پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

اگه خدایی وجود داره... این روزا بیشتر از همیشه ازش دلخورم. یادم نمیاد پدر یا مادرم برای کسی بد خواسته باشن... این همه سختی که تو زندگی تحمل کردن به کنار... 

این روزا دیدن عذاب کشیدن مامان عصبیم میکنه. انقدر از خدا دلگیرم که حتی دلم نمیخواد صداش کنم. 

هیچ چیز این دنیا عادلانه نبود. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

زندگیم رو گذاشتن رو دور تند. هزار و یک چیز هست که در لحظه میاد تو ذهنم و جمله بندیهاش رو تو ذهنم سریع بالا و پایین میکنم و به خودم میگم اینجوری باید تو وبلاگم بنویسمش حتما... اما امان از ثانیه ها که بهم مهلت نمیدن... 

انگار همیشه یه جای کار باید بلنگه... یه وقتا هست که زمان هست و کلمه ها از آدم فرار میکنن... حالا هم که ذهنم پر از واژه‌اس فرصت نوشتن ندارم. 

دوست دارم بنویسم... از حالِ این روزام که چقدر دغدغه‌هام زیاد شدن تو این حالِ بی حالی مامان... این که چقدر دیدن رنجش عذابم میده... اونقدر که خودم فهمیده بودم که ضمیرناخودآگاهم داشت خودشو به هر دری میزد تا فقط واسه این که شاهد این درد نباشه هر جور که شده فرار کنه. .. انقدر که حتی مریضم کرد تا دور شم! 

دوست دارم بنویسم... از "او" که بوی عطر آمیخته شده‌اش به بوی سیگار تو اتاق خالی هتل تو لحظه ی ورود پرتم کرده بود به روزای دور... 

دوست دارم بنویسم از "تو" که با منی اما هر لحظه حس میکنم دنبال یه راه تسلیمی برای عقب کشیدن. از تو که از هیچ باهات شروع کردم و به خودم اومدم و دیدم که چقدر آهسته آهسته غرقت شدم.

دوست دارم بنویسم از کار... کاری که روز و شبم رو ازم گرفته... از من! منی که همیشه میگفتم من کار میکنم تا زندگی کنم، نمیخوام یه جوری باشه انگار زندگی میکنم تا کار کنم اما انقدر برای رشد شونه زیر بار مسئولیت دادم که بهم میگفت: "کاش یه کم کارت رو کنترل میکردی و واقعاً هیچ‌وقت بابت خارج کردن خودت از زیر این‌جور مسئولیت‌ها عذاب وجدان نداشته باش."

آخ که چقدر دلم میخواد بنویسم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از تجربه هایی که تو زندگیم به دست آوردم این بود که: یکی از سخت ترین کارایی که هر کدوم از ما تو زندگی باید انجام بدیم خودسانسوریه. این که میفهمیم یه سری حرفا رو نباید بزنیم... یه سری کارا رو نباید بکنیم.... یه سری کسایی رو که دوست داریم رو نباید دوست داشته باشیم یا... به خاطر کسایی که دوست داریم گاهی باید از یه سری چیزا بگذریم.

 

تو این سالها... همیشه سعی کردم خودم باشم، راه دلم رو برم و هیچوقت هم پشیمون نشدم. باعث شد خیلیا بهم بگن که خودخواه شدم و حتی این موضوع اذیتم نکرد چون آدم تازه ای که بودم خیلی شادتر از آدم همیشگی بود اما... 

 

اون روز یکی بهم گفت یه کاری بکنم... گفتم نمیتونم دردش رو تنهایی تحمل کنم. گفت... این کار برای فلانی هم بهتره... گفتم در اون صورت بهش فکر میکنم... گفت: تو به خاطر خودت حاضر نیستی این کارو بکنی اما به خاطر اون میکنی؟

 

اون لحظه فهمیدم که دوست داشتن همیشه قرار نیست عشق باشه تا تو ایثار کنی... یه وقتا نمیتونی به خاطر خودت کار درست رو بکنی... اما به خاطر دیگری مجبور میشی. 

 

خسته ام... خیلی زیاد... اونقدر که میتونم تمام روز و شب رو تو تخت زیر پتو بخوابم و هیچ کاری نکنم درست شبیه حیوونا روزای آخر عمرشون. خسته ام و اینو خوب یادگرفتم که هممون تنهاییم... چه باور کنیم چه نکنیم. چه حتی اگه از این حقیقت بترسیم و انکارش کنیم... هممون تنهاییم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز بعد از مدت ها حالم رو پرسیدی، پرسیدی که همه چیز رو به رواله؟ و چقدر دلم میخواست کنارم بودی تا سرمو رو شونه هات بذارم بگم نه... هیچ چیز رو به روال نیست. بگم چقدر خسته ام... بگم خوب نیستم. بگم دلم برات تنگ شده. بگم دیروز همون جای همیشگی بودم که با بچه ها جمع میشدیم و تمام در و دیوارا و خاطره ها داشتن منو میخوردن و صدبار به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره تصمیم گرفتم برگردم همینجا... بگم حس میکنم هیچ چیز سر جاش نیست. بگم هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارم... 

و تو باز برام از بزرگی خدا بگی... بگی تو دلت پاکه... تو لیاقت اتفاقای خوبو داری... بگی من مطمئنم همه ی آدما نون قلبشونو میخورن... 

مثل همیشه که اینا رو میگفتی! اما به جاش فقط خیلی ساده بهت گفتم: خوبم. شکر خدا. تو خوبی؟

تو هم با همون لحنی که مثل همیشه هیچوقت نمیشد فهمید داری شوخی میکنی یا طعنه میزنی یا جدی هستی گفتی: شکر خدای عزوجل.

و من لبخند زدم و به دنیای واقعی‌ای برگشتم که توش باید فراموشت کنم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

روز خوبی بود. خوش بودم. خندیدم. استراحت کردم. چیزایی که دلم می خواست رو تجربه کردم. داشتیم می خندیدیم. برای چند دقیقه تنها شدم. دور و برم رو نگاه کردم. از ته دلم به اون تنهایی نیاز داشتم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و درختا رو نگاه کردم. صدای باد که برگ درختا رو تکون میداد... دور شدنش رو نگاه کردم و تمام اون غمی که مدت هاست با تمام وجود دارم سعی می کنم از همه حتی خودم پنهونش کنم اومد سراغم. کمه... یه چیزی کمه... همونقدر که تو کم بودی اما بعد از گذر تو از زندگیم هیچی انگار مثل سابق نمیشه!

یه روز... بعد از تو... به "آرزو" گفتم... امروز اگه بمیرم حسرت هیچ چیز دیگه به دلم نیست به جز دیدن "ونیز"! امروز که دور شدنش رو می دیدم. اون لحظه که تنها شده بودم و به صدای باد که برگای درختا رو تکون می داد گوش می دادم و هنوز صدای طنین خنده های چند لحظه ی پیشمون تو گوشم بود تو دلم گفتم... اگه اینجا... همین لحظه... با همین دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده و این سنگینی غمی که هر روز دارم حتی از خودم پنهونش میکنم تا این اشکا سرایز نشن؛ از پا در بیام و همه چیز همینجا برای همیشه تموم بشه... چه اتفاقی می افته؟

سرمو تکیه دادم به صندلی... فقط سکوت می کنم و منتظر می مونم... راستش من یه بار شکست رو تجربه کرده بودم. هرگز فکر نمی کردم شکست دوم، من رو انقدر از پا دربیاره! سکوت می کنم... درختا دارن حرف می زنن... 

listen with your heart you will undrestand...

  • یاسمین پرنده ی سفید

نوشته: بی احساس! دلم برات تنگ شده.

انقدر از خدا عمر گرفتم و تو این چند سال رفاقت اونقدر شناختمش که میدونم دروغ میگه. میشناسمش. به همه همینا رو میگه. حتی میدونم چرا میگه. اما... 

بازم ته دلم قند آب میشه... ته دلم خوشحال میشم... ته دلم دوست دارم که ازش بشنوم که دلش تنگمه، دوستم داره و... 

تصور کن! اگر دوسش داشتم یا کوچیک ترین حسی بهش داشتم این زبون بازی هاش چه کاری دستم میداد؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

عزیزترینم! 

قسم به تک تک اشک های ریخته ی امشب و به حرمت تک تک کلمه های صادقانه ای که گفتی، در محضر چشمای سرخ رنگت بهت قول میدم یک روز کسی رو پیدا میکنی؛ که اونقدر عقایدش بهت نزدیک باشه که تمام این لحظه ها رو به چشم بر هم زدنی از یاد ببری.

فقط طاقت بیار. ادامه بده. و هرگز نذار کسی اینو از تو بگیره که یک روز... با رفتن تو... این دردها به آخر میرسن... تو آخرین نسل این درد بی انتها بمون و فراموش نکن هر رسالتی سنگینی بار خودش رو به دوش فرستاده اش میذاره. این حق توعه... ادامه بده و قوی باش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه زمانی بود، خیلی افسرده شده بودم. یه گروه از دوستام که اتفاقا اون زمان مجازی هم بودن فقط روحیه ام رو عوض کردن. انقدر با هم خوش بودیم و می گفتیم و میخندیدیم که کلا روحیه ام تغییر کرد اما از طرفی انقدر بهشون وابسته بودم که فکر می کردم بدون اون گروه دیگه نمی تونم زندگی کنم. بزرگ شدیم. دغدغه هامون زیاد شد. نه که نخوایم با هم وقت بگذرونیم. می خواستیم. هنوز هم می خوایم. اما انقدر هر کدوم درگیر زندگیامون شدیم که سال تا سال شاید دو کلمه بیاییم یه چیزی تو گروه بگیم و بریم و واسه هر بار قرار گذاشتنمون باید چند ماه برنامه بچینیم و آخر هم هممون جمع نمیشیم. خلاصه اش کنم. می خوام بگم فکر می کردم بدون اون گروه نمی تونم... اما دارم زندگی می کنم.

یه روزی بود؛ فکر می کردم زندگیم بدون موسیقی معنی نداره! سر یه سری اتفاقات یکی بهم پیشنهاد داد یه مدت موزیک گوش ندم. فکر می کردم امکان نداره! اما گوش ندادم و شد. الان به جایی رسیدم بود و نبود موزیک برام واقعا فرقی نداره!

یه روزی بود فکر می کردم, بدون نگاه کردن فیلم و سریال و تلویزیون چقدر زندگی حوصله سر بره. اما الان اگه تنها خونه باشم اصلا تلویزیون رو روشن نمی کنم!

یه دورانی بود فکر می کردم زندگیم بدون اینترنت نابود میشه... این چند روزه که از داستان اینترنت ملی و قطع شدن اینترنت و این چیزا میشنیدم... به خودم گفتم: خب که چی؟ مگه فکر نمی کردی بدون همه ی اونا می میری؟ یه روزی فکر می‌کردی بدون عشق می‌میری... بدون اون می‌میری... به خودت نگاه کن! همونطور که دیروز، امروز شد، امروز هم فردا میشه! شونه بالا بنداز! تو جون سخت‌تر از این چیزایی؛ به همه چیز عادت میکنی.

یه زمانی بی چای اول صبح روزت روز نمیشد. الان بود و نبود چای رو اصلا حس نمی کنی! عادت کردن رو یاد گرفتی. نه؟ تو به همه چیز زود عادت میکنی!

می دونی؟ بذار دنیا رو آب ببره. بشین و تماشا کن. سیگارت رو روشن کن. تمام غمای دنیا رو با اون دود لعنتی تو خودت بریز و لبخند بزن و بگو به خودم افتخار می کنم از خودم وارثی برای این درد، روی زمین به جا نذاشتم و این درد با من تموم میشه! بشین به تماشای نابودی جهان و دود لعنتی سیگار رو قورت بده و با هر درد، از ته دلت بخند که تو آخرین نفر از نسل این دردی که عادت کردن رو خوب بلد شدی!

اوایل وقتی اینطوری میدیدمت نگرانت میشدم که انقدر بی خیال شدی نسبت به سرنوشت و آینده‌ات اما الان نمی دونم... شاید حق با توعه... آب داره بالا می آد... دنیاتو آب برده... اگه شنا بلد نیستی، حداقل اینو یادته که همیشه گفتن هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر می ری زیر آب... سبک باش... بذار آب تو رو روی جریان با خودش ببره! مثل سَمِ سیگار که با دود، پخش میشه تو تمام خونِ جاری تنت!

  • یاسمین پرنده ی سفید

جمله ی معروفی رو به نقل از دکتر شریعتی بارها و بارها خوندم و شنیدم: خدایا! به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است؛ و به هرکه دوست‌تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر!

میدونی کِی درکش کردم؟ وقتی ازت متنفر شدم درحالی که ته قلبم هنوز عاشقتم. عشق بی منطقِ بدون چون و چرا. میدونی... عشق میتونه زندگی خاکستری رو رنگی کنه و من از روزی که دنیا رو با عشق تجربه کردم دیگه دلم نمیخواد روی بدون عشقش رو تجربه کنم.

از طرفی... متوجه شدم وقتی کسی رو دوست داری نمیتونی ازش متنفر بشی. دوست داشتن یه حس لطیفه... مثل یه بارون که ملایم میباره و غرق لذتت میکنه

و عشق... یه رگبار بهاریه که نمیدونی کِی از راه میرسه، بی هوا از راه میرسه و خیست میکنه... ممکنه مریضت کنه... می تونی ازش متنفر شی و ته دل هنوز عاشقش باشی و... میدونی؟ انگار هیچ چیزی ثبات نداره.

عشق... چیز عجیبیه و من... 

این روزها همونقدر که ازت متنفرم... عاشقتم... ازت ناراحتم و همونقدر عصبانی! تو رگبار بهاریِ منی... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از ناخن‌هام شکسته، و یکی دیگه لاکش یه جوری پریده که ناخنم از اون ناحیه داره نازک میشه، باید چند روز تحمل کنم تا برم درستشون کنم و این مرضِ وحشتناک (که هی دست بکشم روش و باهاش بازی کنم با این که میدونم هم بدترش میکنم هم درد میگیره) بدجور گریبانم رو گرفته. 

به طرز مسخره ای یاد تو افتادم... این رابطه شکسته که میدونم بازی کردن باهاش بهمون آسیب میزنه... به خودم میگم بهش دست نزن! همونطور که باید خودت رو مجبور کنی ازش دور بمونی...!

اما میدونی مشکل کجاس؟ این که گاهی آدم این دردا رو دوست داره... کسی که خوابیده رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودش رو به خواب زده رو چی؟ 

+ ‏یه وقتا انقدر غرق خیالاتم میشم که گاهی خودمم باورم میشه که بهم گفتی دوسش نداری و همه چیز مثل قدیمات یه شوخی بی مزه بوده.

  • یاسمین پرنده ی سفید