پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

قسمت و ازدواج

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ
1) پنج نفر بودیم. تو جمعمون فقط اون ازدواج کرده بود. گفتیم جریان آشنایی با شوهرش رو تعریف کنه. رسید به جایی که به شوهرش بار اول جواب منفی داده بود. گفت چند وقت بعد دوباره بهم پیشنهاد داد و قبول کردم. بهش گفتیم چی شد که قبول کردی؟ گفت دیگه شد دیگه. ما خندیدیم. گفت: قضیه همینطور به این سادگی هم نبوده... برمیگرده به خیلی زمان قبل... مامان من مسیحی بود و بابام زرتشتی... من خودم انتخاب کردم که می خوام پیرو کدوم دین باشم... من نقاشی می کردم اما یه حادثه باعث شد نقاشی رو بذارم کنار و برم سمت موسیقی... بعد بدون این که بخوام دوستم اسمم رو تو یه گروه موسیقی مربوط به انجمنمون وارد کرد که باعث شد برم اونجا تست بدم با وجود این که خودم دلم نمی خواست برم. اونجا با شوهرم آشنا شدم. تو برخورد اولمون چیزی گفت که خیلی بهم برخورد برا عوض کردن سازم مجبور شدم باهاش در ارتباط باشم... همه چیز دست به دست هم داده بود. من هیچوقت به "قسمت" اعتقاد نداشتم. هر کی حرف از قسمت می زد من می گفتم این عقاید قدیمی چیه شماها دارید. اما واقعا همه چیز قسمت بود...
2) بهم گفت: انقدر عکسای پیج فلان رو لایک نکن! گفتم: رابطه اتون تموم شد؟ گفت:آره... گفتم:آخه همین چند وقت پیش یه عکس تورو گذاشته بود. فکر نمی کردم مشکل بینتون انقدر حاد باشه. گفت:اون عکسو برا تولدم گذاشته بود.. اما دیگه ادامه ی دوستیمون فایده نداره. گفتم: چند سال باهم دوست بودید؟ گفت سه سال... البته دو سال اول دوست-پسر دوست-دختر نبودیم. کاش همونطور دوست مونده بودیم...!

3) گفت: راستی یادته گفته بودم یکی بود چند سال پیش خاله ام رو می خواست... دایی ام نذاشته بود ازدواج کنن؟ گفتم آره. یادمه. خب. گفت: پسره انقدر پیگیری کرد تا بالاخره بعد از هفت سال چند وقت پیش عقد کردن :)

+مورد مشابهی سراغ دارید که تعریف کنید؟ :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

نظرات  (۶)

موردی یادم نمیاد اما قسمت که باشه هزاران مشکلم که بر راه باسه ازدواج صورت میگیره اما قسمت اگه نباشه مشکلی هم نباشه باز ازدواج صورت نمیگیره.
پاسخ:
:)
  • سکوتـــــــــ پاییزی
  • تو میدونی من پر از این مواردم :)))
    ولی واقعا عجیبه گاهی  دل به کسی میبندی که ازش متنفری ، گاهی اونی که عاشقشی اصلا بهت محل نمیده ، گاهی برای یکی دیگه تب میکنی و در نهایت یه نفر که کلا از این دایره جداست میشه یار همیشگیت!!!
     خیلی عجیبه ...
    پاسخ:
    خیلی... :)
  • بای پولار
  • راستش توی دور و برم مواردی که به وصال ختم بشه و من درجریان ریز و درشتش باشم اصلاسراغ ندارم. هر چی که هست نرسیدنه...
    پاسخ:
    ای بابا :(
  • آقاگل ‌‌‌‌
  • از این دست هم. کم نبوده.
    دیدم که داداشش رفته خواستگاری بعد آزمایش کردن و خونشون به هم نخورد.
    سال بعد خودش رفت خواستگاری همون دختر! و الان با هم ازدواج کردن! 

    پاسخ:
    ای وای... اصلا نمی تونم تصور کنم. خیلی بده!
    منم یکی رو میشناختم. چند سال یه خانومی رو می خواست. آزمایش خونشون به هم نمی خورد. همون روز دیدمش. با این که آدمی بود که همیشه بگو بخند داشت. اون روز به معنای واقعی کلمه داغون بود :(
    قسمت چیز عجیبیه :/
  • ثریا شیری
  • 1. سی و چند ساله پای عشقشه. مغازه داره رو میگم... دوستم میگفت دوست عموشه. اینکه چطور با اون خانم آشنا شده رو نمیدونم (فک کنم پسرخاله/دخترخاله یا دوست خانوادگی بودن شایدم همسایه :| این قسمتشو یادم نیس) ولی دوستم میگفت تو اون زمان پنج بار به فاصله ی دو ماه رفت خواستگاری خانواده ی دختره قبول نکردن، بعد از اون سالی یه بار بازم میره خواستگاری... آقاهه موهاش داشت سفید میشد دوستم گفت نزدیک حدودای پنجاه سال رو داره... میگفت دختره هم به پای این مونده و هر دو با گذشت سی و چند سال مجرد موندن و ازدواج نمیکنن، پدر و مادر دختره فوت شدن اما داداشاش هنوزم میگن نه!

    2. یکی از دوستام، بعد یک سال اصرارای آقا پسر بالاخره قبول کرد آشنا بشن، اون موقع پسره سرباز بود، یک سالم با هم دوست بودن و بیرون میرفتن، واسه رسیدن به همدیگه خیلی تلاش کردن اما الان هم یک سالی میشه ازدواج کردن.

    3. همدیگه رو تو اتوبوس دیدن، بدون اینکه با هم حرفی بزنن به هم خیره شدن، پیاده که شدن پسره بی اختیار افتاده بود دنبال دختره دو سه روز اینکار رو کرد و روز چهارم به خودش جرات داد بره باهاش صحبت کنه و بگه ازت خوشم اومده اما دختر راضی نشد حتی شمارشو بگیره، اون به کار خودش ادامه میداد تا اینکه بعد یک مدت دیگه دختر رو ندید و فهمید دانشجو بوده و اون خونه ای هم که دختر میرفت توش خونه دانشجوییشون بوده، درس دختره تموم شده بود و برگشته بود شهرشون، شهری که آقا پسر حتی نمیدونست کجاست. توی دو سال هر بار به اصرار خانوادش و از روی اجبار به خواستگاری کسی رفت شب خواب اولین روزی که اون دختر رو توی اتوبوس دیده بود رو میدید و همین باعث میشد بیخیال ازدواج بشه. بالاخره بعد دو سال یه روز که توی جاده تصادف میکنن و در حال جون دادن بوده یه ماشین میزنه کنار و بهشون کمک میکنن و میبرنشون بیمارستان. دختره پسر رو نمیشناخت. اما پسر دو روز بعد به هوش اومدنش دختر رو شناخت و بهش گفت دختر بعد کمی فکر به یاد آورد اون پسر رو. همون تصادف و نجاتشون از طرف خانواده ی دختر باعث اشنایی خانواده ها شد و بعد پنج ماه با هم ازدواج کردن الانم نی نیشون تو شیکم دخترست :دی

    بازم یادم اومد بیام بگم یا بیرونم میکنی؟ :دی
    پاسخ:
    نه نه... عالی بود. بازم بیا بگو:)
    اتفاقا اینا رو خوندم خودمم یکی یادم اومد
    پسره هی میرفت خواستگاری بابای دختره راضی نمیشد.  به قول خودش میگفت: باباش از در بیرونم کنه، از پنجره میرم تو،از پنجره بیرونم کنه از لوله بخاری میرم!
    آخرم انقدر رفت و اومد و بزرگترای شهرشون که حرفشون خیلی معتبر بود رو واسطه کرد تا بابای دختره رضایت داد:)
    اوناهم الان بچه دارن:)
  • ثریا شیری
  • این پست محمدحسین هم خوندن داره یاسی

    http://ermiha.blog.ir/1395/04/31/%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D8%AC%D9%86%D9%88%D9%86
    پاسخ:

    یهو دیدم پیرمرد وا رفت و افتاد کف نونوایی اون روز نونوایی خیلی شلوغ نبود سریع رفتم سمتش.گفتم حاج آقا حالتون خوبه؟ داشتم با پیرمرد حرف میزدم که یهو پیرزنی زد زیر گریه و از نونونوایی رفت بیرون، رو برگردوندم سمت پیر مرد که رنگش مثل گچ سفید شده بود، با خودم گفتم: خدایا، یعنی قضیه اینا چیه؟! این پیر مرد اینطوری اون پیرزن اینطوری!

    شاطر یه لیوان آب آورد: اینو بده حاجی بخوره حالش جا بیاد.

    یکم که حالش جا اومد کمکش کردم بلند شد لباس هاش که خاکی شده بودن رو تکوند گفتم: حاج آقا چی شد یه دفعه؟! 

    بغض کرد گفت: اون خانم عشقم بود که بهم نرسیدیم، ۵۰ سال بود ندیده بودمش!

     ممنون جوون که کمکم کردی، بی خیال نون گرفتن شد، این شعرو خوند و رفت: 

    عاشقی دردسری بود نمی دانستیم 

    حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم

     پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم 

    شرط بی بال و پری بود نمی دانستیم...


    بعد اون روز دیگه کسی این پیر مرد و پیرزن رو ندیده 

    ولی هنوز که هنوزه ماجراشون نقل کوچه و بازاره ، لیلی و مجنونی بودن واسه خودشون. 


    + محمد حسین از وبلاگ خط خطی های یک شاعر تنها 
    ---------
    قشنگ بود:) ممنون :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">