پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

بدون تیتر!

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ب.ظ
تو گوگل سرچ می کنم: "تاثیر فناوری اطلاعات بر روی سخت افزار" و تو دلم از خودم می پرسم چطوری باید به موضوع "سخت افزار, اجزا و بازیگران عمده در ایران" ربطش بدم؟!" بعد یه دعای اساسی نصیب استاد محترم می کنم و همینطور که با کلیک راست صفحات مختلفی که گوگل بهم پیشنهاد داده رو باز می کنم از شدت عصبانیت و بی حوصلگی بغضم گرفته! به خودم حرفای نه چندان خوبی می زنم و میگم: آخه بدبخت! کارشناسی ارشد خوندنت دیگه چی بود؟ آخه مریضی؟ مازوخیسم داری؟ بیماری؟ داشتی زندگیتو می کردی واسه چی خودت رو اسیر کردی دوباره؟
با نفرت صفحات نت رو زیر و رو می کنم و سعی می کنم خودمو دلداری بدم که خب پس چی؟ هر روز بشینم و امروزم رو فردا کنم و تو خونه در و دیوار رو نگاه کنم و با دوستام چت کنم و خوش بگذرونم و....... بعدش چی؟ باید چی کار می کردم؟ درس نمی خوندم چی کار می کردم؟ با تخصص های رنگ و وارنگی که دارم... با هنرهایی که از هر انگشتم می ریزه.... با انواع و اقسام کارهایی که توشون حرفی واسه گفتن دارم....
بازم این دلم به اون دلم طعنه می زنه... پس نه؟! این که داری روزاتو با کاری می گذرونی که ازش متنفری خوبه! آخه (بووووووق) مگه چقدر زنده ای که داری خودتو انقدر عذاب می دی با کاری که دوستش نداری...
دستام رو نگاه می کنم.... حس می کنم داره از تو می لرزه.... ساق پاهام رو یه جورایی حس نمی کنم... بی حسی تو تمام تنم حس میشه. با خودم فکر می کنم... من امروز یه غذای مقوی خونگی خوردم... و حتی یه لیوان چای نبات بعدش هم خوردم... هیچ چیزی که فشارم رو پایین بیاره نخوردم... پس این بی حسی به خاطر چیه.
سعی می کنم صدایی که تمام وجودمو در بر گرفته و مدام تکرار می کنه "مال اعصابته" رو خفه کنم! به خودم می گم.... هی! ساده بگیر.... سخت و آسونش میگذره... چه 20 بهت بدن چه 10 چه اگه مجبور باشی این درس رو دو بار بخونی چه همون بار اول راحت پاس بشی این روزای مزخرف میگذره.
لعنت به هر چی که داره عذابت میده. شونه بالا بنداز و بگو به جهنم!

نظرات  (۴)

خیلیهاهستندکه حسرت همین مرحله ازدوران تحصیل شمارومی خورند.ازاین فرصتی که داری بهترین استفاده روببر
موفق باشید
پاسخ:
مامانم هم دقیقا همین رو میگه :)
چشم. سعی می کنم :)
  • شاهزاده شب
  • و چقد بده دونستن این نکته که "گفتنش آسونه...."
    پاسخ:
    فقط یه همدرد اینو می فهمه :)
  • مائده (فصل پنجم)
  • پرنده ی صلح و آرامش آروووم باش..(لبخند)

    من تو رو با لبخند دلنشین و همیشگی ات به یاد دارم... 

    این درس ها و واحدهای مزخرف هم میگذره ولی تاثیر ناخوبش روی روانت بجا میمونه. همیشه اینو بخودت بگو که هیچی هیچی ارزش ذره ای مضطرب شدن تو رو نداره چه برسه به فکرهایی که بخواد حال خوبت رو ازت بگیره..
    پاسخ:
    من هم در جستجوشم مائده :) هنوز راه دارم تا رسیدن :)
    ای ناقلا مگه لبخندم رو دیدی؟ :دی
    میگم به خودم... ولی گاهی همه چی به همون جمله ای که شاهزاده ی شب گفته برمیگرده :)
  • کرگدن آبی
  • نکته تهش عالی بود! 
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">