پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

معرفی کتاب - گریز دلپذیر

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

کتاب:گریز دلپذیر - نویسنده: آنا گاوالدا - ترجمه الهام دارچینیان - نشر قطره


0



سیمون گفت: اگه الان پیش ونسان برویم چه؟

-چرا؟

-ونسان!

من گفتم: اما کِی؟

-الان

-الان؟

لولا تکرار کرد: میخوای بگی الان؟

-قاطی کرده ای؟ میخواهی سوار ماشین بشویم و برویم؟

- بله گرانس عزیزم, کاملا افکار مرا خلاصه وار جمله بندی میکنی.

لولا گفت: دیوانه ای میتوانیم این طور برویم؟

-چرا نه؟دخترها شما نمی آیید؟

ما واکنشی نشان ندادیم. دستانش را بالا برد: دل به دریا میزنیم! در میرویم! به چاک میزنیم! جیم میشویم! فلنگش را میبندیم و گریز میزنیم!

-کارین چه؟

دستانش را پایین آورد. از کتش خودکاری در آورد و کاغذ دور لیوانش را کند. روی آن نوشت: " [مادر] به دیدن قصر ونسان می رویم. کارین را به تو میسپارم. وسایلش جلوی ماشین توست. می بوسمت"


***

سیمون با تمام قدرت گاز داد و در مِهی از گرد و خاک دور شدیم. درست مانند این که بانک زده باشیم. اول جرات نمی کردیم حرف بزنیم. به هر حال کمی مضطرب بودیم. سیمون هر ده ثانیه آینه پشت سرش را نگاه می کرد. انگار هر لحظه منتظر بودیم صدای آژیر ماشین پلیس را بشنویم که همراه با کارین دیوانه از خشم در تعقیب ما بود. اما نه. خبری نبود. آرام ِ آرام. لولا جلو نشسته بود و من در پشت, رو به آن دو خم شده بودم. هر یک از ما منتظر بود دیگری ملال سکوت را در هم شکند. سیمون رادیو را روشن کرد. (...)خندیدم. خنده هایی از ته دل. خنده هایی نگفتنی. شادی و نشاط دوباره برگشت. انگار توانسته بودیم موجودات ناشناس فضایی را از مدار زمین برانیم. فقط کافی بود آخرین عضو گروه را نیز برداریم. لولا رو به رانندمون گفت: هرگز فکر نمی کردم بتوانی چنین کاری کنی.

سیمون لبخندزنان در حالی که یکی از سیگارهای من را میگرفت جواب داد: سن که بالا می رود آدم عاقل تر میشود!


***

هیچ گاه آنقدر از این که دوربین همراهم نبود افسوس نخورده بودم. شاید بشود به حساب خستگی گذاشت اما به یک باره احساس درماندگی کردم. مهر و شفقتی ناگفتنی به خواهر و برادرانم جانم را لرزاند. چیزی در درونم می گفت آخرین شیرینی های کودکیمان را مزه می کنیم. سی سال بود زندگی را برایم زیبا می کردند. بدون آن ها چه بر سرم می آمد؟ و زندگی سرانجام کِی ما را از هم جدا می کرد؟ چون همین است! چون زمان آنان را که همدیگر را دوست دارند از هم جدا می کند و هیچ چیز نمی پاید.

آنچه آن هنگام زندگی میکردیم و هرچهارتامان از آن آگاه بودیم, این بود. چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافی حین خدمت, کمی مهلت, فاصله ی بین دو پرانتز, یک لحظه لطافت. چند ساعتی که از دیگران ربوده بودیم... تا چه زمان یارای آن را خواهیم داشت که این چنین خویش را از بند روزمرگی برهانیم و جانانه نفسی تازه کنیم؟ زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کِی همدیگر را از دست می دادیم و رشته ها چگونه میگسستند؟ (...) شرم نمی گذاشت درباره ی این چیزها حرف بزنیم اما در آن لحظه ی مشخص زندگی, می دانستیم.


***


همدیگر را بغل کردیم, متلک های مسخره ای به هم گفتیم تا اشکمان در نیاید و سوار ماشین شدیم.سیمون سرعتش را کم کرد تا ونسان پیاده شود. از شیشه خم شدم و فریاد زدم: هی! ونسان! من هم هدیه ای برات دارم!

-چی؟

-"اوا" پس فردا با اتوبوس شهر تور می آد.

ونسان به سمت ما دوید: این پرت و پلاها چیست؟

-پرت و پلا نیست. وقتی شنا میکردید بهش زنگ زدیم.

-راست نمیگید.

-خب تو باور نکن اما به هر حال برو ایستگاه اتوبوس دنبالش.

-سیمون راست میگویند؟

-باور کن نمیدونم اما از این دوتا اعجوبه هر چه بگویی بر می آید...


***

لولا بالاخره تصمیم گرفت از سیمون بپرسد که خوشبخت است یا نه.

-به خاطر کارین میپرسی؟

-کمی...

-می دانید...در خانه واقعا مهربان است... وقتی شما را می بیند اینطور سوهان روح می شود. فکر می کنم حسودی می کند... از شما می ترسد. فکر می کند شما را بیشتر از او دوست دارم و شما هر آنچه را در وجود او نیست به نمایش می گذارید. رهایی و دیوانه بازی هایتان, اعتماد به نفسش را میگیرد... شما همان دختر دبیرستانی هایی هستید که محبوب دل ها بودند و چون او شاگرد اول کلاس بود او را داخل جمع خودتان راه نمی دادید. همان دخترهای خوشگل,جدانشدنی و بامزه ای که در خلوت خود آنها را میستوده.

لولا سرش را به شیشه تکیه داد و گفت: آه اگر میدانست... اگر میدانست...

-اما مساله دقیقا همین است که نمی داند. در کنار شما خود را به تمامی وا نهاده احساس میکند. قبول دارم گاهی وقت ها قابل تحمل نیست اما خوشحالم که دارمش. کارین من را به جلو هل می دهد.به روزم می کند. مجبورم میکند تکان بخورم. علاوه بر این ها کارین دو تا کادوی زیبا به من داده است؛ بچه هایم...


***

یادداشت پرنده ی سفید: بخش اول جایی بود که من رو خیلی هیجان زده کرد و بخش دوم رو با تمام وجود احساس کردم. و من فکر می کنم هدف نویسنده از نوشتن این کتاب؛ همونطور که از روی اسم کتاب هم معلومه تو همین دو بخش خلاصه میشه... گریز دلپذیر... حس خوبی که تو خوندن این بخش ها داشتم بهترین بخش این کتاب بود.

بخش سوم... کاری که هر خواهری دوست داره برای برادرش انجام بده :) و بخش چهارم... حرفای هوشمندانه ای که هر خواهری با شنیدنش ممکنه کمی هنوز حرص بخوره از این که برادرش رو از دست داده اما... وقتی بدونه از زندگیش راضیه, احساس آرامش می کنه :) 


توضیح: داستان از زبان دختری به اسم گرانس نقل میشه. و لولا (خواهر بزرگترش) , سیمون (برادر بزرگترش), ونسان (برادر دیگه اشون), کارین (همسر سیمون) و اِوا (دختری که ونسان دوستش داره) بقیه ی شخصیت های داستان هستند.


نظرات  (۲)

موفق باشند حتما کتاب قشنگی هست
پاسخ:
راستش تو این سالها فهمیدم. واسه گذاشتن ِ اسم "قشنگ" یا "نه چندان قشنگ" روی کتاب ها... سلیقه و انتظارات مخاطب حرف اول رو می زنه:)
قضاوت با شما :)
  • آقای بنفش
  • عجیبه ، چند بار این پست رو دیدم اما هربار گفتم یادم باشه بعد بخونمش و بعد باز یادم میرفت ...
    چقدر حس خوبی داشت ، اما یه حس خوبِ غمگین ...
    دلم میخواد این کتاب رو بخونم حتما :)
    پاسخ:
    اتفاقا دوست داشتم دعوتت کنم که این پست رو بخونی... اما گفتم طولانیه احتمالا حوصله ات نیاد :)
    یه حسِ خوب......
    اتفاقا کتاب کوچولویی هم هست. همش رو تو یه بعداز ظهر خوندم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">