پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوراهی» ثبت شده است

همیشه جغرافیا رو دوست داشتم و از تاریخ فراری بودم. کلاس تاریخ رو دوست نداشتم و حال دلم شبیه بود "به دلی که می گریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش" که زنده یاد حسین پناهی میگفت! شبای امتحان تاریخ معمولا از طولانی ترین شبا بود برام و تنها بخشی از کتاب رو که دوست داشتم مربوط به شکوه دوره ی هخامنشیا بود که کمترین بخش کتابمون رو تشکیل می داد اما برای من لذتبخش ترینش بود.
همینقدر از تاریخ فهمیدم که از دور نشستن و قضاوت کردنش خیلی ساده است! اما تصمیم گیری برای آدمایی که تو اون دوره زندگی می کردن به همین آسونی ها هم نبوده! هیچوقت اونقدری تاریخ رو دوست نداشتم که راجع به عباس میرزا بیشتر بخونم اما تو ویکیپدیا هم نوشته که پدرش اعتقاد داشت که از برادرای دیگه اش باهوش تر و دلیرتر بوده. و با این که شاید خیلیامون اعتقاد داریم که قاجار از بدترین دوره های تاریخی مملکتمون بوده اما مطمئنم عباس میرزا هم راضی به بخشیدن خاک مملکتش نبود. گاهی آدم مجبوره بین دو چیز که دوست نداره یکی رو انتخاب کنه. عباس میرزا می تونست ادامه ی جنگی رو بپذیره که معلوم نبود چه بلایی سر مردم عادی مملکتش می آورد... یا میتونست یه بخش از خاک رو ببخشه تا کل رو حفظ کنه. من و تو کتاب تاریخمون رو می خونیم و برای امضاکنندگان ترکمانچای با افسوس سر تکون می دیم. اما هیشکدوممون نمی دونیم که اون شب عباس میرزا تو خلوتش چی کشیده.
هر روز از زندگیم که میگذره. هر بار تو راه خیلی اتفاقی تیتر روزنامه ها رو می بینم. هر بار جایی خبری رو گذری میشنوم. هر وقت استاد حسابداری مدیریت از شاخص های بورس می گه و خوندن روزنامه ی دنیای اقتصاد رو توصیه می کنه. هر لحظه که سر کار خبر بالا و پایین شدن نرخ ارز رو می شنوم. هر بار که در برحه های حساس قرار می گیرم!!!! حس می کنم جزئی از تاریخم! تاریخی که 100 سال بعد نوه ها و نتیجه ها و ندیده ها و نبیره های من می خوان بخوننش. همون روزی که خیلی راحت راجع بهم قضاوت می کنن که چقدر احمق بودم یا نبودم. اونجایی که میگن خدا بیامرزتشون یا...؟ با این که هیچی از احوال این روزای ما نمی دونن.
تاریخ چیز مسخره ایه... امثال هیتلرها و استالین ها و چنگیزمغولها همونقدر معروفن که کوروش! ولی این کجا و آن کجا... و چقدر ساده ما قضاوت می کنیم کاری رو که 1000 سال پیش اجدادمون انجام دادن! بدون این که بتونیم به قول چارلی چاپلین یه روز با کفشاشون راه بریم!
من دیگه نگران انگشت جوهری شده یا نشده ام نیستم! من نگران خاکی ام که عاشقانه دوستش دارم. خاکی که خیلیا برای نگهداشتنش همه چیزشون رو براش دادن. همه ی آدما ممکنه اشتباه کنن و منم از این قاعده مستثنی نیستم. فقط همیشه از خدا می خوام کمک کنه تا راه درست رو انتخاب کنم. نه به خاطر خودم... فقط و فقط برای گریه های این گربه ی خاکستری. همین!
  • یاسمین پرنده ی سفید