پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

عزیز بودن آدما دست خودشونه دوست خوبم :)

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۸ ب.ظ
1) تعجب کرده بود. انتظار نداشت من راجع به نبودن یه آدم انقدر راحت حرف بزنم. حق داشت! بهش کاملا حق میدم چون اگه منم جاش بودم تعجب می کردم. کما این که تا قبل از این که بیاد و پیش ما بمونه با وجود این که یادم نمی آد هرگز ازش محبتی دیده باشم اما دلم براش میسوخت. اما حالا می فهمم که چقدر در کنارش بودن سخته. همینه که میگم تا کسی تو شرایط کس دیگه نباشه نمی تونه حالش رو بفهمه. من هنوز حالی که یک سال پیش نسبت بهش داشتم رو یادمه. اون آدم کوچک ترین تغییری نکرده. تنها تفاوتش اینه که من این روزا وقت بیشتری رو باهاش میگذرونم.

2) من 3 تا پدربزرگ داشتم! :) یکی پدر بزرگ پدری که وقتی خیلی کوچیک بودم فوت کرد و خاطره ی زیادی ازش یادم نیست اما شنیدم که خیلی دوستم داشته و من بابت اسمم مدیونشم... چون اگه به پدربزرگ مادریم بود اسمای پیشنهاد داده بود که دوستشون نداشتم اما پدربزرگ پدریم که بزرگتر بود با یک جمله ی منطقی جای حرف رو برای همه بست. گفت: "مادرش 9 ماه سختی کشیده تا به دنیا اومده از اینجا به بعدم بیشتر از هر کسی زحمتش برای مادرشه... پس مادرش اسمشو انتخاب میکنه"و من فقط بابت همین یه جمله اشم که باشه همیشه براش دعا می کنم که روحش شاد باشه! بالاخره اسم هم کم چیزی نیست تو زندگی یه آدم :) پدر بزرگ سومم اما هیچ نسبت خونی ای با ما نداشت. پدر صمیمی ترین دوست مادرم بود. خیلی دوستش داشتم و هنوزم دلم براش تنگ میشه. چون ازش محبت دیده بودم. روزای آخرشو خوب یادمه. سرطان خون و استخوان داشت. درد زیادی میکشید... اون قد بلندش خم شده بود... دستش رو رو شونه ی پسرش می انداخت و با درد و سختی و با هزار بدبختی چند قدم راه می رفت چون دکتر گفته بود باید راه بره... حالش انقدر بد بود که دیگه حتی روزای آخر همون کارم نمی تونست بکنه. آخرین باری که دیدمش... روی تخت افتاده بود و حتی نمی تونست حرف بزنه... نمی تونست غذا بخوره چون درد میکشید... وقتی دید ما ناراحتیم از حالش هرگز فراموش نمی کنم که تنها تو اتاق پیشش بودم. دستشو گرفته بودم و نگاش می کردم. خوب می دونم که تنها برای خوشحال کردنم بود که به زور گفت: غذام کو؟
خوب یادمه که همه تو خونه به تکاپو افتادیم که سوپشو بدیم بخوره... هرچند که همون یکی دو قاشق رو هم به زور خورد اما...
یادم می آد اولین کسی بود که تمام مراحل بهشت زهرا بودم تا موقعی که تو خاک می ذاشتنش... دلم براش تنگ شده... همیشه دلم براش تنگ میشه. روحش شاد:)

3) همه ی ما یه سری دعاهای همیشگی داریم که از خدا می خوایم... مثل من که از بچگیم ازش خواستم کاری کنه که هیچوقت محتاج کسی نباشم و همیشه ازش میخوام: خدایا سلامتی, عشق, محبت, شادی, لبخند,آرامش رو به من, خانواده ام, دوستام, مردم کشورم و همه ی دنیا هدیه کن. و ازش می خوام که خودش راه درست رو بهم نشون بده و کمکم کنه که حرف درست رو بزنم و راه درست رو انتخاب کنم. اما این روزا یه دعا به دعاهام اضافه شده: خدایا کاری کن در طول دوران زنده بودنم (از امروز تا لحظه ی مرگ) جوری زندگی کنم که وقتی مُردم! کسی از نبودنم خوشحال نشه! ناراحتی کسی رو نمی خوام! اما کاری کن که دیگران پشت سرم نگن: همون بهتر که رفت!

4) دوست خوبم... احترام هرکس دست خودشه. دنیا دار مکافاته! از هر دستی که بدی, از همون دست میگیری! آدم از کسی توقع محبت باید داشته باشه که بهش محبت کرده باشه. یه وقتا هست... به کسی که حتی محبتی بهت نکرده کمک می کنی... ازش انتظاری نداری جز این که حداقل ارزش کارت رو بفهمه... اما اگه ببینی نه تنها توقع اون آدم روز به روز بیشتر میشه بلکه گهگاهی حتی در راه رضای خدا زبون خوش هم نداره. وقتی می بینی با کاراش لبخند رو از لب اطرافیانت گرفته و جز خستگی براشون چیزی نداره... کاسه ی صبرت هرچقدر هم که زیاد باشه بالاخره یه روز سر ریز میشی. من هم مدتیه که سر ریز شدم! بهت کاملا حق می دم درکم نکنی... اما تا جای من نبودی قضاوتم نکن:) همین.

نظرات  (۲)

پست هم شد :o
آقا این دکمه ی غلط کردمش کجاس :)))))
پاسخ:
دور از جون :))
نه من احساس کردم باید یه توضیحاتی بدم....
اصلا شاید برای خودم.
حامد راست میگه! ممکنه حتی یک روز پشیمون شم از حرفام
خوبه که بدونم چیا گفتم و از چی خسته بودم:)
  • شاهزاده شب
  • www.shahzadehsu.blogfa.com/post/14

    :)

    بعضی پدربزرگا نباید میرفتن... باید میموندن..گاهی چقد جای خالیشون حس میشه...

    دقیقا موافقم. آدم باید خیلی خوب زندگی کنه و همیشه یه خاطره ی خوب باشه تو ذهن همه
    پاسخ:
    پستتو دوست داشتم:) مرسی
    همه آدما باید برن:)ما هم یه روز باید بریم:) من با این حقیقت مشکلی ندارم... اگه اینطوری نبود زندگی خیلی بد میشد:)
    آره؛ امیدوارم بتونم اونطوری زندگی کنیم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">