پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

1) دومین باره که دارم دچار این چالش می‌شم. کسی رو دوست دارم که دوستم نداره و از طرفی کسی دوستم داره که انقدری خوب هست که دلم نمی‌خواد کسی که قلبش رو می‌شکنه من باشم به خصوص این که به حضورش حس خیلی خوبی دارم.

2) دارم کانال آهنگ‌هاش رو گوش می‌کنم و مگه می‌شه سلیقه‌ی موسیقی کسی انقدر به یه نفر دیگه شبیه باشه؟!!! من حتی گلچین آهنگ‌های خودم رو که گوش می‌دم گاهی حوصله بعضی از آهنگا رو ندارم... اما از صبح همش دارم آهنگ‌هاش رو گوش می‌دم و هی از خودم می‌پرسم مگه می‌شه انقدر سلیقه موسیقی یه نفر بهم نزدیک باشه... خودمو کنارش تصور می‌کنم که چه تجربه‌های مشترکی می‌تونستیم داشته باشیم. برام با شوخی می‌نویسه: "تو هر چی می‌خوای بخوااااااه. هر چی تو بگی.... تو خانم رئیس.... تو دیگه نقطه ضعف منو داری.... من در اختیار تو اصلا" و....و....و....
یه لبخند تلخ می زنم و براش مینویسم: "چیزی که من می‌خوام رو تو نمی‌تونی بهم بدی :) اگه می‌تونستی وضعمون به از این بود :)" حرفو عوض می‌کنم و اونم حرفو عوض می‌کنه.

3) دیروز دیدمش. امروز ظهر برام نوشته: "دلم برات تنگ شده. به نظرت چی کار کنم؟" بهش می‌گم: "امروز میرم فلانجا اما به تو دوره. این همه راه رو باید بیای ولی من نمی‌تونم زیاد بمونم چون باید زود برم خونه." میگه: "باشه میام می‌بینمت"

تو دلم قندآب می‌کنن. عین یه دختر 14 ساله پر از شوق می‌شم. به دو تا چت رو به روم نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم... درسی که باید یاد میگرفتم چی بوده که نفهمیدمش و دوباره داره تکرار می‌شه. حتی قشنگ‌تر و رویایی‌تر از دفعه قبل؟!

  • یاسمین پرنده ی سفید

آهنگ جدید شروین رو گوش میدم. ستاره دنباله دار، شروین میخونه: "حواست فقط به من باشه، که میبوسمت تو این جهنم، با من برقص زیر آوار، با من بزن زیر آواز، میبوسمت توی آتیش با من برقص زیر رگبار" میزنم زیر گریه... برای خیلی چیزا! از چیزای بزرگی که اینجا جاش نیست و خاورمیانه‌ای بودنمون بگیر تا...

من با کارتونای والت‌دیزنی بزرگ شدم، همیشه یه کم فانتزی به دنیا نگاه کردم. همیشه بزرگترین دعام برای دنیا آرامش بود. اما زندگی تو همین خاورمیانه بهم یاد داده بود که زندگی شبیه کارتونای رنگی و قصه‌ها نیست، همیشه دست آدم بدا رو نمیشه اما... به یه چیز خیلی امید داشتم... به این که کسی تو زندگیم باشه که تحمل جهنم رو راحت کنه. 

برام از منطقِ قشنگِ "تو برای خودت کافی هستی و عشق در وجود خود توئه" حرف نزن... اینا رو خودمم بلدم اما... من فقط یکی رو میخواستم که زیر رگبار بهم بگه: "اینم میگذرونیم... با هم" اما انگار توقع زیادی بود. مگه نه معبود؟! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس می کنم در آستانه ی از دست دادن یکی از بهترین دوستای زندگیمم... و تنها مقصرش فقط خودمم... و این غم داره آزارم می ده

  • یاسمین پرنده ی سفید

صبح بیدار شدم. چشامو باز کردم و انقدر جسمم خسته بود صد بار با خودم جنگیدم تا به مدیرم پیام ندم و نگم که امروز نمی‌تونم بیام سر کار چون ترجیح می‌دم پتوم رو بغل کنم و بخوابم. با خستگی و درد شدید زانوم بلند شدم و اصلی‌ترین دغدغه‌ام حالت دادن به چتری موهام بود که تو خواب هر کدوم به یه سمت شکسته بود. گربه‌م رو تا تونستم چلوندم... غصه‌ی درد دستای مامانم رو خوردم، لباس پوشیدم و زدم بیرون از خونه. یه روز عادی مثل همه‌ی روزای دیگه. تلگرامم رو باز کردم. از اهواز بهم پیام داده بود: "یاسی؟ خوبی؟ تهران" ساعت پیام مال حدود 3 صبح بود. تعجب کردم؛ منظورش رو از اون "تهران" که نوشته بود نفهمیدم. می دونست همیشه اون ساعت خوابم. چند ساعت قبلش باهاش حرف زده بودم. چرا اون وقت شب حالمو پرسیده بود؟ تو گروه محبوبم که اخیرا خیلی کم کار شده چند تا پیام اومده بود. یکی از بچه‌ها که یک سالی میشه انگلیس زندگی می‌کنه پرسیده بود: کسی بیداره؟ و بقیه پیاما رو که خوندم از اتفاقای دیشب با خبر شدم. جنگ برای ما خاورمیانه‌ای‌ها چیز جدیدی نیست. اما دور بودن و دونستن این که عزیزانت جایی هستن که ممکنه در امان نباشن و تو حتی نمی تونی کنارشون باشی خیلی درد هر اتفاقی رو بیشتر می کنه... خب اینم برای من جدید نیست! من با حسِ دور بودن از عزیزترین هام بزرگ شدم! بی‌دلیل و بی‌خیال، بدونِ این که بدونم چرا، یه آهنگ رو زمزمه می‌کردم: "محض رضای دخترو خودمو تو گل می‌پلکونم... سیا دُختِ هاجرو خودمو تو گل می‌پلکونم..." خنده‌م گرفت. دیگه رسیده بودم شرکت. یه سلفی در جواب دوست اهوازی گرفتم و براش فرستادم. زیرش نوشتم: "ز غوغای جهان فارغ". همکارم اومد تو اتاق و شاکی از ترافیک گفت: "چرا مردم بچه هاشون رو امروز مثل حالت عادی فرستادن مدرسه؟" عکس العمل بقیه هم مثل من بود... اگه به این چیزا باشه که ما هیچوقت نباید هیچ کاری بکنیم! چون هر لحظه احتمال هر اتفاقی وجود داره. اینجا هیچوقت زندگی عادی نیست برا همینه که همه چیز عادیه! حس می‌کنم دیگه حتی مرگ هم ما رو اندازه دیگران نمی‌ترسونه! چون اینجا عادی نبودن برای ما عادی شده! هر روز ممکنه آخرین روزی باشه که عزیزی رو می‌بینیم، صداش رو می‌شنویم یا باهاش درددل می‌کنیم! هر روز ممکنه دیگه هرگز طلوع فردا رو نبینیم و زندگی همینه! اما اگه بخوای با این فکر زندگی کنی فلج میشی! دیگه امیدی برای انجام هیچ کاری وجود نداره... دیگه چیز جدیدی یاد نمیگیری! کار نمی‌کنی! ادامه نمی‌دی! اما زندگی ادامه داره! پس... به قول حسین پناهی: "تا هستم جهان ارثیه‌ی بابامه!"

 

پ.ن: اگه نمی تونی جلوی حادثه‌ای رو بگیری، نگران بودن برای اون حادثه بیهوده‌ترین کاریه که ازت برمیاد!

  • یاسمین پرنده ی سفید

همیشه یکی از شکرگزاری‌هام بابت این بوده که دوستای خوبی دارم و اعتقاد داشتم که این لطف خدا بوده و دعای مادرم. اخیرا دارم به این فکر می کنم که چی باعث شده من تجربه‌ی دوستای بد رو نداشته باشم و طبق عملکرد خودم، تجربه‌هام و چیزایی که از اطرافیانم شنیدم به این نتیجه رسیدم که؛ من هرگز آدما رو قضاوت نمی کنم. آدما می تونن کنار من خود واقعیشون باشن، نیازی نیست خودشون رو سانسور کنن یا به خاطر خوش‌آیند من یا ترس از قضاوت شدن ماسک بزنن. از طرف دیگه من هرگز از دوستام توقعی ندارم. من سالها پیش یاد گرفتم که آدم باید انتظار هر چیزی رو از هرکسی داشته باشه پس وقتی کاری می کنن که باب میلم نباشه برای من دو حالت داره یا اونقدری طرف رو میشناسم که می دونم بی‌منظور بوده و اون آدم هم مثل خودم و همه‌ی آدمای دیگه تلفیقی از خوبی و بدیه در واقع به نظر من آدم سیاه و سفید نداریم همه‌ی آدما خاکسترین پس فقط اون ناراحتی رو می فهمم و حسش می‌کنم. هرچند که ممکنه اون حرکت رو هیچوقت فراموش نکنم، اما نمی ذارم تاثیری رو رابطه‌مون بذاره و حتی اگه جا داشته باشه ممکنه حتی به طرف بگم که ازش ناراحت شدم.... یا حالت دومه که یعنی آدما تو ذهنم چوب خط دارن و وقتی تعداد اون حرکات یا حرفاشون که اذیتم کرده از یه تعدادی بیشتر بشه ارتباطم رو با اون آدم کم و کم و کمتر می کنم تا جایی که دیگه نه اون خبری از من داشته باشه و نه من از اون و در اون صورت دیگه هر اتفاقی که باعث این دوری شده اهمیتی نداره! اون آدم دیگه برای من تموم شده و جایی تو زندگیم نداره که بخوام ذهن و روانم رو درگیرش کنم... پس در نتیجه ناخودآگاه دوستام از یه صافی رد میشن و زمان فقط کسایی رو برام نگه می داره که ارزش حضور رو دارن.

من آدم عجیبی ام... چون جالب اینه که هیچوقت دوستام رو "انتخاب" نکردم. عزیزترین دوستای زندگیم کسایی بودن که خیلی اتفاقی تو یه محیط باهاشون قرار گرفتم، با هم ارتباط داشتیم و در نتیجه تجربه‌های مشترکی رو از سرگذروندیم که ما رو به هم نزدیک کرده و چند روز پیش که با یکی از دوستام حرف میزدم بهم گفت، "اگه تو موقعیت سختی قرار بگیرم و دوستام تو اون دوران سخت کنارم نباشن بعد از عبورِ اون سختی دیگه حضورشون برام بی‌معنی میشه." اونجا بود که من یه واقعیتی رو در مورد خودم فهمیدم. این که من کاملا برعکسم! من تو سختی از کسی توقع ندارم که کنارم باشه اما... اون کسایی که کنارم وایمیسن رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم و همین موضوع باعث شده بود خیلی تلاش کنم برای نگه داشتن این دسته از دوستام که اتفاقا تعدادشون انگشت شماره؛ تا این که متوجه شدم این که من می‌خوام یه نفر رو برای همیشه صمیمی نگه دارم به این معنی نیست که اونم همینو می‌خواد! همونطور که بعضی از دوستام به من میگن که من صمیمی‌ترین دوستشونم در حالی که اونا برای من فقط دوستای معمولی هستن و من دوستای صمیمی دیگه‌ای دارم! وقتی به این باور رسیدم، رها کردم! اما یه چیز رو برای همیشه تو ذهنم نگه داشتم؛ این که دنیا بیاد و بره, چه اون آدم دور باشه یا نزدیک، چه بخواد بعدش باهام در ارتباط باشه یا به هر دلیلی تشخیص بده که بخواد دور باشه، از عزیز بودنش برا من کم نمیشه بنابراین دیگه کمتر دلگیر میشم از دو تیک های آبی لعنتی! برام کافیه که اون دایره‌ی امن از عزیزترین دوستام بدونن هر وقت که برگردن یکی اینجا هست که همونقدر دوستشون داره... حتی اگه دیگه حرف مشترکی نباشه! :)

 

پ.ن: عنوان برگرفته از آهنگ کشتی سینا پارسیان

  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم برای ادامه دادن سخت می‌جنگم. به خودم فرصت زمین خوردن نمیدم. خودمو به در و دیوار میزنم که فقط واینسم! دلتنگیامو، غصه‌هامو، تنهایی‌هامو همه رو میریزم تو کار و کلاسای مختلف که پشت هم تو هفته‌هام میچپونمشون... برنامه‌هامو پر میکنم با بیرون رفتن با مامان، دیدن دوستام، عکاسی و غیره و غیره... تمام خشم و خستگیامو میریزم تو آهنگایی که پشت فرمون داد میزنم تا کمتر غر بزنم و همکارام کمتر اون صورت عصبانی و غیرقابل تحملم رو ببینن... فقط وقتی بدنم کم میاره، وقتی جسمم... اولین و آخرین خونه‌ای که تو این دنیا دارم پابه پام نمیاد... میشکنم... یهو خالی میشم... انگار دنیا خراب میشه رو سرم.... دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بلند نشم... این همه خستگی از کی شروع شد؟ فکر میکردم انقدری مراقب خودم هستم که خیالم راحت باشه درد فقط واسه همسایه‌س که قرار نیست هیچوقت سراغ من بیاد... اما اشتباه میکردم.

خدایا...مگه من چی خواستم از زندگی جز آرامش و شادی و عشق؟ صدات میکنم... میدونم که میبینی... میدونم که میشنوی... کاش بیشتر از اینا کنارم بودی... کاش دستمو میگرفتی،پابه پام می اومدی و راهو نشونم میدادی... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

خدایا... تو این ده سال اخیر مگه چی ازت خواستم جز عشق و آرامش و شادی؟ چی خواستم ازت جز یه بهونه واسه ادامه دادن؟ دلم نمیخواد ادامه بدم.... اگه قراره زندگیم این باشه پس دلم میخواد فقط خودم باشم و سکوت... دیگه توان ندارم برای سر و کله زدن با آدمات.... تمومش کن

  • یاسمین پرنده ی سفید

زندگی خیلی عجیبه! انگار ذهنمون همیشه مقاومت داره برای این که حالمون خوب باشه! یه سری چیزا هست که همیشه دلت می خواست و بهش نرسیدی و همیشه رو دلت می مونه... مثل اردوهای مدرسه ای که اجازه نداشتم برم... یا مثل جشن های فارغ التحصیلی که هیچوقت مدرسه و دانشگاه برامون نگرفتن و هنوز رو دل من مونده!!!! و از طرفی یه سری چیزا هست که برای مدت طولانی حالت رو خوب میکرده... مثلا قبلا وقتی دلم میگرفت میرفتم کافه یا با دوستام جمع میشدیم یا باهاشون حرف میزدم و در دل میکردم اما الان دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه! نه استراحت کردن، نه فیلم دیدن، نه کتاب و موسیقی، نه دور همی با دوستا و حرف زدن باهاشون... چی میشه که آدم به اینجا میرسه؟ چی میشه که با تمام وجودت دلتنگ آدما میشی و معاشرت باهاشون اما در نهایت دلت تنهایی خودت رو می خواد و دوست داری با خودت خلوت کنی؟ چی میشه که با همه ی شوق زندگی‌ای که درونت هست و آرزوها و رویاهایی که داری قبل از خواب از خدا می خوای که دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشی؟

یه زمانی، برام مهم بود دفتری که توش مینویسم چه شکلی باشه... که دوستش داشته باشم... اما راستش الان فقط دلم می خواد جایی بنویسم که بریزمش دور... چون همونقدر که حس می کنم هیچ چیز مهم نیست اعتقاد دارم کوچک ترین حرفا اثر دارن... دلم می خواد برم یه جای دور.... اونقدر دور که کسی منو نشناسه.... برای چند روز بمونم.... چی شد که رسیدن به همچین خواسته ای تو دنیای ما انقدر دور از دسترس شد؟! ببین زندگی شهری ماشینی ما رو به کجا رسونده... خسته ام... دلم یه خواب عمیق می خواد برای پیوستن به یه منبع انرژی نامتناهی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

مادر فروزان فوت کرد. از شنیدنش ناراحت شدم چون می دونستم فروز و فروغ چقدر بهش وابسته بودن و تو این دوران بیماری چقدر همه‌شون اذیت شدن... اما مساله این نیست.... مساله اینه که مدام دارم به فروزان فکر می کنم و غمگین میشم؛ بعد به خودم میگم: «یادته همیشه وقتی مامان داره غصه‌ی دیگران رو می خوره بهش میگی: "اگه کاری برای کمک از دستت برمی‌آد انجام بده، در غیر این صورت غصه خوردنِ تو چیزی رو تغییر نمی‌ده پس غصه نخور و انقدر بهش فکر نکن."» می دونم این حرف درسته. از خودم می پرسم: "پس چرا مدام داری بهش فکر می کنی؟"

دوست ندارم همذات پنداری کنم... چون دلم نمی خواد این غم رو جذب کنم پس دلیل این همه فکر کردن بهش چیه؟ جواب ساده‌س! ما میترسیم که محکوم بشیم به بی تفاوتی! ما میترسیم که پیش خودمون بابت این موضوع سرزنش بشیم که: "وقتی فلانی غمگینه تو حق نداری شاد یا بی خیال باشی!" ما حتی می ترسیم که ذهن خودمون ما رو محکوم کنه!!!! چون همیشه جامعه بهمون یاد داده که باید به فکر همنوعمون باشیم. یادمون دادن بی خیالی بَده و به فکر دیگران بودن خوب! اینا رو بهمون یاد دادن اما هیچوقت نگفتن اگه کمکی ازت برنمیاد و اگر موضوع چیزی مثل "مرگ" هست که چاره‌ای براش وجود نداره پس فکر کردن بهش بی فایده است و فقط غمش فلجت می کنه! قدرت تصمیم گیری درست رو ازت میگیره و انرژیت رو پایین می آره... یادمون دادن به همه چیز یه برچسب خوب یا بد بچسبونیم مهم نیست که این خوب یا بد چقدر کمکمون می کنه!

آره... مشکل اینجاست که ما حتی از قضاوت های ذهن خودمون که برعلیه‌مون مطرح می کنه میترسیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اینستاگرام رو باز می‌کنم آخرین پست صفحه‌ی "گربه‌ی سیمون" رو می‌بینم. یه گربه‌س که داره با یه جعبه‌ی کارتونی بازی می‌کنه. دلم برای نبات تنگ می‌شه. تمام وجودم پر از شوق می‌شه برای دیدنش، بغل گرفتنش، بوسیدن و بوئیدن و نوازش کردنش... یاد حرف مامان می‌افتم که اون روز داشت می‌گفت: "تو به هیچ چیز وابسته نیستی..." گفتم: "به تو وابسته‌ام." گفت: "نه نیستی...! تو به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نیستی. و هر بار از این موضوع ناراحت می‌شم به خودم یادآوری می‌کنم که من خودم تو رو اینجوری بار آوردم!" لبخند می‌زنم... سکوت می‌کنم... چون کلمات هرگز نمی‌تونن حال درونی تو رو توصیف کنن.

به خودم دلداری می‌دم: تو مجبور شدی یادبگیری که وابسته نباشی... از همون بچگی.... وقتی ساعت ها به گلهای نرگسی که بابا می‌خرید زل میزدی... :)

  • یاسمین پرنده ی سفید