پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

برای آرامشم... هر کاری می کنم :)

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

در رو که میبندم حس می کنم راحت شدم اما هنوز بی قرارم... هنوزم دلم آشوبه... با خودم فکر می کنم چقدر نیاز دارم تو فضای باز قدم بزنم... خودمو به مغازه می رسونم تا کاری رو برام انجام بدن... چند دیقه میشینم اما انگار هوای سنگین مغازه داره خفه ام میکنه... بی اخطار و عصبی از جام بلند میشه و جوری خودمو از مغازه بیرون می اندازم که انگار اگه یه ثانیه دیر کنم می میرَم. کنار بساط دستفروشی که دقیقا رو به روی مغازه وایساده وایمیسم.... چند تا نفس عمیق میکشم... دلم نمی خواد برگردم تو؛ اما پیاده رو باریک تر از اونه که بتونم چند قدم از گوشه راه برم... برمیگردم تو مغازه ... کارش که تموم میشه... هزینه برام اهمیتی نداره... و حتی مِنَتی که مغازه دار داره رو سرم می ذاره... فقط می خوام پول رو بدم و بیام بیرون........ هدفون رو از کیفم در می آرم.... قبلا موسیقی بی کلام گوش نمی کردم اما الان... حس می کنم تنها چیزی که می تونه حالم رو خوب کنه یه بخش از سمفونی 4فصل ویوالدی ه! جلوی مغازه ی ساعت فروشی وایمیسم و میگم: "هی بیا خوشحالت کنم... کدوم ساعتو دوست داری تا برات جایزه بخرم؟" جمله ام رو اصلاح می کنم... هیچ کار خاصی نکردم که مستحق جایزه باشه... دوباره تو ویترین رو نگاه می کنم و از خودم می پرسم: "کدومش خوشحالت می کنه؟"... "هیشکدوم!" سوئیشرتمو دور خودم محکم میپیچم که سرما رو کم کنم! به مغازه ها نگاه می کنم و تند تند تو ذهنم از خودم می پرسم: "چی حالت رو خوب می کن؟ چی حالت رو خوب می کنه؟" چیزی به ذهنم نمی رسه... یادم می افته که چند وقت پیش یه جایی خونده بودم که "لبخند زدن به حال خوب آدم کمک می کنه"... اخمامو باز می کنم تا بتونم لبخند بزنم... همونطور که سعی می کنم قدمهام رو با صدای ویالن سمفونی هماهنگ کنم از جلوی مغازه ی فلافلی رد میشم و باخودم می گم: "خیلی سیرم"... ضمیر ناخودآگاهم اصرار می کنه: "پس چطوری می تونم خوشحالت کنم؟" برای این که ساکتش کنم میگم: "از سر کوچه چیپس و پفک می خریم"... و هنوز سعی می کنم لبخند بزنم و به پسر بچه ای نگاه می کنم که سعی می کنه به زور با دوچرخه از اون سربالایی کوتاه رد بشه... با قدمای بلند بهش می رسم و میپرسم: "می خوای هلت بدم؟" لبخند صمیمانه ای میزنه و میگه: "نه ممنون"... لبخندش حالمو خوب می کنه... اصلا سعی نمی کنم خودم رو به چراغ سبز عابرپیاده برسونم... به خودم می گم "با چند دیقه انتظار بیشتر کسی نمی میره"... اما چند لحظه بعداز این که پشت چراغ قرمز منتظر میشم, بی قراری دوباره سر وقتم می آد... تو اون یه تیکه جای کوچولو دور خودم عین دیوونه ها می چرخم... دیگه کم کم نزدیکه که بشینم رو جدول و سرمو بگیرم بین دستام که می بینم ثانیه شمار چراغ قرمز به 10 رسیده... زیر لب ریتم موسیقی رو زمزمه می کنم... نگاهم به اون طرف خیابون می افته ... به مغازه ای که در دست تعمیرات اساسیه نگاه می کنم و به مغزم فشار می آرم: "اینجا قبلا مغازه ی چی بود؟" یادم نمی آد! به خودم می خندم! آخه فقط چند تا کوچه با خونه فاصله دارم اما نمی دونم اون مغازه ی چی بوده... به مغازه های کناریش نگاه می کنم جوری که انگار اولین باره دارم می بینمشون و با خودم فکر می کنم چقدر بی دقت تر شدم به نسبت قبل! حس می کنم انگار چند تا دیگه از مغازه ها رو هم شاید تا حالا ندیدم! چیپس و پفکی که قولش رو به خودم داده بودم می خرم و میرسم خونه... مستقیم میرم زیر دوش... تو آینه نگاه می کنم... صاف زل می زنم تو چشماش و بهش می گم: "پیداش می کنم!!! بهت قول می دم!... به خدا برات پیداش می کنم!!!" سرم رو زیر دوش آب نگه می دارم و یاد اون جمله ی معروف می افتم: "هر چیزی که تو رو نَکُشه... قوی ترت می کنه" "این نیز بگذرد" "اندکی صبر"... هی! تو از پسش بر می آی... حوصله کن :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

سمفونی 4 فصل ویوالدی

پرنده ی سفید

نظرات  (۱)

  • خانوم ِ لبخند :)
  • امروز داشتم یه برنامه ای رو نگاه می کردم که موضوعش صبر بود...میگفت حافظ خیلی نا امیدانه به واژه ی صبر نگاه کرده
    گویند سنگ لعل شود در مقام صبر... آری شود ولیک به خون جگر شود

    ولی من فکر میکنم این درست ترین تعبیر صبر بوده...!

    برات حالِ خوب آرزو میکنم رفیق : )
    پاسخ:
    منم همینطور :)
    مرسی که این پست طولانی رو خوندی :)
    منم برات حال خوب آرزو می کنم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">