پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان» ثبت شده است

یه دوره ای بود از بابا می پرسیدم چه خبر؟ میگفت: ما که زندگیمون شده "کار... خونه... کار... خونه... کم کم داریم میشیم کارخونه"

میخندیدم و میگفتم: منم شدم "کار... خونه... کلاس... کار... خونه... کلاس... دارم میشم کارخونه ی باکلاس"

الان که فکر می کنم جا داشت مامانم هم بگه "منم زندگیم شده کار ِ خونه و کار ِ خونه"

بابام هم میخندید و بهم میگفت خوبه حداقل تو باکلاسی :)

خواستم بگم کلا خانواده ی کارخونه داری هستیم :))))))) حالا هر کدوم به یه شکلی

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو به دنیا اومدی تا آرامش رو به قلب همه ی اطرافیانت هدیه کنی بدون این که از کسی انتظاری داشته باشی... و تو به دنیا اومدی فقط و فقط برای من... تا تنها بهونه ام باشی واسه ادامه ی این زندگی... تو که پیام آور مهربونی و لبخندی :) تولدت مبارک مامان شهریوری من :)

  • یاسمین پرنده ی سفید