پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

سالها پیش این جمله‌ی معروف که میگه: "گریه کردن توی یه ماشین رولزرویس راحت‌تره تا گریه کردن پشت یه دوچرخه" رو جایی خوندم و با خنده همیشه موقع حرف زدن از مزایای پول داشتن نقل می‌کردمش... امروز که پشت فرمون خشم و غمم رو با جیغ و فریاد زار می‌زدم یادش افتادم و وسط همه‌ی بدبختیام خدا رو شکر کردم که پیاده نیستم وگرنه نمی‌دونستم قبل از رسیدن به خونه چطور باید خودم رو خالی می‌کردم و نمی‌دونم اون حجم خشم و غمی که درونم می‌موند و سرکوب می‌شد کجا و چطور خودش رو نشون می‌داد... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از بدی های غرزدن در مورد جزئیات کار اینه که... اگه بخوای برای کسی توضیحش بدی مجبوری ریشه‌ای یه سری چیزا از روند کارت هم توضیح بدی و این پروسه خودش اعصاب خوردکن‌تر از چیزیه که بابتش غر داری و این بیشتر آدمو عصبانی می کنه!

چیزی که می دونم اینه که دیگه تو کار اندازه قبل صبوری ندارم. دارم زود از کوره در میارم و همه چیز به شدت و خیلی زود من رو از کوره به در میبره...

حالا این وسط فرض کن یه آدم حراف چرت و پرت‌گو هم باهات هم اتاق باشه که مداممممممممممم زر بزنه

  • یاسمین پرنده ی سفید

دوست!

قبلا اگه کسی ازم میپرسید اولویت زندگیت چطوری؟ جوابش برام ساده بود: من - خانواده - دوستام و درنهایت کارم و بقیه چیزا... این روزا اما دارم شک می کنم! دلم گرفته. از خیلیایی که فکرش رو نمی کردم. خیلیاش به خاطر مشغله های زندگیه.... خیلیاش به خاطر اینه که اکثر دوستام دیگه مجرد نیستن. یه بخشیش واسه فاصله های فیزیکیه.... یه بخشش واسه اینه که همونطور که من دیگه آدم 10 سال قبل نیستم اونا هم نیستن و این ورژن های جدیدمون دیگه نمی تونه کنار هم قرار بگیره.... یه بخشش به خاطر زمانه و فهمیدن این موضوع که آدما اونی که همیشه تو فکر می کردی نیستن... و یه بخشش به خاطر اینه که این روزا زمان خیلی سریع تر از گذشته می گذره... 

حسم؟ غم - خشم 

دلیلش؟ بلاتکلیفی - سردرگمی - خستگی

من دیگه واقعا نای ادامه دادن ندارم. حس میکنم بدون تجربه ی یه ترومای عجیب و غریب... دارم متلاشی می شم. یه زمانی دلم خوش بود که دوستام رو دارم.... اما الان.... دیگه مطمئن نیستم چی دارم و چی ندارم...

  • یاسمین پرنده ی سفید

هر روزی که میام سر کار ... بی حوصله ام.... دلم می خواد گریه کنم. حس می کنم از زمین و زمان متنفرم! دست و د لم به انجام دادن هیچ کاری نمی ره... حس مفید بودن ندارم. اولویت و ترتیب کارام رو فراموش می کنم. حس می کنم دیگه خبری از اون دختر پرانرژی و پر انگیزه‌ی قبل از دعوا با مدیرام نیست! هر ثانیه ای که سر کارم با آرزوی تموم شدن تایم کاری می گذره. بغض دارم. حالت تنفر دارم و دلم می خواد بالا بیارم. راستش بدنم هم به قضیه دامن میزنه... کمردرد و زانو درد ناشی از نشستن طولانی مدت... سر درد و سوزش چشم.... اگه بحث هزینه های زندگی نبود یک ثانیه هم دووم نمی آوردم.

فکر می کردم اگه برم سفر و حال و هوام عوضض بشه خوب میشم. فکر می کردم اگه یه روز مرخصی بگیرم و خونه استراحت کنم خوب میشم. اما نه... تا وقتی تو شرکت نیستم حالم خوبه... اما همین که پامو می ذارم اینجا از زمین و زمان حالم به هم میخوره. از خودم بدم می اد که عرضه انجام دادن هیچ کاری رو ندارم که خودمو رها کنم از این بردگی...

خدایا اگه وجود داری یه راه حلی جلو پام بذار دیگه دلم نمی خواد اینجوری زندگی کنم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

الهام سر کار بی هوا گریه می کنه. نگران ازش دلیل رو می پرسیم و وقتی توضیح میده می فهمیم گریه ی شوقه! با خوشحالی میگه: "برادرشوهرم بعد از 12سال اومده ایران و همه رو سرورپرایز کرده... حالا می خوان محمد رو هم سورپرایز کنن من چطوری تا شب بهش نگم؟" و همچنان با ذوق اشک میریزه... درکش نمیکنم... آخه من هیچوقت سر هیچ چیزی ذوق زده نمیشم! مامان همیشه بهم میگه: "آرزو به دلم مونده ذوق رو تو چشمای تو ببینم"

الهام رو درک نمی کنم... صدف هم مثل منه... صدف میگه: "شاید دلیلش اینه که من هیچوقت دلم برای آدما تنگ نمیشه." من میگم: "من انقدر دلتنگ آدمای مهم زندگیم بودم؛ دلتنگی های کوچیک دیگه برام اهمیتی ندارن."

چند وقت پیش دکتر هاشمی بی مقدمه تو اتاق رو به هممون پرسیده بود: شما هم همیشه دلتنگ میشید؟ سوالش برامون خنده دار بود... ازش پرسیده بودیم: دلتنگ چی؟ و جواب میداد: "کلا... همه چیز... من همیشه دلم تنگ میشه..."

امروز دارم فکر می کنم شاید این غم همیشگی که باهامه، دلیل همه ذوق نکردن هام، دلیل این بغض مسخره که هر بار بهش اهمیت میدم در لحظه می خواد از چشام بریزه همین دلتنگیه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

میتونم... خودم تنها از پس همه چی برمیام... انقدر در میارم که نگران پنچری ماشینم نباشم. سختمه... اما اون تابلوی کوفتی رو بالاخره میتونم تنهایی بزنم به دیوار... وقتی پام میپیچه، خودم میتونم برم دکتر... خودم از پس همه چی تنهایی برمیام...

 

اما این دلیل نمیشه نترکم از غم این که دلم میخواد تو کنارم باشی و نیستی.... هیچوقت نیستی... هیچوقت نبودی... و این جای خالی لعنتیت با هیچکس دیگه پر نمیشه... حتی با خودم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

خوابم نمی‌بُرد. آخر شب بود. چشامو بستم و از خودم پرسیدم "چی می خوای؟" خیلی وقتا این سوالو از خودم می پرسم و این روزا انقدر خسته ام که اغلب جوابم به این سوال "هیچی"ه... جوابم "نبودن"ه... اما دیشب یه تصویر اومد تو ذهنم که یه لبخند رو لبم آورد...

دلم می خواد یه جای سرسبز... باهاش بشینم... من چوب بتراشم... برام مهم نیست اون چی کار می کنه... میتونه ماهی گیری کنه، می تونه بخوابه یا کتاب بخونه.... چه بهتر که اونم چوب بتراشه.... کاری که می کنه مهم نیست.... برام مهم حضورشه... و من فقط چوب بتراشم... انقدر چوب بتراشم تا ذهنم خالی بشه... تا خسته شم. تا به آرامش برسم...

#عاشقت_میشم_دوباره_عاشق_اونی_که_نیست

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز پنج‌شنبه است. ساعت کاریمون 8 صبح تا 1 بعدازظهره... و ساعت 9 تا 11 برق نداریم. اما تعطیلمون نکردن. خب این زیاد مهم نیست ولی... مساله اینه که حوصله سر و صدا رو ندارم.... یکی از همکارامون به اصطلاح استاد دانشگاس... یکی دیگه هم ظاهرا دانشجوعه و اومده نظرش رو در مورد یه موضوع بپرسه و بلند ببند دارن حرف میزنن... یکی از بچه ها اون طرف آهنگ گذاشته... و یه سری دیگه دارن تو راهرو رفت و آمد میکنن و حرف میزنن... و همه این صداها رو مغزمن... دلم میخواد همه رو خفه کنم یا به همشون بگم ساکت باشید مغزم به یه کم آرامش نیاز داره...

من آدم حساس به صدایی نبودم اما اخیرا همه چیز داره آزارم میده. انگار آستانه ی تحملم نسبت به هر چیزی کم شده... اگه کار نداشتم امروز رو مرخصی میگرفتم و خونه میخوابیدم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

خستم... نای ادامه دادن دارم؟ دلم میخواد ادامه بدم؟ اصلا میدونم چطور میخوام ادامه بدم؟ اصلا میدونم چی میخوام؟ اصلا معلوم هست چی میشه؟ نه.... نه.... نه... و نه به همه‌ی سوالای مشابه! اما چی کار میکنم؟ فقط ادامه میدم... نمیدونم چطوری... حتی نمیدونم چرا... فقط انگار راه دیگه‌ای وجود نداره

  • یاسمین پرنده ی سفید

من فقط خسته‌م... خسته از این که نقش مردی رو بازی کنم که همیشه دلم میخواست تو زندگیم باشه و نبود. مردی که باشه... بمونه، دوسم داشته باشه، ازم حمایت کنه، واسه خستگی‌هام شونه باشه، واسه زخمام مرهم باشه... اونی که وقتی گند میزنم، وقتی تصادف میکنم، وقتی ماشینم خراب میشه، وقتی با رئیسم دعوام میشه، وقتی دلم گریه میخواد اولین و تنها کسی باشه که دلم بخواد بهش زنگ بزنم. من فقط خسته‌ام از این که وقتی می‌افتم خودم،خودمو بلند کنم. خسته‌ام که همه‌ی کارام رو خودم انجام بدم. دلم میخواد باشه و بگه: میدونم میتونی... اما اینا کار منه. بسپارش به من... انقدر مرد بودم که زن بودن داره یادم میره لعنتی

  • یاسمین پرنده ی سفید