پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۲۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

این که توی یک بازه ی زمانی کوتاه انقدر خسته باشی که بارها و بارها آرزوی مرگ داشته باشی.  باعث میشه از خودت بپرسی، اونا که عمرای طولانی بالاتر از 80 دارن این دنیا رو چطور تحمل میکنن؟ 

واقعا وقتی به قول نیما یوشیج یک بهار و یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان رو دیده باشی... دیگه چه چیز جدیدی میتونه وجود داشته باشه؟ 

میگه هر روز یه جور از خواب بیدار شو که - مثل بچگیامون روزی که میخواستیم بریم سفر و چیزای غیرمنتظره رو تجربه کنیم- انگار چیزای غیر منتظره ای منتظرته...

هه! چشاتو باز کن! زندگی سالهاست همین شکلیه... بهتر که نشده هیچی... 

بگذریم... 

خسته تر از اونم که بیشتر از این بنویسم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

این که تو سی سالگی یهو به خودت بیای و ببینی دیگه هیچی خوشحالت نمیکنه. انگیزه ی هیچ کاری رو نداری و هیچی سر ذوق نمیاردت و از هیچ چیز مثل قبل لذت نمیبری و چیزایی که قبلا شادت میکرد فقط برا چند ساعت یه کم از حال بد درت میاره و با کوچیک ترین درد دلی چشات پر از اشک میشه و نمیتونی جلوی چکیدنش رو بگیری و شب که سرت رو بالش میذاری به خدایی که باهاش قهری التماااااس میکنی که صبح رو نبینی.... 

یعنی هیچ چی سر جاش نیست! 

خسته ام... خسته تر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم و حس میکنم توان ادامه دادن حتی واسه یک روز دیگه رو ندارم و هر روزی رو که به شب میرسونم از خودم میپرسم چطور؟ 

کاش به قول علی انصاریان دنیا وایمیساد و آدم میتوتست ازش پیاده شه... کاش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

هر بار که وسط دردکشیدناش میگه: "خدایا شکرت" من بیشتر و بیشتر و بیشتر دور میشم از خدا... بیشتر احساس تنهایی و بی پناهی میکنم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از تعطیلات عید خوشم نمیاد. همیشه یه حالت بلاتکلیفی با خودش داره. هرآن ممکنه مهمون بیاد... یا ممکنه مجبور شی بری عیددیدنی... هیچ چیز سر جاش نیست...

مامان بعد از جراحی هنوز رو به راه نشده. اکثر روزا بی حاله و حالت مریضی داره... درد داره. درد کشیدنش رو میبینم و هیچ کاری نمی تونم بکنم. 

تو این تعطیلات دلم میخواد و نیاز دارم برم تفریح. اما وقتی مامان رو میبینم که دلش میخواد بیاد و نمیتونه....

تو خونه موندن برام یه جور عذابه چون دلم میخواد برم کافه طهرون... کوهسار... مسعودیه... پارک لاله... اما بیرون رفتن.... حتی فکرش هم بهم عذاب وجدان میده.

خیلی خسته ام. حس میکنم این روزا هیچ چیز نمیتونه خوشحالم کنه. همه چیز... هر کاری که میکنم حتی وقتی سر کارم.... عذاب میکشم.

مثل وقتایی که برا کنکور درس میخوندیم و هر تفریحمون زهرمارمون میشد. هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه. جا زدم... میدونم خیلی زوده برای جا زدن. میدونم که راه حل مقابله با هر مشکلی جا زدن نیست.... اما من واقعا جا زدم! دیگه دوس ندارم ادامه بدم. دعا میکنم زودتر تموم شم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

تا حالا این حس رو تجربه کردید که یه نفر رو تو زندگیتون داشته باشید که بدون اون احساس تنهایی کنید و وقتی باهاش هستید هم شاد نباشید یا حتی غمگین باشید؟ 

تا حالا شده توی جمع باشید و دلتون بخواد تنها باشید اما همین که شب تنها میشید و سرتون رو رو بالش میذارید بیخوابی به سرتون بزنه و به خودتون بگید چقدر تنهایید؟ 

اصلا جریان چیه که ما انقدر از حس تنهایی میترسیم؟ مگه قراره لولوی تنهایی بخورتمون؟ وقتی میتونم تنهایی از همه اون چیزایی که برام جذابن لذت ببرم پس دردم چیه؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

اینجا رو دوست دارم. چون راحت تر میتونم توش خودم باشم. چون وقتی مینویسم در انتظار بازخورد نیستم. مشخصه که هربار پست میذارم برمیگردم تا ببینم کسی برام پیغامی گذاشته یا نه و با هر پیام خوشحال میشم اما... چشم انتظار نیستم. ضمیرناخودآگاهم نمینویسه تا توجه جلب کنه... مینویسه تا رها بشه. 

چند وقت پیش یه جمله ای تو اینستا دیدم و استوریش کردم که میگفت: "ما مرگ عزیزانمان را استوری میکنیم همانگونه که میزان دویدن های روزمره‌مان را. ما تشنه ی توجه هستیم، به هر قیمت و با هر توجیهی"

یکی از عزیزترین هام که میشه گفت من رو خوب میشناسه برام رو اون استوری نوشت: "دورت بگردم که دنبال توجهی" برام تلنگر بود که یادم بیفته درسته که این روزا وقت خیلی کمتری رو تو شبکه های اجتماعی میگذرونم. درسته که بیشتر به وبلاگ و بازی های گوشیم و سریال هایی که میبینم پناه میبرم تا واتس اپ و اینستا و تلگرام... اما درسته... یه گوشه از وجودم اونجا همش دنبال جلب توجهه. باید بفهمیم چرا؟

دلم میخواد برم درون خودم. تو عمق وجودم... اون ته ته ها. دلم میخواد غرق شم تو خودم. بدون سر و صدای بیرونی. دور از آدمای پوچی که این روزا زیاد میبینم دور و برم و انقدر خسته ام میکنن که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم. دوست دارم غرق شم تو خودم.

.

پ. ن بی ربطِ مرتبط: دلم میخواد تایچی یاد بگیرم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

بارها شب قبل از خواب به خدا التماس کردم که صبح از خواب بیدار نشم. التماس کردم که تمومش کنه. هر بار که همینقدر خسته و درمونده بودم و کم آوردم فقط دلم خواسته فرار کنم و هنوز هیچی... 

پس این غم چه فایده ای داره؟ که هر روز عذاب میده اما نمیکشه! خیلی خسته ام. کاش... ای ماش هیچوقت صبح فردا رو نمیدیدم. ای کاش

  • یاسمین پرنده ی سفید

فکر میکنم خدا فهمیده! یعنی خب خدا از همه چیز آگاهه مگه میشه نفهمیده باشه که عزیزترین کسی که تو زندگیم دارم اونه! و من خودمو مقصر میدونم چون حس میکنم خدا با درد دادن به اون میخواد منو تنبیه کنه! چی بدتر از کابوس ناتمومی که توش عزیزت عذاب بکشه و هیچ کاری نتونی بکنی! 

روزا خوب نمیگذرن. آدما حالش رو که میپرسن (از سر لطف) من هر بار پرت میشم تو تاریک‌ترین بخشای روحم که توش فقط عذابه. احساس بی مصرف بودن. هر کاری که میکنم و بهم آرامش و لذت میده اون ته احساسم یه غم همراه با عذابه که میگه اون اونجا درد میکشه و تو اینجا راحت نشستی. حس میکنم توانم روز به روز تحلیل میره و به جاش انبوه کارها و مسئولیت ها دارن سمتم هجوم میارن و تو این شرایط نه تنها نمیتونم وقت بیشتری کنارش باشم دارم تو عمق کارهام غرق میشم و کمتر و کمتر میتونم کنارش باشم.

 

پ.ن: همیشه فکر میکردم به از دست دادن عادت کردم و قوی شدم. امروز که بعد سه روز رو زمین موندن لوسیفر رو برداشتم که بدم خاکش کنن... شکستم! بغضم ترکید و فهمیدم من فقط بازیگر خوبی هستم.

تو تمام این سالها نقشم رو خوب بازی کردم و این بار اگه موجود دیگه ای تو خونه بمیره. نمیذارم مامان خاکش کنه... دردی که بلند کردن یه جسم بی جونی که یه روز نفس میکشیده به آدم منتقل میکنه واقعا درد غیرقابل وصفیه.

خسته ام... و این خستگی با استراحت و روزها خواب هم از تنم بیرون نمیره. 

پ.ن2: اگه مردن حقه... چرا قبلش انقدر آزارمون میدی؟ کجای راهو اشتباه اومدیم که دوزخمون رو داریم هر روز به چشم میبنیم؟

برام از ناشکری حرف نزن! دونستن این که آدمای زیادی وجود دارن که حال و روزشون از من بدتره، حال دلم رو خوب نمیکنه فقط ناشکرترم میکنه که نگاه میکنی و فقط.... باز هم فقط نگاه میکنی! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

همه ما تو زندگیمون به اندازه خودمون، زخم های زیادی خوردیم... دردهای زیادی رو تحمل کردیم... تلخی های زیادی رو چشیدیم. به نظرم معمولا دردهامون با سنمون رابطه مستقیم دارن. منظورم اینه معمولا اینطوریه که هر چی بزرگتر میشیم رنج های بیشتری رو هم تو زندگیمون تحمل میکنیم و طبق همون قاعده که میگه هر چی تو رو نکشه قوی ترت میکنه، ما هم به مرور بهتر یاد میگیریم که چطور با هر سختی کنار بیایم. چون تو طول سالها انواع زخم ها رو دیدیم.
زخم هایی که همون لحظه حسابی میسوزونه اما زود خوب میشه. زخم هایی که کوچیکن و زیاد به چشم نمیان اما آدمو از زندگی می اندازن مثل بریدگی با کاغذ! زخم هایی که عمیقن و مدت ها طول میکشه تا بهبود پیدا کنن اما جاشون واسه همیشه باقی میمونه... زخم هایی که انگار هرگز قصد خوب شدن ندارن اما به هر حال ما یاد میگیریم چطور باهاشون زندگی کنیم.
تلخی های زیادی تو زندگی وجود داره. مثل دروغ شنیدن، خیانت دیدن، تنهایی، طرد شدن، تهمت شنیدن، تحقیر شدن و خیلی چیزای دیگه... شاید یکی از سخت ترین هاش "از دست دادن" باشه که میتونه خیلی دردای دیگه رو شامل شه...  "از دست دادن" چیزیه که هرگز برای آدم عادی نمیشه! رنج از دست دادن همیشه آزار دهنده است و هرچقدر چیز یا کسی که از دست میدیم عزیزتر باشه غممون هم بیشتر میشه.
هممون این رنج رو تحمل میکنیم... با داغ عزیزانمون... با برباد رفتن آرزوهامون، با رشته شدن پنبه های تلاشهامون برای رسیدن به هدف‌هامون، از دست دادن جَونیمون!یا حتی از دست رفتن سلامتیمون! از دست دادن دلخوشی ها و امیدهامون و خیلی چیزای دیگه که بعضیاشون از همون دسته زخم هایی هستن که هرگز قصد خوب شدن ندارن و ما فقط یادمیگیریم چطور با نبودن خیلی چیزها زندگی کنیم. چطور دوباره بلند شیم وادامه بدیم. اما من جدیدا فهمیدم یکی از سخت ترین دردایی که گاهی مجبوریم تحمل کنیم اینه که عذاب کشیدن عزیزترین هامون رو ببینیم... اما هیچ کاری ازمون برنیاد. فقط روز به روز شاهد عذاب کشیدن و تحلیل رفتنشون باشیم و هیچ کمکی نتونیم بکنیم! این از اون زخم هاس که انگار هر دقیقه تازه میشه!
و فقط باید صبور بود. ایستاد. جنگید... و ادامه داد.

  • یاسمین پرنده ی سفید

اشک تمساح میریزه و میگه: نذر کردم که خدا شفاش بده. نمیدونم آخه چرا بچه های من باید هر کدوم یه جور اذیت بشن. 

سکوت میکنم و به خاطر میارم که وقتی بچه بودن میزدشون میگفت: "درد بی دوا درمون بگیری!" دلم میخواد بگم مگه خودت اینو از خدا نخواستی؟

از بلاهایی که سرشون آورده بود باخبرم و یاد روزی می افتم که وقتی خودش عذاب میکشید باز هم اشک تمساح میریخت و میگفت: من آزارم به یه مورچه هم نرسیده!

نمیدونم چطور بخشیدش اما... من هنوز عذاب میکشم از بودنش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید