پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چیزایی که دیگران نمی بینن» ثبت شده است

1) از ترافیک اتوبان خسته شده بودم. گوشی رو گرفتم دستم. ویس فرستادم و بعد ویس دریافتی رو پخش کردم. زدم زیر خنده. (همیشه رانندگی رو دوست داشتم چون وقتی تو ماشین تنهایی می تونی همه جور دیوونه بازی در بیاری! می تونی بلند بلند بخندی... می تونی بلند بلند گریه کنی... می تونی بلند بلند سر خدا داد بزنی و باهاش دعوا کنی و همون جا دوباره بهش بگی "غلط کردم فقط تو می دونی چه مرگمه به دادم برس"... می تونی بلند بلند با صدای نَکَــره آواز بخونی!) خلاصه... ویس رو شنیدم و بلند بلند شروع کردم به خندیدن... به عادت همیشه که موقع کلافگی ناشی از ترافیک اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردم.... بادختر بادکنک فروش چشم تو چشم شدم. روی گاردریلای کنار اتوبان نشسته بود و نگام می کرد. تو نگاهش یه دنیا حرف بود. لبخند تلخ گوشه ی لبش خنده امو کور کرد. خوشحال شدم که ترافیکِ روون باعث شد که زودتر از نگاهش فرار کنم. لابد پیش خودش داشت خوشبختی های منو میشمرد!


2) واسه اش از بهترین روز زندگیم میگم. می دونم که از خوشحالی من خوشحال میشه. انتظار دارم بهم بگه: "خوشحالم که بهت خوش گذشته!" اما به جاش غمگین میشه... می ره تو فکر و می پرسه: "یعنی ما باید دق کنیم که تا حالا باعث خوشحالیت نشدیم؟" اعتراف می کنم که جا خوردم... منظور من این نبود. من روزای خوب زیادی داشتم. اتفاقات غیرمترقبه ی جورواجوری برام افتاده که شادم کرده اما... براش توضیح می دم اما توضیحم انگار بیشتر خودم رو قانع میکنه تا اونو! سر رد شدن از خیابون اختلاف عملکرد داریم. به خنده بهش میگم: "چرا کارات برعکسه؟" با افسوس میگه: "ما همه کارامون اشتباهه!" بهش میگم: "من همچین حرفی نزدم!!!!" میگه: "تو نگفتی...من دارم میگم!" سکوت می کنم... باخودم تکرار می کنم: خوشی هات رو تو قلبت نگه دار... بهترین روزهاتو تو ذهنت مرور کن... سختی هاتو تو دلت نگه دار... روزای بد رو حتی تو ذهنت هم مرور نکن! یه چیزی از درونم ناله می کنه: آخخخخخ کاش می تونستم! کاش می تونستم!

به روزای قبل از وبلاگ نویس شدنم فکر می کنم... روزایی که همونطور بودم... روزایی که غم و شادی هام فقط مال دفترای سنگ صبورم بود. روزایی که خوشی و ناخوشی هام رو فقط خودم می دونستم.... وبلاگ نویسی منو تغییر داد... من دیگه اون آدم درون گرای سابق نیستم...

  • یاسمین پرنده ی سفید