پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

خوابم نمی‌بُرد. آخر شب بود. چشامو بستم و از خودم پرسیدم "چی می خوای؟" خیلی وقتا این سوالو از خودم می پرسم و این روزا انقدر خسته ام که اغلب جوابم به این سوال "هیچی"ه... جوابم "نبودن"ه... اما دیشب یه تصویر اومد تو ذهنم که یه لبخند رو لبم آورد...

دلم می خواد یه جای سرسبز... باهاش بشینم... من چوب بتراشم... برام مهم نیست اون چی کار می کنه... میتونه ماهی گیری کنه، می تونه بخوابه یا کتاب بخونه.... چه بهتر که اونم چوب بتراشه.... کاری که می کنه مهم نیست.... برام مهم حضورشه... و من فقط چوب بتراشم... انقدر چوب بتراشم تا ذهنم خالی بشه... تا خسته شم. تا به آرامش برسم...

#عاشقت_میشم_دوباره_عاشق_اونی_که_نیست

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز پنج‌شنبه است. ساعت کاریمون 8 صبح تا 1 بعدازظهره... و ساعت 9 تا 11 برق نداریم. اما تعطیلمون نکردن. خب این زیاد مهم نیست ولی... مساله اینه که حوصله سر و صدا رو ندارم.... یکی از همکارامون به اصطلاح استاد دانشگاس... یکی دیگه هم ظاهرا دانشجوعه و اومده نظرش رو در مورد یه موضوع بپرسه و بلند ببند دارن حرف میزنن... یکی از بچه ها اون طرف آهنگ گذاشته... و یه سری دیگه دارن تو راهرو رفت و آمد میکنن و حرف میزنن... و همه این صداها رو مغزمن... دلم میخواد همه رو خفه کنم یا به همشون بگم ساکت باشید مغزم به یه کم آرامش نیاز داره...

من آدم حساس به صدایی نبودم اما اخیرا همه چیز داره آزارم میده. انگار آستانه ی تحملم نسبت به هر چیزی کم شده... اگه کار نداشتم امروز رو مرخصی میگرفتم و خونه میخوابیدم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

خستم... نای ادامه دادن دارم؟ دلم میخواد ادامه بدم؟ اصلا میدونم چطور میخوام ادامه بدم؟ اصلا میدونم چی میخوام؟ اصلا معلوم هست چی میشه؟ نه.... نه.... نه... و نه به همه‌ی سوالای مشابه! اما چی کار میکنم؟ فقط ادامه میدم... نمیدونم چطوری... حتی نمیدونم چرا... فقط انگار راه دیگه‌ای وجود نداره

  • یاسمین پرنده ی سفید

من فقط خسته‌م... خسته از این که نقش مردی رو بازی کنم که همیشه دلم میخواست تو زندگیم باشه و نبود. مردی که باشه... بمونه، دوسم داشته باشه، ازم حمایت کنه، واسه خستگی‌هام شونه باشه، واسه زخمام مرهم باشه... اونی که وقتی گند میزنم، وقتی تصادف میکنم، وقتی ماشینم خراب میشه، وقتی با رئیسم دعوام میشه، وقتی دلم گریه میخواد اولین و تنها کسی باشه که دلم بخواد بهش زنگ بزنم. من فقط خسته‌ام از این که وقتی می‌افتم خودم،خودمو بلند کنم. خسته‌ام که همه‌ی کارام رو خودم انجام بدم. دلم میخواد باشه و بگه: میدونم میتونی... اما اینا کار منه. بسپارش به من... انقدر مرد بودم که زن بودن داره یادم میره لعنتی

  • یاسمین پرنده ی سفید

دلم برای نوشتن تنگ شده. دلم می خواد بشینم پشت میز، دفترم رو باز کنم و با خودکار آبی از دلم بنویسم. مثل اون روزایی که انقدر تند تند مینویسم که کلمه ها از ذهنم نپرن که دستم درد میگیره. اما فرصت نیست... این قراره بهترین روزای عمرمون باشه... اوج جوونی قبل از سرازیری میانسالی و پیری... و من فقط در حال دوئیدنم... بی وقفه.... دلم برای نوشتن تنگ شده... نوشتن از دلم بی وقفه و بی سانسور...

امروز داره برف می‌آد... حال دلم خوبه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

اخلاقای بد زیادی دارم. خیلی زیاد... اما بین همه ی اخلاقایی که دارم یه اخلاق خوب دارم و اون اینه که آدما رو قضاوت نمی کنم. آدما از تاریک ترین قسمت هاشون هم که بهم میگن ممکنه ناراحت شم, ممکنه خوشم نیاد, ممکنه فاصلخ بگیرم.... اما اون آدم رو قضاوت نمی کنم... هیچوقت نمی گم فلانی آدم بد و مزخرفیه.... نهایتا میگم ازش خوشم نمیاد... از خودش و نگاهش حس  خوبی نمیگیرم... احتمالا واسه همینه که وقتی قضاوت میشم یه چیزی درونم میشکنه... باید برگردم به همون روزا که با هیچکس از احساساتم حرف نمیزدم. که لال بودم و همه چیز رو تو خودم می ریختم... وقتی حرف زدن منو از نزدیک ترین آدمای زندگیم دور می کنه چاره فقط سکوته. تحمل بارش تنهایی خیلی راحت تره تا وقتی همون بار رو حمل کنی در حالی که یه نگاه قضاوتی هم رو همه ی اون بارا اضافه شده... تحملم کم شده. توانش رو ندارم... پس لطفا... فقط سکوت کن

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) دومین باره که دارم دچار این چالش می‌شم. کسی رو دوست دارم که دوستم نداره و از طرفی کسی دوستم داره که انقدری خوب هست که دلم نمی‌خواد کسی که قلبش رو می‌شکنه من باشم به خصوص این که به حضورش حس خیلی خوبی دارم.

2) دارم کانال آهنگ‌هاش رو گوش می‌کنم و مگه می‌شه سلیقه‌ی موسیقی کسی انقدر به یه نفر دیگه شبیه باشه؟!!! من حتی گلچین آهنگ‌های خودم رو که گوش می‌دم گاهی حوصله بعضی از آهنگا رو ندارم... اما از صبح همش دارم آهنگ‌هاش رو گوش می‌دم و هی از خودم می‌پرسم مگه می‌شه انقدر سلیقه موسیقی یه نفر بهم نزدیک باشه... خودمو کنارش تصور می‌کنم که چه تجربه‌های مشترکی می‌تونستیم داشته باشیم. برام با شوخی می‌نویسه: "تو هر چی می‌خوای بخوااااااه. هر چی تو بگی.... تو خانم رئیس.... تو دیگه نقطه ضعف منو داری.... من در اختیار تو اصلا" و....و....و....
یه لبخند تلخ می زنم و براش مینویسم: "چیزی که من می‌خوام رو تو نمی‌تونی بهم بدی :) اگه می‌تونستی وضعمون به از این بود :)" حرفو عوض می‌کنم و اونم حرفو عوض می‌کنه.

3) دیروز دیدمش. امروز ظهر برام نوشته: "دلم برات تنگ شده. به نظرت چی کار کنم؟" بهش می‌گم: "امروز میرم فلانجا اما به تو دوره. این همه راه رو باید بیای ولی من نمی‌تونم زیاد بمونم چون باید زود برم خونه." میگه: "باشه میام می‌بینمت"

تو دلم قندآب می‌کنن. عین یه دختر 14 ساله پر از شوق می‌شم. به دو تا چت رو به روم نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم... درسی که باید یاد میگرفتم چی بوده که نفهمیدمش و دوباره داره تکرار می‌شه. حتی قشنگ‌تر و رویایی‌تر از دفعه قبل؟!

  • یاسمین پرنده ی سفید

آهنگ جدید شروین رو گوش میدم. ستاره دنباله دار، شروین میخونه: "حواست فقط به من باشه، که میبوسمت تو این جهنم، با من برقص زیر آوار، با من بزن زیر آواز، میبوسمت توی آتیش با من برقص زیر رگبار" میزنم زیر گریه... برای خیلی چیزا! از چیزای بزرگی که اینجا جاش نیست و خاورمیانه‌ای بودنمون بگیر تا...

من با کارتونای والت‌دیزنی بزرگ شدم، همیشه یه کم فانتزی به دنیا نگاه کردم. همیشه بزرگترین دعام برای دنیا آرامش بود. اما زندگی تو همین خاورمیانه بهم یاد داده بود که زندگی شبیه کارتونای رنگی و قصه‌ها نیست، همیشه دست آدم بدا رو نمیشه اما... به یه چیز خیلی امید داشتم... به این که کسی تو زندگیم باشه که تحمل جهنم رو راحت کنه. 

برام از منطقِ قشنگِ "تو برای خودت کافی هستی و عشق در وجود خود توئه" حرف نزن... اینا رو خودمم بلدم اما... من فقط یکی رو میخواستم که زیر رگبار بهم بگه: "اینم میگذرونیم... با هم" اما انگار توقع زیادی بود. مگه نه معبود؟! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس می کنم در آستانه ی از دست دادن یکی از بهترین دوستای زندگیمم... و تنها مقصرش فقط خودمم... و این غم داره آزارم می ده

  • یاسمین پرنده ی سفید

صبح بیدار شدم. چشامو باز کردم و انقدر جسمم خسته بود صد بار با خودم جنگیدم تا به مدیرم پیام ندم و نگم که امروز نمی‌تونم بیام سر کار چون ترجیح می‌دم پتوم رو بغل کنم و بخوابم. با خستگی و درد شدید زانوم بلند شدم و اصلی‌ترین دغدغه‌ام حالت دادن به چتری موهام بود که تو خواب هر کدوم به یه سمت شکسته بود. گربه‌م رو تا تونستم چلوندم... غصه‌ی درد دستای مامانم رو خوردم، لباس پوشیدم و زدم بیرون از خونه. یه روز عادی مثل همه‌ی روزای دیگه. تلگرامم رو باز کردم. از اهواز بهم پیام داده بود: "یاسی؟ خوبی؟ تهران" ساعت پیام مال حدود 3 صبح بود. تعجب کردم؛ منظورش رو از اون "تهران" که نوشته بود نفهمیدم. می دونست همیشه اون ساعت خوابم. چند ساعت قبلش باهاش حرف زده بودم. چرا اون وقت شب حالمو پرسیده بود؟ تو گروه محبوبم که اخیرا خیلی کم کار شده چند تا پیام اومده بود. یکی از بچه‌ها که یک سالی میشه انگلیس زندگی می‌کنه پرسیده بود: کسی بیداره؟ و بقیه پیاما رو که خوندم از اتفاقای دیشب با خبر شدم. جنگ برای ما خاورمیانه‌ای‌ها چیز جدیدی نیست. اما دور بودن و دونستن این که عزیزانت جایی هستن که ممکنه در امان نباشن و تو حتی نمی تونی کنارشون باشی خیلی درد هر اتفاقی رو بیشتر می کنه... خب اینم برای من جدید نیست! من با حسِ دور بودن از عزیزترین هام بزرگ شدم! بی‌دلیل و بی‌خیال، بدونِ این که بدونم چرا، یه آهنگ رو زمزمه می‌کردم: "محض رضای دخترو خودمو تو گل می‌پلکونم... سیا دُختِ هاجرو خودمو تو گل می‌پلکونم..." خنده‌م گرفت. دیگه رسیده بودم شرکت. یه سلفی در جواب دوست اهوازی گرفتم و براش فرستادم. زیرش نوشتم: "ز غوغای جهان فارغ". همکارم اومد تو اتاق و شاکی از ترافیک گفت: "چرا مردم بچه هاشون رو امروز مثل حالت عادی فرستادن مدرسه؟" عکس العمل بقیه هم مثل من بود... اگه به این چیزا باشه که ما هیچوقت نباید هیچ کاری بکنیم! چون هر لحظه احتمال هر اتفاقی وجود داره. اینجا هیچوقت زندگی عادی نیست برا همینه که همه چیز عادیه! حس می‌کنم دیگه حتی مرگ هم ما رو اندازه دیگران نمی‌ترسونه! چون اینجا عادی نبودن برای ما عادی شده! هر روز ممکنه آخرین روزی باشه که عزیزی رو می‌بینیم، صداش رو می‌شنویم یا باهاش درددل می‌کنیم! هر روز ممکنه دیگه هرگز طلوع فردا رو نبینیم و زندگی همینه! اما اگه بخوای با این فکر زندگی کنی فلج میشی! دیگه امیدی برای انجام هیچ کاری وجود نداره... دیگه چیز جدیدی یاد نمیگیری! کار نمی‌کنی! ادامه نمی‌دی! اما زندگی ادامه داره! پس... به قول حسین پناهی: "تا هستم جهان ارثیه‌ی بابامه!"

 

پ.ن: اگه نمی تونی جلوی حادثه‌ای رو بگیری، نگران بودن برای اون حادثه بیهوده‌ترین کاریه که ازت برمیاد!

  • یاسمین پرنده ی سفید