قدیما منم مثل دیگران میگفتم: پسرا باید برن سربازی، بد و خوب رو بچشن تا خیلی چیزا دستشون بیاد...
اما وقتی اول از همه پسر دایی ام و بعد داداشم و بعد یکی یکی کسایی که برام عزیز بودن رفتن سربازی... تازه فهمیدم دلنگرانی یعنی چی... تازه فهمیدم چرا خانواده ها انقدر غصه میخورن واسه بچه هاشون که قراره بزرگ بشن و برن سربازی....
هفته پیش خبر اون تصادف لعنتی خیلی حالمو بد کرد. حتی تصور این که جای خواهر یکی از اون سربازا باشم روحمو خراش میداد... تصور حال پدر و از اون بیشتر مادراشون که اصلا فراتر از حد تصور منه.... از دست دادن عزیز هرطوری که باشه سخته... اما وقتی به این فکر میکنی که چاره ای جز اونجا بودن نداشته... همه چیز تلختر میشه...
تازه تازه از شک اون در می اومدم که خبر کشته شدن سه محیط بان در سه روز متوالی به گوشم خورد.... نمیتونم بفهمم چطور آدما میتونن انقدر سنگدل باشن... یعنی اون شکارچی حتی یک لحظه به این فکر نکرد که یه زن تو خونه چشم به راه شوهرشه... یا یه بچه تمام ذوقش به لحظه ایه که پدرش برمیگرده خونه؟
ما آدما... گاهی چقدر میتونیم بد باشیم.... خدایا نذار قلبامون هیچوقت اونقدر سیاه شه که انسانیت یادمون بره... خودت هوای قلبامونو داشته باش!
- ۶ نظر
- ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۵