پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

خدایا... تو این ده سال اخیر مگه چی ازت خواستم جز عشق و آرامش و شادی؟ چی خواستم ازت جز یه بهونه واسه ادامه دادن؟ دلم نمیخواد ادامه بدم.... اگه قراره زندگیم این باشه پس دلم میخواد فقط خودم باشم و سکوت... دیگه توان ندارم برای سر و کله زدن با آدمات.... تمومش کن

  • یاسمین پرنده ی سفید

زندگی خیلی عجیبه! انگار ذهنمون همیشه مقاومت داره برای این که حالمون خوب باشه! یه سری چیزا هست که همیشه دلت می خواست و بهش نرسیدی و همیشه رو دلت می مونه... مثل اردوهای مدرسه ای که اجازه نداشتم برم... یا مثل جشن های فارغ التحصیلی که هیچوقت مدرسه و دانشگاه برامون نگرفتن و هنوز رو دل من مونده!!!! و از طرفی یه سری چیزا هست که برای مدت طولانی حالت رو خوب میکرده... مثلا قبلا وقتی دلم میگرفت میرفتم کافه یا با دوستام جمع میشدیم یا باهاشون حرف میزدم و در دل میکردم اما الان دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه! نه استراحت کردن، نه فیلم دیدن، نه کتاب و موسیقی، نه دور همی با دوستا و حرف زدن باهاشون... چی میشه که آدم به اینجا میرسه؟ چی میشه که با تمام وجودت دلتنگ آدما میشی و معاشرت باهاشون اما در نهایت دلت تنهایی خودت رو می خواد و دوست داری با خودت خلوت کنی؟ چی میشه که با همه ی شوق زندگی‌ای که درونت هست و آرزوها و رویاهایی که داری قبل از خواب از خدا می خوای که دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشی؟

یه زمانی، برام مهم بود دفتری که توش مینویسم چه شکلی باشه... که دوستش داشته باشم... اما راستش الان فقط دلم می خواد جایی بنویسم که بریزمش دور... چون همونقدر که حس می کنم هیچ چیز مهم نیست اعتقاد دارم کوچک ترین حرفا اثر دارن... دلم می خواد برم یه جای دور.... اونقدر دور که کسی منو نشناسه.... برای چند روز بمونم.... چی شد که رسیدن به همچین خواسته ای تو دنیای ما انقدر دور از دسترس شد؟! ببین زندگی شهری ماشینی ما رو به کجا رسونده... خسته ام... دلم یه خواب عمیق می خواد برای پیوستن به یه منبع انرژی نامتناهی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

مادر فروزان فوت کرد. از شنیدنش ناراحت شدم چون می دونستم فروز و فروغ چقدر بهش وابسته بودن و تو این دوران بیماری چقدر همه‌شون اذیت شدن... اما مساله این نیست.... مساله اینه که مدام دارم به فروزان فکر می کنم و غمگین میشم؛ بعد به خودم میگم: «یادته همیشه وقتی مامان داره غصه‌ی دیگران رو می خوره بهش میگی: "اگه کاری برای کمک از دستت برمی‌آد انجام بده، در غیر این صورت غصه خوردنِ تو چیزی رو تغییر نمی‌ده پس غصه نخور و انقدر بهش فکر نکن."» می دونم این حرف درسته. از خودم می پرسم: "پس چرا مدام داری بهش فکر می کنی؟"

دوست ندارم همذات پنداری کنم... چون دلم نمی خواد این غم رو جذب کنم پس دلیل این همه فکر کردن بهش چیه؟ جواب ساده‌س! ما میترسیم که محکوم بشیم به بی تفاوتی! ما میترسیم که پیش خودمون بابت این موضوع سرزنش بشیم که: "وقتی فلانی غمگینه تو حق نداری شاد یا بی خیال باشی!" ما حتی می ترسیم که ذهن خودمون ما رو محکوم کنه!!!! چون همیشه جامعه بهمون یاد داده که باید به فکر همنوعمون باشیم. یادمون دادن بی خیالی بَده و به فکر دیگران بودن خوب! اینا رو بهمون یاد دادن اما هیچوقت نگفتن اگه کمکی ازت برنمیاد و اگر موضوع چیزی مثل "مرگ" هست که چاره‌ای براش وجود نداره پس فکر کردن بهش بی فایده است و فقط غمش فلجت می کنه! قدرت تصمیم گیری درست رو ازت میگیره و انرژیت رو پایین می آره... یادمون دادن به همه چیز یه برچسب خوب یا بد بچسبونیم مهم نیست که این خوب یا بد چقدر کمکمون می کنه!

آره... مشکل اینجاست که ما حتی از قضاوت های ذهن خودمون که برعلیه‌مون مطرح می کنه میترسیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اینستاگرام رو باز می‌کنم آخرین پست صفحه‌ی "گربه‌ی سیمون" رو می‌بینم. یه گربه‌س که داره با یه جعبه‌ی کارتونی بازی می‌کنه. دلم برای نبات تنگ می‌شه. تمام وجودم پر از شوق می‌شه برای دیدنش، بغل گرفتنش، بوسیدن و بوئیدن و نوازش کردنش... یاد حرف مامان می‌افتم که اون روز داشت می‌گفت: "تو به هیچ چیز وابسته نیستی..." گفتم: "به تو وابسته‌ام." گفت: "نه نیستی...! تو به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نیستی. و هر بار از این موضوع ناراحت می‌شم به خودم یادآوری می‌کنم که من خودم تو رو اینجوری بار آوردم!" لبخند می‌زنم... سکوت می‌کنم... چون کلمات هرگز نمی‌تونن حال درونی تو رو توصیف کنن.

به خودم دلداری می‌دم: تو مجبور شدی یادبگیری که وابسته نباشی... از همون بچگی.... وقتی ساعت ها به گلهای نرگسی که بابا می‌خرید زل میزدی... :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیدی یه چیزی رو تو ذهن خودت تکرار می کنی و حس می کنی اگه فلان اتفاق بیفته؛ اگه فلان‌کارو انجام بدی یا فلان آدم رو ببینم یه حس فوق العاده تجربه  میکنم اما وقتی لحظه ی موعود میرسه به خودت میگی: همین؟! همه ی چیزی که ذوقش رو داشتم این بود؟؟؟
یا برعکس... دیدی همیشه از دیگران میشنوی که از بیماری ها و دردهاشون میگن یا از شکست ها و اتفاقای تلخ... میفهمی حسشون رو؛ تو هم غمگین میشی حتی عذاب میکشی اما وقتی اون اتفاق برا خودت می افته حس می کنی همه چیز از اونی که فکر می کردی سخت تر و دردناک تره!

 

می دونم... می دونم... نباید به گذشته و آینده فکر کرد... باید در لحظه بود... باید فقط و فقط لحظه رو تجربه کرد. اما هنوز عادت نکردم بهش... هنوز دلم می خواد مثل قدیم با دیدن فلان دوستم قلبم پروانه ای بشه.... هنوز فکر می کنم خیلی جوونم برا این که بخوام نگران چروک شدن پوستم باشم یا از درد میخچه ی کف پام بنالم... دنیا برام همیشه انگار اینجوری بود که اوکی... من با از دست دادن آدما کنار اومدم, درسم رو یاد گرفتم اما من قرار نیست بیماری لاعلاج داشته باشم... من قرار نیست عمل جراحی داشته باشم... ولی خب دنیا اونی که ما فکر می کردیم نیست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر می کردم این چند  سال اگه اتفاقی برام می افتاد, انقدری دوست و آشنا داشتم که خیالم راحت بود که واسه هر مشکل می تونم به کی زنگ بزنم. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر آدمای نزدیک زندگیم کم شدن... یا مهاجرات کردن, یا ازدواج کردن و بچه دار شدن و سرگرم زندگی خودشونن... یا انقدر دور شدن که ازشون بی خبرم.... هنوزم دوستای خوبی زیادی دارم اما این که کسی رو داشته باشی که به پشتوانه ی حضورش بری تو دل هر ماجرایی... نمی دونم.... خیلی احساس تنهایی می کنم...

عید امسال مثل سالای قبل نبود. یادم اومد که سالها به مامانم اینا غر میزدم که اه من از فلانی بدم میاد نریم خونشون... اه چرا فلانی می خواد بیاد در رو روشون باز نکنیم... و خیلی چیزایی شبیه به این.... و همیشه مامان و بابا می گفتن نمیشه از همه آدما فاصله گرفت... همیشه در خونشون با محبت رو به همه باز بود اما به خاطر منم که شده رفت و آمدهاشون کم و کم و کمتر شد... تا این که امسال به خودم اومدم و دیدم چند روزی از عید گذشت و غیر از آدمای نزدیک که تو طول سال هم همیشه میبنیم همدیگه رو؛ کسی در خونه‌مون رو نزد... واسه خودم ناراحت نیستم اما.... فکر می کنم این موضوع مامان اینا رو ناراحت می کنه و من مسئول این اتفاقم!

تنهایی.... تنهایی آدم رو رنج میده.... و من عجیب این روزا درگیر درد تنهایی شدم که ازش گریزی نیست...

بهش گفتم این روزا حوصله هیچ کاری رو ندارم! حتی آب خوردن, مسواک زدن و حموم رفتن برام مثل یه کار طاقت فرسا شده! شبا که رو مبل دراز میکشم حتی دلم نمی خواد تا دستشویی برم قبل از خواب.... وقتی می گم حوصله هیچ کاری رو ندارم دارم راجع به همچین چیزی حرف میزنم...

لبخند زد و گفت: به بحران میانسالی خوش اومدی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

حالم این روزا عجیبه... دلم میخواد تنها باشم و از شبکه های اجتماعی فاصله بگیرم. اما همین که دورم خالی میشه بی هدف دستم میره سراغ گوشیم. بین اینستاگرام و تلگرام جابه جا میشم و حوصله خوندن و دیدن هیچ پستی رو ندارم! با گوشی بازی میکنم، دستام خسته میشه، دلم میخواد با یکی حرف بزنم اما آدما حوصله ام رو سر میبرن. دلم میخواد برای دیگران پیغام تبریک عید بفرستم اما حوصله ام نمیاد و وقتی هم کسی بهم پیام میده به زور جواب میدم. عاشق نوروزم اما تعطیلاتش حالمو به هم میزنه... وقتی سر کارم برا تعطیلات نوروز لحظه شماری میکنم و وقتی بی هدف تو خونه دور خودم میچرخم با خودم میگم کاش فردا سر کار بودم. به خودم میگم اگه کسی خونه نبود این کارو میکردم، اون کارو میکردم... اما همین که تو خونه تنها میشم یه گوشه میشینم و فکر میکنم چی کار کنم. به خودم میگم تنهاییتو ببین، نفساتو تماشا کن... اما همه ی این تمرین فقط چند ثانیه دووم میاره... ذهنم پر از دغدغه اس اما خسته تر از اونم که تصمیم بگیرم چه کاری رو باید کجا انجام بدم. شلوغی دورم حالمو به هم میزنه اما پاش که می افته از هیچ وسیله ای نمیتونم دل بکنم. راستش تو زندگیم هر جا به چالش خوردم، همه چیزو به هم زدمو از اول شروع کردم... اما زندگی رو نمیشه دوباره از اول شروع کرد و من حس میکنم تا زانو تو باتلاقم و نمیدونم چطوری باید خودمو نجات بدم.... پشت سر ویرونیه و پیش روم مه! هیچی معلوم نیست... فقط باید از این باتلاق لعنتی بیرون بیام... اگه فقط بتونم سه روز این گوشی لعنتی رو نبینم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

ما ایرانیا یه ضرب‌المثل قدیمی داریم که میگه: "با یه گل بهار نمیشه." اما چند وقت پیش جایی به نقل از کسی خوندم که نوشته بود:

«کودک که بودم می‌خواستم دنیا را تغییر دهم؛ بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است و من باید کشورم را تغییر دهم. بعدها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخورگی تصمیم گرفتم خانواده‌ام را متحول کنم و اینک در آستانه مرگ هستم و می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می‌توانستم دنیا را هم تغییر دهم!»

این روزا زیاد به رسالت انسان روی زمین فکر می کنم و هر چی بیشتر میخونم و میشنوم این جمله که "تمام تغییرات دنیا از خودمون شروع میشه" درست‌ترین حرف ممکن به نظر می‌رسه؛ فقط داستان اینه که ساختن خودمون خیلی سخت‌تر از ایراد گرفتن از دیگرانه و ما کارای سخت رو دوست نداریم. اگه اولین شکوفه گیلاس به خودش بگه: "چرا تلاش کنم؟ وقتی می دونم با یه گل بهار نمیشه"؛ هرگز تو ژاپن جشن هانامی برگزار نمیشه! چون شکوفه‌ی گیلاسی نیست که بخواد شهر رو زیبا کنه. تنها تفاوت ما با درختای گیلاس اینه که اونا هیچوقت به درختی که برای شکوفه زدن تلاش می کنه نمیگن "با یه گل بهار نمیشه" اونا این حقیقت که درخت گیلاس هستن رو پذیرفتن اما ما از عالم و آدم ایراد میگیریم در حالی که هنوز حتی نمی دونیم خودمون کی هستیم؟!

بهار داره میاد و ما معمولا به استقبالش میریم... ما بهار رو با نوروز جشن میگیریم اما گاهی انگار یادمون میره که بهار فقط یه فصل نیست؛ بهار با همه ی قشنگیاش میاد تا یادمون بیاره که همیشه بعد از سخت‌ترین زمستونا هم میشه از اول شکوفه داد و رشد کرد و برای شروع هر بهار فقط یه گل کافیه... اگه من باغچه خونمو آباد کنم, دیر یا زود همسایه ها هم تلاششون رو می کنن. فقط کافیه هر کدوم از ما یه شکوفه گیلاس باشیم برای جشن هانامی... هر روزمون بهار میشه اگه فقط از خودمون شروع کنیم.

یغماگلرویی درست میگه: بهاری که خاک را سبز می کند, از پس سبز کردن چراغ های قرمز هم برخواهد آمد. من به این اتفاق ایمان دارم :) سبز باشیدheart

 

پ.ن: برای رادیونارنگی

 

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشت می‌گفت: "قدردان بودن و سپاسگزاری رو باید یه بخش جدا نشدنی از روزامون قرار بدیم. تشکر بابت همه‌ی داشته‌هامون و چیزایی که می خوایم داشته باشیم." می‌گفت: "ما همه چیز برامون خیلی زود عادی می‌شه. دیگه حیرت نمی‌کنیم از آسمونی که می‌بینیم، زمینی که زیر پاهامونه، وجودمون، انگشتای دستمون و..." اینو که می‌شنوم به یاد میارم روزای بچگیمو که چقدر با حیرت به انگشتای دست و پام نگاه می‌کردم و چقدر وجودشون برام هیجان انگیز بود؛ حرکت زبونم رو تو آینه می‌تونستم ساعت ها تماشا کنم و کِیـــــف کنم از این همه انعطاف اعجاب‌انگیر؛ تماشای ابرا و میوه‌های روی درخت خرمالوی حیاط خونه‌ی اجاره‌ایمون که رشدشون رو با هیجان دنبال می‌کردیم چقدر برام حس خوبی داشت.... یادمه حتی حرکت یه مگس یا یه مورچه برام جذابیت داشت و با چه شوقی نگاهشون می‌کردم و از همون روزا بود که عاشق ظرافت مارمولکا و رد براقی که حلزونا از خودشون تو باغچه جا می‌ذاشتن شدم. هنوز صداشو می‌شنیدم که داشت می‌گفت: "درختا رشد می‌کنن بدون این که بدونن چرا... میوه می‌دن حتی بدون این که خودشون ازش استفاده‌ای بکنن! اما این کارو می‌کنن چون درختن! باید از درختا یاد بگیریم که خودمون باشیم... نباید خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم چون درخت سیب نمی‌تونه پرتقال بده! بشین به درون برو و خودت رو بشناس که هیچ چیز تو دنیا جذاب تر از این نیست که خودمون رو بشناسیم... وقتی خودمون رو تغییر بدیم نگاهمون به دنیا تغییر می‌کنه و بعد می‌بینی دنیا هم تغییر می‌کنه و این تغییر فقط و فقط از خود تو شروع می‌شه." گفت: "مردم مجسمه‌ی بودا رو دوست دارن چون در نهایت آرامشی که یه انسان می‌تونه داشته باشه فقط آروم نشسته و با چشمای بسته داره رشد می‌کنه!!!" و من باز پرت میشم به روزای دور... یادم می‌آد که چقدر از روزای بچگیم دوست داشتم که بتونم همچون آرامشی رو داشته باشم. بارها راجع به مدیتیشن تو این سالها خوندم اما تا می‌دیدم نمی‌تونم ذهنمو آروم کنم رهاش می‌کردم چون فکر می‌کردم از عهده‌ی من برنمی‌آد! تا وقتی که بهم یاد داد حتی مدیتیشن هم مثل دمبل زدن می‌مونه، روزای اول سخته اما هر بار که دمبل رو بالا و پایین می‌بری، هر بار که ذهنت تو مدیتیشن پرواز می‌کنه و تو دوباره برش می‌گردونی, داری ماهیچه‌های ذهنت رو قوی می‌کنی! نوجوونی‌هام رو یادم می‌آد که همیشه می‌گفتم دلم می‌خواد مثل بودایی‌ها یه مدت برم تو یه معبد که فقط سکوت باشه و سکوت... و تازه الان می‌فهمم که اونقدر ریاضت کشیدن مثل اونا لازم نیست تا خودت رو بشناسی! فقط کافیه برای خودت وقت بذاری و با تمرین هر روز شدنیه!

همه اینا رو نوشتم تا یادم بمونه؛ وقتی با هر حرفی که می‌زد پرت می‌شدم به حس و حال روزای دور بچگی و نوجوونیم حس می‌کنم، دارم مسیر رو درست می‌رم. من همونجایی وایسادم که از اول قرار بوده باشم :)

 

پــــرده پــــرده آنـــقـدر از هـم دریــدم خویــش را

تا که تصــویــری ورای خـویـــش دیـدم خویــش را

 

خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است

بس که گوش از خــلق بستم تا شنیدم خویــش را

 

خویشِ خویشِ من مرا و هرچه من ها بود سوخت

کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریـــدم خویــش را

 

مِی شدم.ساقی شدم.ساغرشدم.مستی شدم

تا ز تاکستـــان هســـتی خــوشه چیدم خویــش را

 

ســـردی کــاشــانـه را بــــــا آه گــــــرمـی داده ام

راه بر خـــورشیــــــد بستـــــم تا دمیـدم خویــش را

 

بــــــرده داران زمـــــان هــا چـــوب حـــــرّاجــم زدند

دســـت اوّل تــــا بـــرآمــد.خــود خریــدم خویــش را

 

بــزم ســـازان جهــــان . مـــی از سبـــوی پُــر خورند

مــن تـهـی پـیـمـانـه بـودم سـر کـشـیـدم خویــش را

 

اشــک و مــن در یــک تـــرازو قـــــدر هـم بشناختیـم

ارزش مـــن بیــــن کـه بـا گـوهــر کشیـدم خویــش را

 

شـمـعـــم و بـا سوخـتـــن تـا آخـــــرین دم زنــــده ام

قطــــره قطــــره ســـوختـــــم تا آفـریـــدم خویـش را

 

 رحیم معینی کرمانشاهی

  • یاسمین پرنده ی سفید

از اوایل سال 94 که برای اولین بار عاشق شدم و از آذر سال 96 که برای اولین بار طعم شکست عشقی رو چشیدم، داره شیش، هفت سال میگذره. چرخ گردون چرخیده و چرخیده و حالا وایسادم جای اولم! تو این سالا، چیزای زیادی رو تجربه کردم، دوباره عاشق شدم. کنار کسی نشستم که معنی تازه‌ای از اعتماد و حمایت رو بهم یاد داد. بزرگ شدم. راستش، تمام گریه‌هایی که کردم بزرگم کرد. به امید پیدا کردن دوباره‌ی عشق با خیلیا هم‌کلام شدم و بعد از این همه سال میفهمم چرا دوستت داشتم.

دوسِت داشتم چون میتونستم باهات "حرف بزنم" چون از شنیدن حرفات حالم خوب میشد، چون برا حرف زدن باهم نیازی نبود از در و همسایه حرف بزنیم یا از اقتصاد و گرونی گلایه کنیم. کنارت حالم خوب بود، قدم زدن کنارت بهم اعتماد به نفس میداد...

فقط حیف که هیچوقت دوسم نداشتی :)

اما دلم تنگ شده، برا نیکوتین صدات، برای آرامشی که کنارت داشتم، برای حس معصومانه و عاشقانه ای که نسبت بهت داشتم...

خستم از جنگیدن، از شناختن آدمایی که حرفاشون برام جذاب نیست، از آدمایی که نمیدونم باید باهاشون از چی حرف بزنم... خیلی خستم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید