

    +مرسی که نوشتی، نوشتن جز خاطره خیلی چیزای دیگه رو.هم تثبیت میکنه :)
    + بازم مرسی.... :)
    + پیش بسوی ادامه کتاب
    پاسخ:
    :)
    منم خوشحالم:)
    +دفتر روزنوشتهامه. مگه میشه بهترین حسای مشترک رو ننوشت:)
    ++ بوس
    +++ (خونسرد + بازو)
  • مائده حوائی
  • چقدر قشنگ بود
    واقعا باید منتظر بود تا همه چیز در جای مناسب خودش و در زمان مناسب خودش اتفاق بیفته
    درود بر پرنده ی سفید
    پاسخ:
    :)
    درود بر شما:)
  • آقای بنفش
  • واقعا هم همینطوره ، دونه های پازل کنار هم چیده میشه تا یه جایی دو تا آدم با اینکه بینشون کیلومترها فاصله س میتونن به هم کمک کنن ، برای هم لحظه های شاد بسازن ، تو مشکلات و غصه ها کنار هم باشن ...

    چقدر اینجای کامنت سوسنو دوست دارم :
    " داستان داره میره جلو، مثل یه کتاب که نویسندش از آوردن همه سطور هدف داره، خیلی هیجان انگیزه، خوشحالم ازشخصیتای این کتابم.... "

    منم خوشحالم :)
    پاسخ:
    دقیقا:)
    آره. منم خوشحالم.... خیلی خوشحال:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">