پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

دفتر خاطرات

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ب.ظ
داشت دفتر خاطرات قدیمیش رو می خوند. برام نوشته بود: امروز تو خواب دیدم یه نفر, یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: ......برو باهاش حرف بزن... اسمش یاسمین, یاسمن یا یاسین ه" خوابش مربوط به تاریخ 1387.2.11 ه. نوشته بود تو تنها کسی هستی که با این اسم تاحالا باهاش آشنا شدم.
اون پیام حسابی فکرم رو مشغول کرده... تاریخ رو تو ذهنم مرور می کنم. اردیبهشت سال 87 سالی بوده که داشتم خودمو آماده می کردم واسه امتحانات نهایی پایان ترم سوم دبیرستان... من وبلاگ نویسی تو بلاگفا رو از دی ماه 88 شروع کردم. به مغزم فشار می آرم تا بلکه یادم بیاد دفتر خاطرات اون سال هام رو کجا گذاشتم اما... پیداش نمی کنم. چیزی که یادمه اینه که اون روزا زیاد حال خوشی نداشتم.... 
بهش گفتم... من هیچوقت دفترای خاطراتمو نمی خونم. من فقط می نویسم که خالی شم. گفت: خاطرات بد رو بنویس و آتیش بزن تا دود بشن و برن هوا. وقتی نگهشون می داری انگار می خوای واسه همیشه تثبیتشون کنی! فقط خاطره های خوب رو نگه دار :)
راست میگه... :)

یه حس غریبی دارم.... یه حسی که قبل از این نداشتم. نمی دونم چیه... نمی دونم خوبه یا بد... فقط می دونم یه حس عجییه... کاش اون دفتر رو پیدا می کردم.
"امروز تو خواب دیدم یه نفر مثل یه صدا یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: اون زیاد حرف نمی زنه و اکثرا تو خودشه و با بدبینی داره اطرافش رو میبینه. یه چیزیش هست. درونش یه توده ای از غم داره. برو باهاش حرف بزن و یه چیزایی بهش بگو"

نظرات  (۲)

  • سکوتـــــــــ پاییزی
  • منم گفته بودم که علاقه ای به نگهداشتن خاطرات ندارم..هر چی دفترچه خاطرات داشتم همشونو به نحوی از بین بردم
    خاطرات خوب همیشه موندگار میشن تو قلب و ذهن ادم اما خاطرات بد باید فراموش بشن..باید رهاشون کرد چون همین خاطراته بده که میتونه خیلی وقتها مانعی بشن برای قدم گذاشتن تو راه های جدید از این خاطرات فقط باید درس عبرت گرفت:)

    یاسی دفترو نذاشتی تو انباری تو اون کارتون قهوه ایه؟؟یا تو اون صندوقچه قدیمیا؟:))) مدیونی فکر کنی خل شدما :))
    پاسخ:
    :)
    تو اسباب کشی یه جا گم و گورش کردم. پیدا میشه فقط سر فرصت:)
    دیگه نبینم به خودتبگی خل (اخم+مشت)
  • شاهزاده شب
  • اسکرین شات گرفتم.تا به عنوان یه خاطره خوب...یعنی قید این موضوع تو.وبلاگت داشته باشم... ;-)
    پاسخ:
    من ثبتش کردم تا حتی اگه گوشیم ترکید... اون جمله ها رو برای همیشه داشته باشم. به عنوان یه خاطره ی عجیب و دوست داشتنی.
    میدونی؟ اینم از اون چیزاس که همیشه فکر میکردم تو فیلما اتفاق می افته:)))
    به یه چیز اعتقاد دارم: حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">