پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

قصه های رخشان بنی اعتماد

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ

بعد از فیلم "رخ دیوانه" این دومین فیلمی بود که امسال از تماشاش واقعا لذت بردم. فیلم غم انگیزی بود اما حرفش حقیقت تلخ ما بود. اگه به تماشای این فیلم میشینید امیدوارم فیلمهای قبلی خانم بنی اعتماد رو دیده باشید چون اونطوری ماجراهایی که روایت میشه براتون جالب تر میشه. به خصوص "زیر پوست شهر" رو. زیر پوست شهر یکی از فیلم های محبوب من بود که همیشه دلم می خواست بدونم چه اتفاقی سر شخصیت های داستان اومده. و یکی از داستانه هایی که تو فیلم "قصه های رخشان بنی اعتماد" خیلی پررنگ بهش پرداخته شده همینه. من شخصا یادم نیومد که قسمت مربوط به "نگار جواهریان و بابک حمیدیان" مربوط به کدوم فیلم بود اما در مجموع این فیلم رو خیلی پسندیدم. ایده اش رو خیلی دوست داشتم و بازی بازیگرا فوق العاده بود.



من وقتی فیلم رو میدیدم با بغض معصومه (زیر پوست شهر) شکستم, با طوبا (زیر پوست شهر) درد کشیدم, استرس کشیدم با نوبر (روسری آبی) اون لحظه ای که نمی تونستم عکس العمل بعدی شوهرش رو حدس بزنم. من هم زود قضاوت کردم با حلیمی (خارج از محدوده ؟) وقتی حرفای بابک و نگار(؟) رو تو پس زمینه ی سکانس مترو میشنیدم. تنم لرزید وقتی شوهر نرگس (؟) شیشه رو شکست. گریه های گیلانه (فیلم گیلانه) پشت تلفن تنم رو لرزوند... و درنهایت لبریز غم و عشق و آرامش شدم با سارا (خون بازی) اون لحظه که حامد (؟) بهش گفت "حله!"


آخرین دیالوگ فیلم رو هم خیلی دوست داشتم اونجایی که فیلم ساز داستان میگه : هیچ فیلمی برای همیشه تو کمد نمی مونه, بالاخره یه روزی یه جایی دیده میشه! و این وقتی بیشتر لبخند رو روی لبات می آره که آخر تیتراژ, سال تولید فیلم رو میبینی (سال 90 - 92)


هر لحظه از تماشای فیلم به خودم گفتم: چه دنیای کوچیکی داریم! و این که هر آدمی که از کنار ما رد میشه, هر آدمی که تو مترو یا اتوبوس کنار ما میشینه, هر آدمی که می شناسیم یا نمی شناسیمش یه قصه ای داره. امیدوارم یه روز بتونیم دست از قضاوت کردن همدیگه برداریم کاری که هر روز و هر روز انجامش می دیم اما شاید سالها بعد بفهمیم یا حتی هرگز نفهمیم که چقدر اشتباه قضاوت کردیم و یا با کارامون و حرفامون مسیر زندگی یه آدم رو عوض کردیم! گاهی یه سرنوشت خیلی بد (مثل برادر احمق به اصطلاح غیرتی معصومه) یا گاه خیلی خوب(مثل مادر سارا) رو میسازیم برای دیگران!!

خدایا مراقب کارها و حرفامون باش!


+ بچه که بودم فکر می کردم یکی از بازیگرای نقش اول زندگی خودم و خانواده امم و باقی مردم فقط دارن نقش های مکمل رو بازی می کنن :) چقدر زندگی شبیه یه فیلم داستانی بلنده :)

++ اون اسامی داخل پرانتز نوشتم مربوط به اسم فیلم های مربوطه است اونایی که علامت سوال دارن فیلمایین که خودمم ندیدمشون.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">