پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم های خاکستری» ثبت شده است

همیشه خودم بودم. اگه بد بودم یا خوب؛ خودم بود. چند سالی هست که دیگه نگران این نیستم که دیگران در موردم چه فکری می کنن... من فقط سعی می کنم در حد خودم, آدم بدی نباشم... هیچوقت نتونستم تظاهر کنم کسی رو دوست دارم, وقتی که نداشتم. همیشه سعی کردم وقتی با کسی تنهام باهاش همونطور باشم که تو جمع هستم. تظاهر نکردم به "آدم خوبه" بودن... زیاد نبودم... کم هم نه! فقط خودم بودم. واسه همین هیچوقت ترسی از فاش شدن رازهایی که مربوط به خودمه نداشتم... چون اعتقاد دارم وقتی حرفی رو با کسی شریک میشی دیگه اسمش راز نیست! همیشه راز دیگران رو تا جایی که بشه تو دلم نگه می دارم اما خودم توقع فاش شدن رازهای دونفره ام رو دارم! بنابراین چیزی نمی گم یا کاری نمی کنم که از فاش شدنش بترسم... چون من همینم که هستم. همیشه اشتباهاتم رو خودم گردن گرفتم. هیچوقت چیزی نگفتم که نتونم پای دردسراش وایسم. شوخیام, دیوونه بازیام, محبتم, رنجیدنام... زیاد یا کم هرچی که هست, قد خود منه. هیچوقت دلم نخواست نقش بازی کنم. با تمام این تفاسیر تعجب می کنم از کسایی که هنوز منو نمیشناسن!
شناختن من کار سختی نیست. من خودمم! خاکستریِ خاکستری!
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز داشتم فکر می کردم چرا بعضی چیزای خوب واقعا انقدر زود تموم میشن... یه چند وقتی هست گَهگُهداری این فکر ذهنمو مشغول میکنه... امروز وقتی حرفم مورد تایید یه دوست خیلی خوب قرار گرفت فکر کردم که دارم درست فکر می کنم...

همه چیز به انتظارات ما برمیگرده. می دونی رفیق؟ همه ی ما آدما, از دنیای اطرافمون یه تصوراتی داریم که تو ذهنمون نگهشون می داریم. همون تصوراته که گاهی باعث میشه از یکی خوشمون بیاد یا بدمون بیاد. همون تصوراته که باعث میشه دلمون بخواد به بعضیا بیشتر از بقیه نزدیک بشیم... ما نزدیک میشیم... نزدیک میشیم و بعد یه روزی... یه جایی... سر یه مساله ی کوچیک حتی, حس می کنیم که شخص (یا حتی چیزِ مورد نظر) اونطوری که ما فکر می کردیم نبوده... چون عکس العملی که نشون می ده متناسب با پیش بینی ما نیست! چون ما... از اون شخص یا اون چیز - اصلا بذار از این جا به بعد بهش بگیم پدیده-... تصور دیگه ای داشتیم! اون جاست که بهمون برمی خوره... اونجاست که ناراحت میشیم... اونجاست که حتی عقب نشینی می کنیم... یا بسته به نوع شخصیتمون حتی ممکنه شروع به تخریب اون پدیده بکنیم!!!! (ناگفته نماند که خودمم این کارا رو کردم متاسفانه)

یه زمانی شعار زندگی من تو دو تا جمله خلاصه شده بود: "هیچ آدمی بد نیست, مگر این که خلافش ثابت شه... ولی از هر آدمی باید همیشه انتظار انجام دادن هر کاری رو داشته باشی!" به خودم نگاه می کنم... تو این چند وقت گذشته از بعضیا ناراحت شدم.... با خودم فکر می کنم: "دیدی! باز قانون خودت رو یادت رفت و چوب این فراموشی رو خوردی!" دوباره جمله رو به خودم یادآوری می کنم... قرار نیست آدما اونطور که ما انتظار داریم رفتار کنن. اگه من دارم کاری برای کسی انجام می دم دلیلش این که خودم دوست دارم اون کار رو انجام بدم پس نباید ازش توقع داشته باشم برای من کاری کنه. اگه من دوست دارم با کسی بیشتر معاشرت کنم, دلیلش اینه که خودم دوست دارم باهاش وقت بگذرونم اما باید این حق رو به اون بدم که شاید اون این رو نخواد! اگه من به خاطر فلان شوخی ناراحت نمیشم... باید این حق رو برای دیگران قائل شم که چهارچوب هاشون رو خودشون تعیین کنن و ملیون ها مثال دیگه ای که می تونیم بیاریم...

همه ی اینا رو گفتم... فقط یه حرف باقی می مونه: زندگی... خییییلی خییییلی کوتاه تر از اونه که بخوایم از اطرافیانمون ناراحت بمونیم! به قول سهراب... (نقل به مضمون البته) گاهی وقتا باید بعد از خوردن غذاهایی که دوسشون نداریم, یه قاشق اغماض بخوریم :)

بیایید یه کم رو تصوراتمون از پدیده ها تجدیدنظر کنیم :)


+تیتر مربوط به بخشی از ترانه ی "زود تموم میشه" شادمهر عقیلی

++منظور از سهراب؛ زنده یاد سهراب سپهری ه. در کتاب "هنوزم در سفرم"

  • یاسمین پرنده ی سفید