پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
منم تو آکادمی شرکت کردم

همونجا هم گفتم... صدام خوب نیست اما امیدوارم از شعری که انتخاب کردم لذت ببرید

"نیلوفر آبی بودن - یغما گلرویی"

اینم از شعر و اینم متنش:

نیلوفر آبی بودن - یغما گلرویی

اگه می خواید به من رای بدید... و صدای خیلی خوب بقیه ی دوستان رو هم بشنوید و رای بدید برید به آپارتمان پلاک 23 با تشکر.


برچسب‌ها: آکادمی موسیقی جمع ما
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۸ اسفند۱۳۹۱ساعت 18:18  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


بشتابید.... بشتابید

یک مسابقه ی بی مانند

لطفا برای آگاهی از اطلاعات بیشتر به "اینجا" مراجعه کنید.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۲ اسفند۱۳۹۱ساعت 12:12  توسط شقایق و یاس 
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

دوستان من برای پروژه ی دانشگاهم به کمک همه ی شما احتیاج دارم...

اما می خوام از همتون خواهش کنم که لطفا با اسم مستعار شرکت کنید...

چون تو کاغذهای پرسشنامه هم هیچوقت اسم رو از پاسخگو نمی خوان... ممنون میشم اگه کمکم کنید.

 

می خواستم این پست رو دیرتر بذارم اما گفتم شاید یه سری بچه ها برن مسافرت...

 

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم

 

+سوالت در ادامه ی مطلب هست...

اما برای دوستانی که می خوان سر فرصت سوالا رو جواب بدن... فایل اش رو می ذارم برای دانلود...

شما می تونید به یکی از دو روش (جواب دادن در قسمت نظرات وبلاگ یا علامت زدن فایل دانلود شده و آپلود اون برای من) به سوالات جواب بدید.

پیشاپیش از همکاریتون کمال تشکر رو دارم.

++لینک دانلود فایل سوالات Doc

 

دوستان این پست موقتا ثابت است... لطفا به پست های قبل هم توجه کنید... با تشکر


+ نوشته شده در  شنبه ۲۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 22:48  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خدایا...

تو رو به حق این دل شکسته و غمگین...

نسل هر چی استاد(اگه بشه اسم این حیف نون رو استاد گذاشت... بگذریم...)

نسل هر چی استاد بی فکر و وقت نشناس هست رو از رو زمین بردار!!!

که ساعت ۱۱ شب روز جمعه من باید با خبر شم که فردا ۸ صبح کلاس فوق العاده دارم!!!

۲۶ اسفند مدرسه و اداره ها هم تعطیل یا تق و لقن! بعد من دانشجو به خاطر این که با یه آدم عقده ای طرفم... واسه خاطر نمره باید برم دانشگاه!!!!

آخه به این آدما یه ذره فهم و شعور بده که بفهمن دم عید آدم یه دنیا کار داره...

خدا الهی بگم چی کارت کنه استاد(؟!) "ش"...

و خدا الهی لعنت کنه اون بیشعورایی رو که باعث شدن استاد بازرگان بره و این ترم آخری ما گیر این دیونه وقت نشناس بیفتیم!

دانشگاه خواست ترم آخر با یه دنیا خاطره ازشون خداحافظی کنیم!!!!

الان عصبانی ام... اومدم اینجا خودمو خالی کنم بعدش برم بخوابم می ترسم اگه به نوشتن ادامه بدم چیزایی بنویسم که درست نباشه...

دعا کنید فردا بتونم آرامشم رو حفظ کنم و از صبر ایوبم استفاده کنم و این بوووووووووووووووووووووووووووووووق بوووق بووووق رو تحمل کنم

+ نوشته شده در  جمعه ۲۵ اسفند۱۳۹۱ساعت 23:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

حکمت

۵شنبه صبحه... بازم دانشگاه... بازم استاد "ش"

(خدایا به کدامین گناه ترم آخری باید گیر این آدم می افتادیم آخه؟)

 

رفتیم دانشگاه... کلاس قرار بوده ساعت ۸ تا ۱۱ باشه...

استاد می آد سر کلاس و امر می فرماید: "من شاید نتونم اون ور سال واستون کلاس بذارم!!!!!!!!!

ما:

استاد: بنابر این امروز تا ۱ می مونید دانشگاه!!!!! (جهنم بچه هایی که ساعت بعدی کلاس دارن... جهنم کسایی که با خودش کلاس دارن و ساعت ۱۱ می آن و استاد خیلی شیک بهشون می گه برید ۱ بیاید)

از سخنرانی های بی هوده و اعصاب خوردکن غیر درسی اش که بگذریم و از بی سواد بودن و تظارهر هاش... ما دانشجویان کوشا تا ساعت ۱ ایشون و یکی از شاگردان پاچه خوار اعصاب خوردکنشون رو تحمل می کنیم.(آیکون خدا صبر ایوب بده)

خلاصه ۱ ساعتی تو راه بودم تا برسم خونه... و بسیار گشنه...

برعکس روزهای عادی... کلی تو سوپرمارکت سرکوچه معطل شدم تا سرش خلوت بشه و اجناس خریداری شده رو حساب کنه... هیچوقت انقدر طول نکشیده بود.

میرسم خونه... آقا و خانم همسایه رو میبینم که می خوان برن بیرون... ماشینی رو که تازه گذاشتم تو پارکینگ رو دوباره می برم بیرون تا ماشینا جا به جا بشن و آقا و خانم همسایه بتونن برن بیرون(پارکینگ خونه از نوع مزاحمه- فرض بر اینه که آشنایی دارید با این نوع پارکینگ و توضیح اضافه لازم نیست)

این بار اون یکی همسایه رو میبینیم که با موتور ماشین درگیره... یه مشکلی پیش اومده...

۴ تا بچه گربه تو موتور ماشینش هستن!!!!!!!

خوب بنده خدا تنهایی که نمی تونه درشون بیاره...

گروه امداد "من و مامان" دست به کار میشه... یکی رو من بگیر... یکی رو تو بگیر... تو از این ور صدا بزن من از اون ور می گیرمش...

خلاصه... جون این ۴ تا رو نجات دادیم و ما موندیم و دستای روغنی و ۴ تا بچه گربه ی کثیف و دستای زخم و زیلی از چنگال گربه های کوچولوی وحشت زده ای که بدون مامانشون حسابی ترسیده بودن.

از مامانشون هم خبری نیست... نمی دونیم چی کارشون بکنیم بدبختارو... :(

هیچی دیگه یکی یه آمپول کزاز افتاد گردنمون به خاطر چنگولای این فسقلی های کثیف خوشگل.

می دونم طولانی شد...

احتمالا حوصله اتون نمی آد بخونیدش... اما این یه یادگاری می مونه تو خاطرات خودم از روزی که باز هم بهم ثابت شد:

بعضی وقتا یه حکمتی هست واسه بعضی چیزا...

مثل مردی که روز ۱۱سپتامبر... به خاطر خرید چسب زخم واسه خاطر کفش نویی که پاش رو می زد دیر به محل کارش رسید و زنده موند!

شاید حکمت داشتن همچین استاد (....) و معطل شدن غیرعادی تو سوپرمارکت و جابه جایی ماشین... نجات دادن اون فسقلی ها بود... آدم درست... جای درست... زمان درست!


این عکس ۴ تا فسقلی ما... فقط داریم دعا می کنیم که امشب مامانشون بیاد و ببرتشون... چون متاسفانه ما نمی تونیم نگهشون داریم و همسایه هامون هم چون از سگ و گربه خوششون نمی آد نمی تونیم تو حیاط هم نگهشون داریم :(

عکسشون زیادخوب نیست... اما نخواستم زیاد اذیتشون کنن واسه همین به همین یه عکس اکتفا کردم.

اینم یه عکس از یه گربه ی فسقلی دیگه که قبلا تو اینترنت دیده بودمش...

زمستونا گربه ها گاهی از سرمای زمستون به موتور ماشین های شما پناه می آرن... تو روخدا مراقبشون باشید.

علاوه بر جملات حمایت از حیواناتی که دوست ندارم بگم چون از شعار دادن خوشم نمی آد... اگه حواستون نباشه و تو موتور ماشینتون بمیرن... خیلی وحشتناکه... چون بوی بدی میگیرن و حتی کارواش هم به راحتی حاضر به تمیز کردن ماشینتون نمیشه.

پس مراقب این فسقلی های بی سرپناه بیچاره باشید.

واسه فسقلی های ما هم دعا کنید که مامانشون پیداشون کنه

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۴ اسفند۱۳۹۱ساعت 19:56  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

پری

پری (وبکده ی آرامش) هم وبلاگش رو بست.

پری مهربون... همیشه بهترین ها رو برات آرزو دارم...

و همیشه شادیتو از خدا می خوام.

اما من بازم منتظر حضورت هستم دوست من

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ اسفند۱۳۹۱ساعت 20:23  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فکر کن:

صبح زوده...

باید بلند شی که بری دانشگاه...

مامانت صدات می کنه: پاشو... ببین برف اومده

تو عاشق برفی ... اما اون لحظه با خودت می گی: واااای... حالا چه جوری برم تا دانشگاه و همونجور که هنوز پتو روته از مامانت بپرسی: چرا نباید خوشحال باشم از این ک برف اومده؟

 

همونجور که می خوای بلند شی... گوشی ات رو نگاه می کنی:

۴تا اس ام اس؟!!!!! صبح کله ی سحر؟!!! یعنی کی می تونه باشه؟

دوستاتن نوششتن: ما امروز نمی ریم... خیلی سرده... به فلانی و فلانی هم گفتیم... تو هم به بهمانی خبر بده همه با هم نریم

تو هم به بهمانی اس ام اس می دی و فرمان: "میخوابیم" به خودت می دی و

خدا رو شکر می کنی که همچین دوستای خوبی داری و از خواب زمستانی لذت می بری

من عاشق برفم...

خدایای شکرت که مجبور نشدم شهبازی رو امروز تحمل کنم

ادامه حرفام :

۵ صبح-تهران

 

۱۲ظهر-تهران

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ اسفند۱۳۹۱ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

آخه جمعه؟!

روز آدینه؟!

آخه لامصبا! ساعت ۶ بعداز ظهر؟!!!

امتحان؟!

اونم از دو کتاب ۳۰۰ صفحه ای!!!

خو فکر من بیچاره رو نمی کنید که کلاسش رو تابستون پارسال گذروندم؟!!!

با این امتحان گذاشتناتون!!!

آخه جمعه؟!!! ۶بعدازظهر؟ من کی امتحان بدم کی برسم خونه؟!

آیا نمی اندیشید؟!

لعنت!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 14:15  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات



هر طرف عکس تو روبه روی منه

چشمای آسمون واسه دیدن کمه

بیقرار تو ام ....چشم انتظار توام

 

+تازه دو روزه که داداشم رفته سربازی... ولی من هیچی نشده دلم براش تنگ شده

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 13:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.قهرمانی تیم ملی کشتی آزاد ایران عزیزمون بر همگی فرخنده باد.

دست کشتی گیرامون درد نکنه...

(با یادی از محمد بنا)

 

۲.شما هم قبول دارید که ما مردم خیلی عوض شدیم؟

بعضی جاها واسه کسی دلسوزی می کنیم که نباید دلسوزی کنیم اما بعضی وقتا...

مثلا یادمه تا همین چند سال پیش اگه در یه ماشین خوب بسته نشده بود هر کی از کنارش رد میشد سعی می کرد بهش بگه که در ماشین بازه.

ولی الان دیگه مثل قبل نیست...

یا مثلا اتفاقی که واسه خودم افتاد...:

پریروز تو راهروی ایستگاه مترو وقتی می خواستم کاپشنم رو در بیارم یکی از کیسه هایی که دستم بود از دستم افتاد...

اگه چند لحظه بعد خودم متوجه نشده بودم گمش کرده بودم... در حالی که واسه نفر پشت سریم هیچ کار سختی نبود که خیلی ساده بگه: خانوم کیسه از دستتون افتاد!

چرا ماها اینطوری شدیم؟

قبول ندارم اگه ذهن مشغول رو بهونه کنی... ما مردم عوض شدیم!

نمی دونم شایدم من زیادی بدبینم و شاید می خوای بگی مشت نمونه ی خروار نیست و همه مثل هم نیستن؟

 

۳.شما هم اینطوری هستین یا فقط من اینطوری ام؟

بیرون از خونه که هستم(به اینترنت که دسترسی ندارم) کلی سوژه به ذهنم میرسه که بیام تو وبلاگ بنویسم...

اما همین که میرسم خونه... همشون یادم میره!

نمی دونم سوژه هام رو کجا جا می ذارم؟فکر کنم باید یه اینترنت قابل حمل بگیرم

 

می دونم طولانی بشه حوصله نمی کنی بخونیش... بقیه حرفا باشه واسه بعد

+ نوشته شده در  جمعه ۴ اسفند۱۳۹۱ساعت 23:39  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

دیگه چیزی نمی گم...

فقط اشاره می کنم به پست سال قبل...

سپندارمذگان همتون مبارک

+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ بهمن۱۳۹۱ساعت 0:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

از اونجایی که دیدم کامنتا داره حال و هوای برنامه ۹۰ به خودش میگیره...

ترجیح دادم که برعکس فردوسی پور عمل کنم و سریع بحث رو عوض کنم تا دور هم و با هم بخندیم...

تعدادی از جملات کپی پیستی رو براتون آماده کردم که یه ذره بهونه داشته باشیم واسه یه ذره خندیدن.

شادی همه آدما آرزوی قلبی و همیشگی منه...

شاد باشید دوستان

 

+لطفا ادامه ی مطلب...

پ.ن:به خدا منظور خاصی ندارما... ولی خداییش جمله ی ۶ خیلی جکه

ادامه حرفام :

۱.ازدکمه "اینتر"، رفیق روزهای عصبانیتمان ممنونیم که زیر بار سخت ترین ضربات دست ما، صداش در نمیاد ! (آیکون تحت تاثیر قرار گرفتن)

۲.بعضی وقتا خدا درهای رحمتش رو یه خورده باز میکنه تا بتونی از لای در، رحمتارو ببینی؛ ولی نمیتونی بهشون دست بزنی چون روی در قفلی به نام حکمته

۳.نصف شبی یارو زنگ زده میگه شما؟؟؟ ... گفتم ببخشید گوشیمو اشتباه برداشتم :| 

۴.آیا می دانید درازترین شب سال، چه شبی است؟.....شبی که قهر کنی و شام نخوری!

۵.به مامانم گفتم: خارجیا به سوپ میگن استارتر نه شام...
گفت: بابات خارجیه یا عمه گوربه گور شدت...!!؟؟
اصن لزومی هم نداشت به عمم اشاره کنه ها،
صرفا خواست بهش بگه گور به گور شده

۶.دانش اگر در ثریا باشد مردانی از سرزمین پارس به دنبال ثریا خواهند رفت!

۷.آدمایی که زیاد میخوابن تنبل نیستن. انگیزه ای واسه بیدار بودن ندارن وگرنه شما بگو فردا ساعت ۵ صبح بریم شمال، کیه پانشه !

۸.موندم این گوشی هفصد تومنیه رو نخرم یا اون نهصد تومنیه رو !

۹.دعای آخر شب :خدایا به من قدرتی عطا فرما که بتونم کامپیوترو شات‌دان کرده و بکپم!

۱۰.اگه توی المپیک رشته ی دانلود استقامتی وجود داشت، الان یه طلا داشتیم قطعن!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۱ساعت 18:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

یه ترانه شنیدم به اسم جوونی... اسم ترانه سراش (میلاد افشین) رو تا حالا نشنیده بودم...

اما عاشق این بیتش شدم:

 

فقط تقدیره که میشه همیشه... دعا کن عشقمون تقدیر باشه

 

 

امیدوارم عشق همه ی شما تقدیر باشه... یه تقدیر خوب

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ بهمن۱۳۹۱ساعت 15:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

بچه ها من فردا کنکور دارم!!!!!!!

کنکور ارشد مدیریت و اصلا براش درس نخوندم و فقط می خوام برم واسه آشنا شدن با سوالا!!!!

اما خب از اونجایی که آرزو بر جوانان عیب نیست می خوام اگه براتون امکان داره...لطفا واسم دعا کنید که یه دانشگاه خوب قبول شم...(آیکون آدم پر اعتماد به نفس)

+اون موقع ها که درس می خوندیم می رفتیم واسه کنکور دلشوره داشتیم می گفتیم واسه نگرانی از اینه که می خوایم نتیجه ی زحماتمون رو ببینیم.

اما نمی تونم بفهمم دلشوره ی بی دلیل امروزم واسه چیه؟ من که یک کلمه درس نخوندم که نگران زحماتم باشم!!!!

داستانی داریماااااا

 

 

++ امروز می خوام یه کار تقلیدی بکنم... تو وبلاگ های "نسل نو" و "اتاق دلم" دیدم که بچه ها کار قشنگی کردن و من از اونجایی که واقعا راه دیگه ای بلد نیستم فقط می خوام بگم:

محسن... همه ی ما ننجونت رو دوست داشتیم و داریم...

و دوباره همینجا همه با هم برای آرامش روحش دعا می کنیم... روحش شاد و یادش گرامی

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۷ بهمن۱۳۹۱ساعت 10:52  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

۱۰ بهمن... جشن سده بر همه ایرانیان ایران دوست گرامی باد

 

پ.ن: توضیحات در مورد این جشن باستانی در ادامه مطلب

 

+این پست ثبت موقت بوده امروز باید تبریک میلاد رسول اکرم و امام جعفر صادق رو هم بهتون تبریک بگم.

شاد باشید


برچسب‌ها: جشن سده
ادامه حرفام :
سَدِه... از ریشه ی "ست" در زبان پهلوی آمده و معنی آن عدد صد می باشد.

ایرانیان سال را به دو فصل تقسیم کرده بودند.

از آغاز فروردین تا پایان مهرماه را تابستان و از اول آبان تا پایان اسفند را زمستان می نامیدند.

هنگامی که صد روز از زمستان و از شروع ماه آبان می گذشت... و روز دهم بهمن فرا میرسید... آن روز را سده می نامیدند و جشن می گرفتند.

 آنان بر این باور بودند که سرمای زمستان از آن پس به آرامی کاهش خواهد یافت... در روز جشن به دشت و صحرا روی می آوردند، هیزم و خاروخاشاک فراهم می کردند و با فرا رسیدن شب آتش بزرگی می افروختند و به امید افزایش روشنایی در روز بعد که آن را از جلوه های اهورایی می دانستند به شادمانی می پرداختند.

روایتی که به جشن سده در تاریخ ایران باستان نسبت می دهند... ماجرای پیدایش آتش توسط هوشنگ، شاه پیشدادی است. که شرح آن در شاهنامه ی فردوسی آمده است.

اکنون زرتشتیان در شهرها و روستاها با آتش افروزی، سده را جشن می گیرند.

 

 

+این اطلاعات رو از یک تقویم جیبی از سال ۱۳۸۶ خورشیدی برداشتم که مال انتشارات هیرمند بوده


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ بهمن۱۳۹۱ساعت 13:23  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام...

این یه پست امتحانیه... آخه تازه تو پکوفایل عضو شدم(با تشکر از محسن-پلاک ۲۳ یا آپارتمان نشین- بابت راهنماییش) خواستم امتحانش کنم... این عکسه رو دیدم خواستم یادی کنم از بازی خواب آور دو تیم ماست پرور پرسپولیس واستقلال که جمعه با اون بازی بی مزه اشون به خصوص تو نیمه ی اول حوصله ی همه رو سر بردن...

و باز هم تماشاگرنما ها که دیگه واقعا شورش رو در آوردن... آدم این دوتا طرفدار رو تو عکس میبینه حال می کنه...

و خواستم یادی کنم از مطلبی که چند وقت پیش تو هفته نامه ی امید جوان خوندم:

خوندم که هوادارای تیم "گلگهر درود" ایران نازنین خودمون هم فرهنگ خوب ایرانی رو نشون میدن و نه تنها تو ورزشگاهشون از فحش و ترقه و ... خبری نیست بلکه انقدر خوب و نازنینن که

بعداز بازی اگر زباله ای هم تو جایگاه باشه برمی دارن و ورزشگاه رو تمیز می کنن...

که این کارشون واقعا آفرین داره

 

+دوستان لطفا پست قبل رو هم مطالعه بفرمایید با تشکر


++امروز(یکشنبه) حدود ساعت 7... به چند تاتون سر زدم اما نمی تونستم نظر بدم... بنابر این در روزهای اینده می آم :)

+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ بهمن۱۳۹۱ساعت 13:54  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


و من برگشتم

به زودی این وبلاگ دوباره به روزهای پرشکوه(!؟) گذشته اش بر میگرده

 

پ.ن۱:مدیون منه هر کی بپرسه امتحانات چطور بود؟ خب ۶ تا درس تخصصی رو وقتی بندازن پشت سر هم نباید انتظار زیاد هم از آدم داشته باشن دیگه

به هر حال... فعلا که خدا رو شکر هر چی بود تموم شد

پ.ن۲: بیاید ببینم این روزا که من نبودم چه خبرا بود؟

البته به جز دو تا خبر بدی که شنیدم خودم

راجع به فوت استاد همایون خرم آهنگساز خوبمون که متاسفانه تو این مدت از دست دادیمشون...

روحشون شاد ویادشون گرامی... من که کاراشون رو خیلی دوست داشتم(از من بگذر، رسوای زمانه و...)

خدا به خانواده ودوستدارانشون صبر بده

و خبر خداحافظی یغما گلرویی از ترانه سرایی که خیلی منو ناراحت کرد

هنوزم دارم دعا می کنم که منصرف بشه... 

+لطفا اگه خبرای بیشتری دارید بگید چون من مثل ادمی می مونم که تازه از غار دراومدم البته این بار اگه خبرا خوب باشه بهتره

بسه دیگه زیاد حرف زدم... به زودی برمی گردم انشالله با آپلود عکسای خوب

شاد باشید دوستان... واسه نمره های منم دعا کنید... این ترم خیلی یه جوری بود

+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ بهمن۱۳۹۱ساعت 12:33  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
و بالاخره...

بعد از ۹ ماه انتظار... من خاله شدم

بعضی وقتا آدم دوست داره بعضی چیزا رو همه جا جار بزنه(آیکون ذوق مرگی+)

کوچولوی فسقلی... به دنیا اومدنت مبارک... امیدوارم دنیایی که تو توش بزرگ میشی دنیای قشنگ تر و بهتری باشه... بدون جنگ... بدون سختی... بدون خبرهای بد... پر از خوبی و شادی و آرامش

و آبجی مهربون نازم و حامد نازنین قدم نورسیدتون مبارک و پر برکت

شادیتون همیشه آرزومه

+خب همین دیگه ...کجا بهتر از اینترنت معنیِ "همه جا جار بزنم" رو تبدیل به واقعیت می کنه؟ الان گفتم راحت شدم...دیگه برم به درسم برسم...

++دوستان عزیز در کمال تاسف وتاثر امتحانات ملعون من هنوز تموم نشده... مطمئن باشید پستایی که نخوندم از شر کامنتای طولانی من در امان نخواهد بود منتظر بازگشت شکوهمندم باشید...(آیکون خودتحویل گیری)

شاد باشید

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱ بهمن۱۳۹۱ساعت 19:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
با هم بخندیم :)
یه چند تا جمله خنده دار دستم رسید... دیدم یه چند وقت تو این وبلاگ هی غرغر کردم گفتم این جمله خنده دار ها رو هم بذارم لااقل یه ذره هم اینجا بخندیم دور هم...

دوستای واقعی هم تو غم ها با هم شریک میشن هم تو خنده ها.... مگه نه؟

 

۱.مرد در حالی که داشت روزنامه می خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسی هایی که به عمل آمده نشان می دهد زن ها روزانه 30000 کلمه حرف می زنند در حالی که این میزان در مورد مردها فقط 15000 کلمه است. 
زن گفت: علتش این است که ما باید هر چیز را دوبار تکرار کنیم تا مردها بفهمند. 
مرد گفت: چی؟

 

۲.افسر: خانم شما با سرعت غیرمجاز رانندگی می کردید

- خواهش می کنم بذارین برم، من معلم هستم الان کلاسم دیر می شه

افسر: معلم؟ یه عمر منتظر این روز بودم، حالا شروع کن هزار بار بنویس «من دیگه با سرعت غیرمجاز رانندگی نمی کنم!»

 

۳.اونایی که به بالا رفتن نمره شون بعد از اعتراض به نمرات امید دارن مثل همون هایی هستن که نصف شب می رن بالا پشت بوم و دنبال آرم پپسی می گردن!

 

۴.امروز رفتم از دستگاه خودپرداز پول بگیرم مبلغ رو زدم ۵۰۰۰۰ تومان .
یه ده هزار تومنی داد! سه تا پنج هزار تومنی داد!
پنج تا دو هزار تومن داد! پونزده تا هزاری!
یه لحظه دلم واسه دستگاه سوخت،نزدیک بود پولو برگردونم تو دستگاه!
طفلی خودشو کشت ۵۰ تومن منو جور کرد!


 

۵.اینقده بدم میاد وقتی دارم روی آهنگ میخونم خوانندهه اشتباه میخونه !


 

۶.یک ضرب المثل کره ای هست که می گه: چینی اگر عقل داشت، ژاپنی میشد!

 

۷.الان نزدیک به نیم ساعته که ایرانسل بهم اس نمیده، دلم شور میزنه

 

۸.تا حالا دقت کردین همه شب ها عین جغد بیداریم ولی شب امتحان ساعت 8 رو کتاب خوابمون می بره؟

شما هم آیا؟

۹.هیچوقت از یه زن سنش رو نپرسید...
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﻭ ....
ﻭ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﻮﻧﻪ :
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺭﻭ ....

 

۱۰.توی کلاس ساعت ۹:۳۰ صبحه، ۵ دقیقه چشمات رو می بندی و حالا ساعت ۹:۳۱ است!

تو رختخوابی...ساعت ۶ صبحه، ۵دقیقه چشمات رو می بندی و حالا ساعت ۷:۴۵ است!

 

در آخر:سلامتی پنگوئن که یه ذره قد داره، اما بازم لاتی راه میره ....

 

شاد باشید دوستان...

پ.ن:من امتحانام داره شروع میشه الان تو فرجه ام... اگه این اعتیاد لعنتی بذاره می خوام کمتر به نت سر بزنم... اگه دیر به دیر بهتون سر زدم دلگیر نشید.

مراقب خودتون باشید

توجه توجه:

+نظرات رو بدون تایید می ذارم که اگه واسه تاییدشون دیر کردم کسی در انتظار نمونه... در اولین فرصت می آم و جواب کامنتاوتن رو میدم

برچسب ها: با هم بخندیمطنز
+  نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی۱۳۹۱ساعت 23:26  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
یک لبخند
 

امروز صبح راننده ی اتوبوس در جواب "صبح به خیر" م با خوش رویی گفت:

صبح شما هم بخیر... روز خوبی داشته باشید

و برای چند لحظه هم که شده لبخند را به لبم آورد!

 

پیرمردی را دیدم که به همه سلام می گفت...

وقتی از کنارش رد میشدم...

چند قدم جلوتر کفشم که با پَستی بُلندیِ پیاده رو دست به یکی کرد برای زمین زدنم...

(که خداروشکر نقشه اش نقشه بر آب شد)

پیرمرد آهسته گفت: مراقب باش

نگاهش کردم و گفتم چشم و او در جوابم سلامی گفت از سر مهربانی

آنقدر در مسیرش به عادت به همه سلام گفته بود که مرد روزنامه فروش با دیدنش گُل از گُلش شکفت و با لبخند با صدای بلند گفت: سلام!

 

امروز... بامداد زیبایی بود... لبخند تهران را دیدم...

شاید اگر ما... آدم ها می دانستیم که تنها یک لبخند... یک سلام... یک روزتان خوش...

چه لبخندی به لب دیگران می آورد...

شاید اگر می دانستیم که یک حرف... یک جمله چه تاثیری روی دیگران دارد...

شاید خیلی حرفا گفته نمیشد وچه بسیار حرف ها که می گفتیم...

 

راستی دوست من سلام... روزگارت خوش

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۷ دی۱۳۹۱ساعت 17:26  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

نمی دونم چقدر شنیدید راجع به پیشبینی مایاها که میگن پیشبینی شده دنیا تموم میشه... یا این که ناسا گفته همچین خبری نیست فقط قراره دنیا 3روز در تاریکی فرو بره و این حرفا(که البته شنیدم که گویا ناسا همین رو هم تکذیب کرده -والا دیگه نمیشه فهمید چی راسته و چی دروغ-)

بگذریم از این که یکی از دوستان همفکرم در واکنش به این اخبار و شایدم شایعه ها می گفت:

"چه هیجان انگیز! خدا کنه اول 3 روز تاریک شه...بعد هم دنیا تموم شه...خیلی هیجان داره"

و من ِ در جستجوی هیجان هم میخندیدم و تایید میکردم!!!!

(آیکون تورو خدا جونای مارو نگاه!!!!)

خلاصه... در همین رابطه یه ذره احساسات ازم طراوش کرده بود که آخرِ کتاب درسی(که اصلا سفید گذاشتنش واسه همین روزا) شروع کردم به نوشتن یه چیزایی که البته نمیشه اسمش رو شعر گذاشت...

البته چون جنس شعرش جنس حال و روز این روزای خودمه اگه حال و روزتون مساعد نیست نخوندیش و این چند روز باقی مونده ی عمر رو برید خوش بگذرونید

باشد که همگی رستگار شویم

گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر مینشینی لب حوض

تا بیاید از راه

از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه ی معنی یک زندگی است...

 

نه نه...

این شعر(؟) من نبود... شعر خودم رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب

در ضمن هرگونه انتقاد و پیشنهادی رو با کمال میل میپذیرم

اگر هم شعرم رو خوندید و واسه جاهایی اش که مشکل داره واژه های جانشین بهتری به نظرتون اومد پیشنهادهاتون رو دریغ نکنید.

مرسی از حظورتون

 

پ.ن:این عکسه رو خیلی دوست دارم مثل امیده در دل ناامیدی!!!

میون یه خرابه... یه بچه و عشق و امید

پ.ن۲:نمی دونم چرا روز تولدم همیشه با اتفاقات بزرگ همزمان میشه... اتفاقات بد اتفاقات خوب...تلخ...شیرین... و به هر حال به یادموندنی...

ولی خودش نعمتیه که آدم تو فاصله ی بین شب یلدا و کریسمس به دنیا بیادا

 

چقدر حرف زدم!!! بدرود همگی... شاد  باشید

دنیا دوروزه کاش بتونیم زندگی رو ساده بگیریم:)


"پایان این دنیا نزدیکه!"... این دلخوشی تنها یه لبخنده

وقتی از این دنیا رها باشی، این یک خبر میشه که کم درده!!!

دنیای این روزای ما تنها... از جنگ و بدبختی خبر میده

پایان دنیا مثل یک رویاست...از ختم این سختی خبر میده

دنیا پراز نفرت شده حالا...بمب و تفنگ و اسلحه...ظلمت!

پایان این دنیای دردآلود...شادی میشه واسه غم غربت

روز ِ تولد ِ من ِ خسته... همروزه با پایان دنیامون

این دلخوشی(!) دنیامو پرکرده...یک باره میرسم به رویامون!

"پایان این دنیا نزدیکه!"....تنها غم من حسرت دیدار "ما" بوده!

ترانه ی "دو پنجره" شاید هم قصه ی دیوار ما بوده!!!

 

من به تماشای جهان میرم...وقتی که مردم مضطرب میشن

من از تعجب خیره می مونم:مردم از این پایان پریشونن!!!!!

چه خِیری دیدید از تب دنیا؟چی باعث وحشت شده حالا؟

دنیا که یک روزی تموم میشه... امروز نه...روز دگر...فردا!

یک روز من دنیای زیبا (!) رو... بی دغدغه، بی جنگ می دیدم!!!

حالا که این دنیا رو میشناسم به دیدن تخریب میشینم!

دنیایی که صدقرنه ماهارو... تو مشت بی رحمش می چرخونه!!

یادش نبوده روزگار شاید... این بازی رو برعکس بگردونه!!!!!

 

 

+خیلی چیزا تو ذهنم هست که می خوام ادامه اش بدم اما واژه ها یاری ام نمی کنن...

حالا اگه خوندین شما بیاین نظراتتون رو بگید...

اصلا خوشتون اومد یا نه...

خلاصه هرچه می خواهد دل تنگت بگو


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ آذر۱۳۹۱ساعت 21:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام

نمیخوام این ژست رو طولانی کنم ژس یه راست میرم سراصل مطلب:

متنی که در ادامه ی مطلب می خونید با ای میل به دستم رسید اما عنوان این پست رو از یه کتاب به همین اسم برداشتم که فکر میکنم بعضی بند هاش از همون کتاب باشه چون کتابش رو خیلی وقت پیش خوندم اما همونطور که گفتم بعضی بند هاش به نظرم آشنا اومد.

 در ضمن دو تا بند آخر رو هم خودم از اون کتاب یادم بود و بهش اضافه کردم.

کتاب کوچیکیه اما به نظرم جالبه!

چون عکسای بیشتری رو واسه این پست انتخاب کردم... متن رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب

امیدوارم خوشتون بیاد



آیا می دانید؟

۱.دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.

۲.زنان تحمل بیشتری در برابر رنج بدنی نشان می دهند تا رنج روحی. مردان در برابر رنج روحی، مقاومت بیشتری از خود نشان می دهند.


۳.زنان سعی دارند فرزندانشان، همواره راضی و راحت باشند. مردان، فرزندانشان را برای استقلال، مقابله با خطر و سختی ها آماده می سازند.

۴.زنان در جوانی، مهربان و در پیری، تهاجمی و خشن می شوند. مردان در جوانی، خشن و خودخواه و در پیری، مهربان می شوند.

۵.مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ قورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتهای آن میکشد.

۶.زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.

۷.وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: "فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،" و "میدونم که باید همین نزدیکی باشه"، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.

۸.وقتی یه زن توی یخچال دنبال چیزی چیزی می گرده در واقع دنبال خودشه... اما اگه یه مرد دنبال چیزی مثل "کره" می گرده... در واقع دنبال "اسم کره" است و اگه کره از سمت بدون نوشته اش باشه مردا معمولا نمی تونن پیداش کنن!؟

۹.زنها زاویه ی دید وسیع تری دارند... آنها می توانند همانطور که به روبه رو نگاه می کنند اشیایی که در زاویه ی ۰ و ۱۸۰ درجه ی موقعیتشان هستند را همزمان ببینند. در عوض مردان اغلب مسافت های  طولانی تری را می توانند ببینند.


۱۰.جمله ی "به تو افتخار می کنم" همانقدر به مردان انرژی میدهد که جمله ی "دوستت دارم" به زنان.

و یادتون باشه که زن ها دروغ سنج های خوبی هستند...سعی نکنید بهشون دروغ بگید به خصوص رو در رو...چون شاید به روتون نیارن اما اغلب می فهمن که یه جای کار ایراد داره.

پ.ن:قبول دارم که این قوانین کلی نیست و راجع به همه صدق نمی کنه.

پ.ن۲:بعضی از عکسا به جمله ربطی نداره ولی به کل مطلب مربوطه... سعی کردم عکسای مربوط رو انتخاب کنتم ولی متاسفانه ۱۰۰٪ موفق نبودم...دیگه شرمنده


+ نوشته شده در  جمعه ۱۷ آذر۱۳۹۱ساعت 21:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

  • یاسمین پرنده ی سفید
این پست مخاطب خاص داره!

مخاطب خاصی که بهترین خواننده ی خاموش این وبلاگه کسی که خاطره هایی رو برام ساخت که هرگز فراموش نمیشه.

کسی که شاید خودش ندونه که چقدر عزیزه!! و نمی دونه که چقدر خوشحالم از این بودنش... از این حس حمایتی که بهم می ده.

 

این پست یه مخاطب خاص داره...

کسی که نمی دونه کوچولویی که تو راه داره شاید تنها چیزی بود که چند ماه پیش باعث شد آرزوی رفتنم رو از خدا پس بگیرم و این روزا شک کنم به جمله ی "خدا کنه شایعه ی تموم شدن دنیا حقیقت داشته باشه"

کسی که به من میگه "فرشته ی مهربون" و احتمالا خبر نداره که یه روزایی واقعا برام مثل فرشته ی نجات بوده... مثل یه امید

کسی که نمی دونه دیشب با دیدن اشاره اش به اون پستی که نمی دونستم خوندتش چقدر بی صدا اشک ریختم  و آروم شدم...

کسی که بین همه ی داشته ها و نداشته هام... دلخوشم به بودنش.

 

مخاطب خاص من ممنون به خاطر بودنت... ممنون که منو میخونی و منو می فهمی و کنارمی...

دوسِت دارم فرشته ی مهربون

+اندیشه فولادوند می گه:

اینو می گم که شاید درد دوری عادی تر شه... این ترانه ی خصوصی یه کمی عمومی تر شه

من می گم:

حالا واسه این که پست یه کمی عمومی تر شه می خوام به همتون بگم:

پیشاپیش یلداتون مبارک دوستان

امیدوارم طولانی ترین شب سال رو خوش بگذرونید

من که امتحان دوشنبه ام رو دارم بی خیال میشم و می خوام خوش بگذرونم

شاید شب یلدای سال بعد...

 

++راستی... مخاطب خاص! بازم ممنون به خاطر خاطره ی متفاوت یلدای پارسال

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ آذر۱۳۹۱ساعت 13:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۲.تا حالا شده که به قدرت ضمیر ناخودآگاهتون پی ببرید؟

مریض بودم زود خوابیده بودم... خواب میدیدم راجع به دو نفری که هیچ نقشی تو زندگی من نداشتن و ندارن و احتمالا نخواهند داشت! سباستین وتل و فرناندو آلونسو!

تعجب کردید؟

منم تعجب کرده بودم!!!چند روز قبلش خیلی اتفاقی راجع به رقابت بین این دو تا راننده ی فرمول یک یه چیزایی شنیده بودم...اما اصولا همیشه فکر می کنم که تو حفظ کردن اسم زیاد خوب نیستم تا این که اون شب خواب دیدم...

~~داشت اخبار پخش میشد...اخبار ورزشی... خبر به نظر ناراحت کننده می اومد!(نقل به مضمون می کنم) طی یک حادثه ی ناگوار... در طول برگزاری مسابقات فرمول ۱ سباستین وتل و فرناندو آلونسو در اثر یک اتفاق بر اثر سانحه ی رانندگی از بین ما رفتند و جامعه ی اتومیل رانی رو در بهت و ناراحتی فرو بردند...

یه جورایی انگار دو تا ماشین به هم خورده بودن و ...~~

خداروشکر این اولین باری بود که همچین خوابی دیدم و امیدوارم آخرین بار هم باشه چیزی که می خوام بگم اینه که تعجب کردم از این که اسم هایی رو که اگه تو بیداری ازم میپرسیدید نمی تونستم بگم رو چقدر راحت تو خواب میشنیدم! انگار که سال هاست میشناسمشون!

انگار مثل شوماخر تو تعویض روغنی سر خیابونمون کار میکنه یا مثل دیوید بکهام که جی تی ایکس رو رو بیلبورد رو به روی شهربازی قدیم تبلیغ می کنه... یا انگار اسمیه که بارها و بارها شنیدمش... مثل سباستین لو... راجر فدرر... آرمسترانگ...ونوس ویلیامز... ماریا شاراپوآ یا چه می دونم رونالدو!!! کسایی که اسمشون رو برای مدت طولانی شنیدم تا بالاخره حفظ شدم! اما این دوتا حداقل برای من که مدتیه کمتر اخبار ورزشی رو دنبال می کنم یه جورایی اسم های غریبه بودن!

این همه حرف زدم که بگم: باید به ضمیر ناخودآگاهمون بیشتر اعتماد و توجه کنیم!

همین

+یه بار تو عمرمون خواب این مدلی دیدیم و صادقانه براتون مطرحش کردیم و آخرش تازه نتیجه ی اخلاقی هم ازش گرفتیم براتون... خیلی نامردید اگه خوابمون رو مسخره کنید

++ عکس بالا هیچ ربطی به خواب ما و مسابقات فرمول ۱ نداره لطفا سوال نفرماییید

+++خداییش عکسه رو که نگاه میکنید خود ماشین هیچی نگاه اونایی که تو اتوبوس نشستن رو ببینین... خیلییییییییی خوبه

 

پ.ن:این پست و پست پایینی اول در قالب یک پست بود اما بعد دیدم شاید درست نباشه که اون خبر جدی رو کنار این پست بذارم... بنابراین جداشون کردم... یه نگاهی هم به اون بندازید و یه فاتحه لطفا

براتون بهترین ها رو از خدا می خوام

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.چند روز پیش شنیدم که گویا متاسفانه یک هنرمند دیگه رو هم از دست دادیم.

خانم فهیمه ی راستکار دوبلر خوبمون که صدای دلنشینش، تماشای خیلی از فیلم ها و سریال ها رو برای ما زیباتر می کرد در سن ۸۰ سالگی درگذشت.( احتمالا باید صدای خانم مارپل رو یادتون باشه)

درگذشت این هنرمند رو به همه به خصوص به خانواده ی محترمشون تسلیت میگم وبرای خانم درستکار هم آرزوی آرامش دارم

روحشون شاد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.درود بر همگی

۲.دوست عزیز

برادر یا خواهر محترمی که دوست داری زیر بارون سیگار بکشی

تو رو به تمام مقدسات قسم... یه جا وایسا سیگارت رو بکش بعد راه بیفت!

شاید اون بدبختی که پشتت در مسیر باد داره راه می ره و از هوای تازه ی پاییزی لذت میبره به دود سیگار آلرژی داشته باشه... شاید بدبخت مریض باشه.

تو می خوای سیگار بکشی بابا جون... اون بدبخت که گناه نکرده آخه... توروخدا رعایت کنید.

۳.دوست نازنین

اگه بارون رو زیر چتر دوست داری...

اشکالی نداره... فقط تورو خدا مراقب چشم عابرپیاده ای که داره از کنارت می گذره باش

این چه وضعیه آخه بابااا


پاییز که شد به جرم کم کاری اخراجش کردند!

رفتگری را که جارو نمی کرد...!

قدم میزد...!

عاشق شده بود...!


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲ آذر۱۳۹۱ساعت 14:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

فعل مجهول

سلام

آقارضا از وبلاگ نابخشوده تو نظرات پست قبل شعری برام کامنت گذاشته بودن که وقتی برای مامانم خوندمش یاد شعری از سیمین بهبهانی افتاد.

منم متن کامل شعر رو پیدا کردم و براتون می ذارمش تو ادامه ی مطلب اگه دوست داشتید بخونید...

برای همتون آرزوی شادی و سلامتی و دلخوشی دارم:)

فعل مجهول

بچه ها سلام ... صبحتان به خیر
درس امروز ما فعل مجهول است 
فعل مجهول چیست می دانید؟ 
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لرزید 
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم 
حق گفتار را ادا کردم 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه 
ژاله را زآن میان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهمیدی؟ 
پاسخ من سکوت بود و سکوت 
د ... جوابم بده کجا بودی؟ 
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من 
ریخت بر فرق ژاله چون باران 
لیک او بود غرق حیرت خویش 
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین،انتقامجو،گفتم 
بچه ها! گوش ژاله سنگین است 
دختری طعنه زد که:نه خانم 
درس در گوش ژاله یاسین است


باز هم خنده ها و همهمه ها 
تند و پیگیر می رسید به گوش 
زیر آتشفشان دیده من 
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم 
آن دو میخ نگاه خیره او 
موج زن در دو چشم بی گنهش 
رازی از روزگار تیره او


آنچه در آن نگاه می خواندم 
قصه غصه بود و حرمان بود 
ناله ای کرد و در سخن آمد 
با صدایی که سخت لرزان بود


"فعل مجهول" فعل آن پدریست 
که دلم را ز درد پر خون کرد 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت 
مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح 
خواهر شیرخوار من نالید 
سوخت از تب برادر من 
تا سحر در کنار من نالید

از غم آن دو تن ، دو دیده من 
این یکی اشک بود و آن خون بود 
مادرم را دگر نمی دانم 
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند 
هق هق گریه بود و ناله او 
شسته می شد به قطره های سرشک 
چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت 
که غلط بود آنچه من گفتم 
درس امروز، قصّه غم توست 
تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدریست 
که تو را بی گناه می سوزد 
آن حریق هوس بود که در او 
مادری بی پناه می سوزد؟

 

سیمین بهبهانی


برچسب‌ها: سیمین بهبهانیفعل مجهول
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ آبان۱۳۹۱ساعت 20:41  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید