پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

هیچوقت... هرگز... حس ششم مادرتون رو شوخی نگیرید!!!! قطعا مامانتون شما رو بهتر از خودتون میشناسه!

  • یاسمین پرنده ی سفید
پیوندهای روزانه
دوستان عزیز...

به بخش پیوند های روزانه وبلاگ یه سری سایت های جدید اضافه کردم که از بخش ۶ و ۷ روزنامه همشهری پیداشون کردم. اگه دوست دارید یه سری بهشون بزنید شاید چیزی مطابق سلیقتون پیدا کردید :)

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۲۸ شهریور۱۳۹۲ساعت 21:6  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
♥ واسه کندن از این بـــَرزَخ گریزی غیر دنــیـــا نـیـسـت
داشتم فکر می کردم... اگه تناسخ واقعیت داشته باشه... و این ماجرایی که میگن آدم دوباره برمیگرده تا پاک بشه و این حرفا...

  اگه تنها یه راه وجود داشته باشه واسه این که دیگه به این دنیا برنگردم...

   و اون راه این باشه که عاشق این دنیا بشم!!!!!!

 من این درد عشق رو به جون می خرم!!

حق با حسین پناهی نازنین بود:

من زندگی را دوست دارم.... اما از زندگی دوباره می ترسم!

 

+دوستی به نقل از بزرگی می گفت: کسی چه می داند؟ شاید این دنیا، جهنم دنیایی دیگر است!

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۲۸ شهریور۱۳۹۲ساعت 20:20  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
تفاهم

تا حالا شده یه آهنگی بهتون یه حس مثبت بده؟ این آهنگ تفاهم - نریمان عزیز این حس خوب رو در من ایجاد می کنه :)

شاید البته یکی از دلایلش هم این باشه که بعد از خوب شدنش... این اولین آهنگی ه که من ازش شنیدم و خوشحالم که حالش خوب شده.

+ نمی دونم که قبلا این آهنگ توسط زنده یاد"طوفان" هم اجرا شده بوده یا نه؟ اما به هر حال این آهنگ رو ظاهرا نریمان با یادی از طوفان خونده. امیدوارم شما هم خوشتون بیاد :)

+  نوشته شده در  چهارشنبه ۲۷ شهریور۱۳۹۲ساعت 17:3  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
توهم
نمی دونم چرا همش یه توهم دارم که تو هر محیطی یه "نفوذی" بین ماست؟! :|

فکر کنم کمتر باید فیلم های توهم زا ببینم....ولی فکر کنم اصلا این حس "محتاط" بودن (معتاد نه ها... محتاط) توی خونمه انگار

+  نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ شهریور۱۳۹۲ساعت 20:45  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


به شما هم میشه گفت بازیکن؟!

+  نوشته شده در  شنبه ۱۶ شهریور۱۳۹۲ساعت 20:15  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
روز دخترا مبارک

خیلی خوبه که آدم کسایی رو داشته باشه که مناسبتا رو بهش تبریک بگه... خیلی وقت بود فقط چیزای بد رو می دیدم... اما خدارو شکر... خدارو شکر به خاطر مادر و پدر مهربون... یه خواهر نازنین و خواهرزاده ی کوچولویی که امید فرداها رو بهم می ده... و برادری که حتی وقتی دوره... حتی وقتی می دونه خواهر کوچیکه  باهاش قهره(؟!) و می دونه که نیست تا جوابش رو بده... بازم برای تبریک روز دختر واسه خواهر کوچیکه اش پیغام می ذاره.

خدایا... می دونی که دیگه آرزویی ندارم!!!! و تو می دونی چرا؟!!!!!! تو دلیل بی آرزو بودنم رو می دونی... خانواده ی همه رو براشون سالم نگه دار... جمع خانواده ها رو دور هم جمع کن... خانواده ی ما رو هم جز همین خانواده ها

آمین :)

 

+دخترای گل روزتون مبارک

++فرشته های زمینی نوشته ی دوست خوبم "سکوت"

+  نوشته شده در  شنبه ۱۶ شهریور۱۳۹۲ساعت 17:11  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
اطلاعیه مهم برای جمع ما

دوستان...

من یه قسمتی رو پیشنهاد دادم برای "آشنایی با موسیقی" حالا کسی رو پیدا کردم که در این زمینه وارده و طبق صحبتی که با هم داشتیم به نظر می آد قبول کرده که همکارمون باشه تو "جمع ما"... فقط مشکل اینجاست که گفت باید فکر کنه ببینه موضوعی می تونه پیدا کنه که برای همه جذاب و جالب باشه یا نه.

شما پیشنهادی دارید؟

با تشکر

+  نوشته شده در  جمعه ۸ شهریور۱۳۹۲ساعت 23:9  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
منم واسه همین پزشک نشدم!
چند روز پیش دیدم دوست خوبم حامد-جوون دهه شصتی برای پزشک نشدنش دلیل قابل قبولی آورد که البته راجع به بنده هم تا حدودی صدق می کنه...

در همین راستا از اونجایی که تو کمنتای همین پست حامد هم به یه عکسی اشاره کرده بودم... دیدم خالی از لطف نیست که این عکس رو بذارم همگی ببنیند:

دست خط دکتری

اما نکته ی جالب موضوع اینه که اون مسئول محترم داروخانه چطوری داروها رو پیچیده؟ (خودمونیم این اصطلاح نسخه پیچیدن هم واسه خودش اصطلاحیست بس خنده دار.. آدم یاد سبزی فروشی می افته)

خوبه دیگه... دکتره یه چیزی می نویسه که خودش هم نمی تونه بخونه... داروخانه هم چیزی که صلاح می دونه رو لابد به مریض می ده... خب پس چه کاریه؟ آدم از اول میره پیش خود آقای دکتر داروخانه دیگه ها؟!

خلاصه این که حق با حامده... منم چون خطم خوانا بود دکتر نشدم وگرنه نسخه نوشتن که کاری نداره که

+  نوشته شده در  چهارشنبه ۶ شهریور۱۳۹۲ساعت 22:15  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

این پست مخاطب خاص دارد!

مامان نازنینم

می دونم که هیچوقت نتونستم خوبی ها و مهربونی هات رو جبران کنم

اما کاش بدونی که خیلی دوست دارم و همیشه برات بهترین ها رو آرزو دارم با سلامتی و دلخوشی و احساس آرامش و خوشبختی

تولدت مبارک مهربونم

مرسی که اومدی تا مامان من باشی

+  نوشته شده در  سه شنبه ۵ شهریور۱۳۹۲ساعت 5:6  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
چه حالی میشی...

اگه کاری رو بکنی و اطرافیانت کس دیگه ای رو مقصر بدونن؟!!!!!

و گویی توضیح تو کافی نیست برای این که ثابت کنی این رفتاریه که از خودت سر میزنه... اگه بده یا اگه خوب... خود توئه... خود خودت!

 

وچه حالی داری اگه کسی کاری کنه که دیگران خوششون نیاد...

و به خاطر کاری که اون آدم می کنه تورو سرزنش کنن!!!

چرا دنیا همه چیزش بر عکسه؟!

مگه این من نیستم که مسئول کارا ورفتارهای "خودم" هستم؟

پس تمام اینا یعنی چی؟

نگران بودن دیگران از نظر من چیزی رو توجیه نمی کنه! آدم باید منطقی باشه!

+ نوشته شده در  جمعه ۲۷ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 19:52  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

امروز یه فیلمی دیدم که خیلی ازش خوشم pay it forward

با بازی کوین اسپیسی...

نمی دونم داستان "چرخه ی جبران کردن یه کار خوب" رو شنیدید یا نه...

این فیلم هم یه داستانی بر اون اساس داره...

اگه این چرخه ادامه پیدا می کرد چه دنیای قشنگی می تونستیم داشته باشیم...

فیلم راجع به پسر بچه ایه که به خاطر تکلیف مدرسه اش یه فکر عالی به ذهنش میرسه!

وقتی معلمشون ازشون می خواد که یه فکری بکنند برای تغییر دنیا و بهش عمل کنن... فکری که به ذهنش میرسه اینه که به سه نفرکه نیاز به کمک دارن کمک کنه و ازشون بخواد که برای جبران لطفش هر کدوم به سه نفر دیگه کمک کنن و این چرخه رو ادامه بدن.

ایده ی خوبیه... ای کاش ممکن بود... امیدوارم یه روز ممکن بشه... :)

 

+ راجع به این فیلمای "پارانورما" کسی چیزی می دونه؟ بر اساس واقعیت هستن آیا؟!!! یه کم دور از ذهن به نظر میرسن... هرچند که روند فیلم جوریه که می خواد به مخاطب القا کنه که انگار فیلم هاش واقعیه! :|

 

+ شروعی تازه در وبلاگ گروهی "جمع ما"  با یک پست با عنوان از خود گذشتگی

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 0:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فینال مسابقه ی صوتی وبلاگی "صدای ما"

در آپارتمان پلاک 23

 

می دونم که خیلی هاتون این شعر زیبا رو با صدای گرم و دلنشین خسرو شکیبایی نازنین شنیدین...

اما انقدر دوسش داشتم که دل رو به دریا زدم و منم یه بار دیگه اجراش کردم...

مطمئنا قابل مقایسه با اجرای اون مرحوم نیست اما امیدوارم خوشتون بیاد :)

 

+یادی از نخستین روزهای آغاز به کار این وبلاگ :)

++فراموش نکنید که برنده ی این مسابقه با رای شما انتخاب میشود... پس حتما... لطفا به وبلاگ دوست خوبم محسن "پلاک ۲۳" مراجعه کنید و ما رو همراهی کنید 

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 12:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه روز بهاری ه...

چند روز قبل با مامانت اینا بحث میکنی که خسته شدیم که همش تو خونه ایم... یه کم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه!

خونه ی ما اصولا خونه ای ه که مهمون زیاد برامون می آد... اما خودمون کمتر میریم مهمونی...

بعد از عمری... ۵ شنبه(دیروز) تصمیم گرفتیم بریم خونه ی یکی از اقوام و دور هم باشیم و چند ساعتی بگیم و بخندیم و خوش باشیم.

همه چی داشت خوب پیش می رفت تا این که...

نزدیک اذان تلفن همراه زنگ خورد... خانم همسایه بود که از مادرم می پرسید : شما منزل هستید؟

آخه از خونتون داره سر و صدای زیادی می آد.

- و ما می دونستیم که کسی در منزل نیست -

نفهمیدیم چطوری لباس پوشیدیم و تو ساعات ترافیکی خودمون رو رسوندیم خونه.

همسایه ها که فهمیده بودن ما خونه نیستیم و در واقع صدای دزده سر و صدا کرده بودن و ظاهرا دزده ترسیده و فرار کرده.

 

اما ما موندیم و یه در شکسته... و شب با یه صندلی پشت در خوابیدیم و ...

خلاصه... اینم از ماجراهای آخر هفته ی ما و این که گویا به ما خوشی کردن نیومده :(

خدا ازش نگذره... حالی که بهمون دست داد و این حس نا امنی که بهمون داد رو با هیچ چیز نمیشه جبران کرد.

کسی رو میشناسم که صبح زود تا شب یه جا کار می کنه و شب تا آخر شب پیتزا پخش می کنه که خرج خانواده اش رو در بیاره...

پس با من از گرسنگه بودن مردم حرف نزنید چون من به "شرافت" بعضی آدما دارم شک می کنم که ربطی به گرسنه بودنشون نداره...

روزگار غریبیست نازنین... روزگار غریبیست!


برچسب‌ها: دزدوجدانشرافتدزدی
ادامه حرفام
+ نوشته شده در  جمعه ۲۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

می دونی؟

یه سری مشکلات تو زندگی آدما پیش می آد...

که فقط با دستای هنرمند و مهربون یک خواهر بزرگتر حل میشه...

و مشکلات دیگه ای هست که فقط با ذهن خلاق یه خواهر بزرگتر، ساده تر میشه...

فقط اونایی که خواهر بزرگتر دارن می دونن من چی می گم...

متاسفم که تو خواهر بزرگتر نداری آبجی :( اما خوشحالم که هستی

 

+از تمام دوستانی که باهام هم دلی کردن ممنونم

از شما هم ممنونم که هستید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فدای سرتون ... پرسپولیس باخت... انشالله سال بعد...

فدای سرتون که استقلال قهرمان لیگ شد... و یه سال باید متلک بشنویم...

فدای سر من که تیم مورد تنفرم سپاهان قهرمان جام حذفی شد...

فقط شنیدم که تو جایگاه تماشاگرای پرسپولیس نارنجک ترکیده امیدوارم همتون سالم باشید... جونتون سلامت... اینا می گذره

 

+ پست قبلی هم جدیده... اگه حوصله کردید بخونید... کاملا بی ربطه نسبت به این پسا البته.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 21:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

هشدار: این پست از سر دلتنگی نوشته میشود از یک ذهن آشفته.

اگر دلتنگ یا آشفته هستید نخوانید.

با تشکر

هشدار۲: چیزایی که دارم می نویسم درباره ی دنیای واقعی ه... نه دنیای اینترنتیمون که اسمش رو مجازی گذاشتن!! پس لطفا هیچکدوم از حرفاش رو به خودتون نگیرید. منو میشناسید... آدم رُکی هستم... نیازی به گوشه و کنایه زدن ندارم. پس اگر هم متن رو تا آخر خوندید هیچ کدوم از حرفارو به خودتون نگیرید. مرسی

--------------------------------

دنیای مضحکی داریم! وقتی به دنیا و شرایطش فکر می کنم خنده ام می گیره!

به نظرم مسخره است! مضحکه!

این همه دوئیدن و نرسیدن ها! امروز صبح داشتم این ترانه رو گوش می کردم:

"زندگی می گن برای زنده هاست... اما خدایا بَس که ما دنبالِ زندگی دَویدیم، بُریدیم کِه!!!!"

راست می گه شاعر... و من فکر می کنم: چرا؟ چرا زندگی هامون این شکلی شده؟!

کجا مسیرمون رو گم کردیم؟ انسان در بهشت که هیچ... روی زمین کدوم میوه ی ممنوعه رو خورد که اینطور سردرگم شد؟!

امروز داشتم فکر می کردم...

چرا... چرا این داره یواش یواش به یه قانون تبدیل میشه که اگه می خوایم بعدا ضربه نخوریم امروز باید آدمای دوروبرمون رو محک بزنیم؟!

چرا همیشه یه هشدار باید پَس تمامِ افکار، احساسات، دوستی ها، کارها و همه ی روابطمون باشه... چرا مجبوریم آدما رو امتحان کنیم؟!

دنیای مسخره ای داریم!

به کجا رسیدیم؟! دنیای نگرانی داریم!!! هَمَش نگرانیم که چند نفر از آدمای دوروبَرِمون ما رو به خاطر خودمون می خوان و چند نفربه خاطر منافع خودشون؟!

اگه حس کنی یکی از عزیزانت شاید بخواد واسه ات زرنگ بازی در بیاره چی کار می کنی؟ اگه یه هشدار بشنوی که همه حرفاش به خاطر منافع خودشه(حتی اگه باور کردنش برات سخت باشه)؟ اگه واسه ات عزیز باشه و بهت بگن از کجا می دونی توهم همینقدر براش عزیزی؟ اگه برات عزیز باشه و بهت بگن شاید فردا به هزار و یک دلیل نتونی باهاش درتماس باشی و بریدن ازش امروز راحت تره تا فردا؟!

اگه ته دلت بین دوراهی باشی که: اگه در آینده مشکلی پیش نیومد چی؟ یا اگه حق با همه باشه و فردا اون مشکلاتی که ازش حرف می زنن پیش اومد چی؟

دوراهی...:|

این دوراهی ها... هیچوقت دست از سرم برنداشتن...

همیشه از دوراهی های انتخاب فرار کردم اما همه ی راه های زندگیم به دوراهی میرسه!

راست می گن از هرچی بدت بیاد سرت می آد!!

بچه ها سعی نکنید سر به سرم بذارید لطفا... من ناراحت نیستم فقط ذهنم مشغوله... در این مورد شوخی چیزی رو حل نمی کنه پس لطفا قضیه رو به عشق و عاشقی ربط ندید... به اندازه ی کافی از دنیای مضحکمون خنده ام میگیره... سعی نکنید با سربه سر گذاشتن خنده ام رو بیشتر  کنید...

این پست... یه دل نوشت کاملا جدیه... شما مختارید که جواب چراهام رو ندید... اصلا مختارید که این پست رو نخونید...هر چی می خواید بگید ولی بدونید که به " این پست" وگلایه هایی که ازش حرف زدم وصله ی عشق و عاشقی نمی چسبه!

ممنون که همراهم هستید

+امیدوارم شاد باشید و دور از دو راهی های انتخاب...

کجا به خنده می رسیم؟!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

این وبلاگ یه تغیراتی کرده...

نمی دونم متوجه شدید یا نه....

یه قسمتایی که قبلا پر نشده بود حالا پر شده.

و قسمت پروفایل نویسنده هم راه اندازه شده...

تا پشیمون نشدم و پاکش نکردم اگه دوست دارید برید بخونیدش!! از من بعید نیستا!

فکر می کنم یکی از سوالات همیشگیتون رو تا حدودی جواب می ده:)

 

+چهارشنبه... یکی از دوستام... آخرین روزی بود که تونست روز مادر رو به مادرش تبریک بگه... چون ۵شنبه دیگه مادرش نبود.

اینو گفتم تا به خودم یادآوری کنم که زندگی چقدر کوتاه و چقدر نامرده...

راست می گفت سهراب :"مرگ در سایه نشسته است به ما می نگرد!!"

بیاید قدر لحظه های با هم بودن رو بیشتر بدونیم... بیاید فقط دنبال بهونه ها نباشیم.

کاش بتونیم خودمون بهونه ها رو بسازیم.

برای شادی روح مادر دوست من و برای صبرو آرامش برای آرزوی مهربون دعا کنید بچه ها.

ببخشید اگه ناراحتتون کردم.


برچسب‌ها: مادرزندگیلحظه هابهانه هامرگ در یک قدمی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مامان مهربونم

از خیلی از آرزوهات به خاطر من گذشتی... خیلی چیزا رو بخشیدی و نادیده گرفتی و از خیلی چیزا رد شدی و خیلی چیزا رو تحمل کردی به خاطر من...

هرچند که من... :(

خیلی وقتا دلتو شکستم... خیلی وقتا ازم ناراحت شدی... خیلی وقتا کارا و حرفای بدم رو نادیده گرفتی...

به خاطر این که بزرگ و مهربونی... به خاطر این که مثل فرشته ها می مونی...

فرشته چیه؟ تو از فرشته ها بهتری... چون مادری :) 

                                                                                    مادر:)

مامان خوبم.... دوست دارم

و به خاطر همه ی خوبی هات و بخشندگی هات و مهربونی هات ممنونم.

 

+من خیلی دنبال این آهنگ گشتم تا پیداش کردم... خیلی دوسش دارم و خیلی باهاش خاطره دارم.

با یادی از خسرو شکیبایی تقدیم به وجود نازنین همه ی مامانای خوب و مهربون ایران زمین

شادی و سلامتی همه ی مادرا آرزوی قلبی ما بچه هاس

دانلود آهنگ مادر من - خسرو شکیبایی


برچسب‌ها: مادرمامانمادر من خسرو شکیبایی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 23:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


فکر کنم اگه خدا قسمت کنه این آخرین جلسه کلاس با (به اصطلاح استاد) "ش" بود! "لعنت الله علیه"!!!!

دیروز- لکیشن داخلی-محیط شرکت-حدود ساعت ۹ صبح

از سر کار(مشغول کارورزی هستم) زنگ زدم دانشگاه می گم فردا امتحان داریم یا مثل هفته ی قبل کنسله؟

مسئول برنامه ریزی میگه من خبر ندارم!

من:!!!!!!!! خب پس ما چه کنیم؟

اون:از رو سایت ببینین!

من:رو سایت چیزی نزدین!

اون:خب هرچی برنامه کلاسیتون بوده کلاس طبق همون برگزار میشه.

من:خب استاد گفته بودن من اونور عید شاید نتونم براتون کلاس بذارم من نمی دونم فردا کلاس هست یا نه؟!!!

اون:من نمی دونم ولی استاد ش خیلی استاد منظبطی هستن!!!!!!!!!!!!!!!!

من: (آیکن سر کوبیدن به میز!!!!!)

حالا ما فردا چی کار کنیم...

اون: با لحن عصبانی:من نمی دونم خانم هر چی تو سایت و برنامه کلاسیتونه همونه!!!!!

و در جواب بقیه ی دوستانی هم که زنگ زدن دانشگاه به جای پیگیری از طریق استاد همینا رو بهشون گفتن!

(فقط دلم می خواست نگاه رئیس شرکت رو می دید وقتی بهش می گفتم:من نمی دونم فردا امتحان دارم یا نه... شاید فردا نتونم بیام! خوب شد جلوی چشم مسئول آموزشم بهشون زنگ زده بودم وگرنه فکر نمی کنم باور می کردن! آخه دانشگاه انقدر...)

امروز-لکیشن داخلی-دانشگاه(؟! دانشگاهی که ندونه استادش کی کلاس داره کی کنسل می کنه و از نظر مسئول برنامه ریزی جدیدش این نظمه به نظر شما دانشگاس؟!) - ساعت ۸ صبح

همه تو کلاس منتظر

آقای "ک" شاگرد پاچه خوار استاد "ش" (تو عمرم آدم به پاچه خواری این ندیدم!) : استاد به من خبر داده که تو راهه... بشینین تو کلاس درس بخونین تا بیاد!

ساعت ۹ آقا لطف کردن تشریف آوردن!!!

امتحانی گرفتن که خودشون هم نمی تونستن حل کنن!

(الان به بچه ی کلاس ۵ام بگی یه معادله داریم با ۴ تا متغیر بهت می گه که اینو شما نمی تونی به روش ترسیمی حل کنی... این آقا در ابتدا اصرار می کرد که میشه! یکی از دوستام گفت پس با ترسیمی حل کنیم؟ گفتم با ترسیمی نمیشه! آقای ش میگه: جو کلاس رو متشنج نکن دیگه! چرا نمیشه؟! به دوستم گفتم یعنی تو الان بلدی اینو با ترسیمی حل کنی میگه:نه!!!... ۱۰ دقیقه گذشته استاده می گه: بله درسته این با ترسیمی نمیشه!!!!!!!! انقدر فکر می خواست واقعا؟!!!!!!!)

امتحان تموم شده(توجه داشته باشید که قرار بوده امروز فقط امتحان باشه... کلاس ۸ تا ۱۰) این شخص...(!! استادمون رو می گم)

مارو تا ساعت ۱۲ نگه داشته!!!! که بچه های بازرگانی می خوان تحقیق هایی رو که آوردن کنفرانس بدن همه باید بمونن روش ارائه دادن رو یاد بگیرن!!!

بعد ما چند تا بچه های صنعتی که همیشه تو کلاسا جز کسایی بودیم که استادا از نحوه ی کنفرانس دادنمون راضی بودن و تعریف می کردن باید میشستیم و شاهد دوستانی می بودیم که لطف می کردن و خلاصه تحقیقشون رو از رو نوشته می خوندن!!!!!!!!!

تا ساعت ۱۲ نگهمون داشته نمی گه این بدبختا ۶:۳۰ - ۷ صبح از خونه زدن بیرون صبحونه خوردن؟ نخوردن؟ گرسنه هستن؟ نیستن؟ کاروزندگی دارن؟ ندارن! هییییییییییییییییییییچ!

تازه ۱۲ هم که دیگه دید ما داریم کم کم کلافه میشیم با دلخوری می گه هر کی می خواد می تونه بره!

یعنی خدا به داد برسه! من می دونم این آخر سر معدل مارو خراب می کنه... ترم آخری نندازتمون خیلیه!

 

خدایا... تو رو به حق این زمانی که فعلا امروز خبر زلزله از جایی به گوشم نرسیده قسم...

هرچی استاد بیشعور مثل این هست رو یا از رو زمین بردار... یا به راه راست هدایتشون کن که این اعتماد به سقف کاذب رو کنار بذارن و دست از سر دانشجوهای بیچاره بر دارن!

نسل هر چی دانشجوی پاچه خوار مثل آقای "ک" هست رو یا کلا بردار یا این پاچه خوارارو به تور هم بنداز که در راه رقابت "استاد منو بیشتر دوست داره" همدیگه رو همینقدر حرص بدن که این مدت مارو حرص دادن!

خدایا عاقبت مارو هم ختم به خیر قرار بده!

 

استاد مزخرف و آدم زبون نفهم به تورت نخوره بلند بگو آمین!!!!!

 

+آقا اگه این روزا شنیدید بانک سامان ورشکست شده تعجب نکنید... استاد ما جدیدا به گروه مالی بانک سامان پیوسته!!

++می گم... قربون خدا برم... این روزا بدجور زمین رو گذاشته رو ویبره ها!!! هر روز یه جاش داره می لرزه!

نمی دونم شایدم خود دنیا هم قاطی کرده زده خودشو به بی خیالی و داره آهنگای بندری و سبک امیدجهان گوش میده و خلاصه... حرکات موزون و این حرفا...

انشالله که زلزله هم اگه می آد فقط محض سرگرمی باشه و تلفات جانی و مالی نداشته باشه... وگرنه دنیام یه خورده شاد باشه!

چی میشه؟ شاید خوش اخلاق شد و به ماها هم یه کم روزگار رو آسون گرفت! والا!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 15:46  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید