پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیخوام آرزو کنم که از دستت ندم... از هر چی ترسیدم سرم اومده!

  • یاسمین پرنده ی سفید

نشات گرفته از : خانوم لبخند و ساکن خیابان نوزدهم


به حاصل کار طراحی نگاه کردم و گفتم: چه حس خوبی دارم از این که تمرینم رو تموم کردم. با مهربونی خاص خودش گفت: خدا رو شکر... امیدوارم یه روز دوباره پیش بیاد که منم حس خوبی داشته باشم. گفتم: کاری می تونم بکنم؟ گفت: نه...

هر دومون سکوت کردیم... گفت: یه وقتا فکر می کنم اون وقتا که بی پول تر بودیم دلمون خوشتر بود... (و من به روزای مستاجری و بی پولیمون فکر می کنم که با وجود این که تا خرخره زیر بار قرض بودیم اما همیشه خونمون از مهمون پر و خالی میشد و مامان و بابا نمی ذاشتن به مهمونا بد بگذره... یاد روزایی می افتم که پنجشنبه ها خاله کوچیکه می اومد خونمون و با همدیگه کیک درست می کردیم یا روزایی که کوچیک تر بودم و کل هفته بین صفحات کتابام دنبال یه طرحی میگشتم که پنجشنبه بدم خاله ام برام نقاشیش رو بکشه... یا بعد تر ها که آخر هفته ها دوره ای خونه ی همسایه ها خانومانه دور هم جمع میشدیم و بی خیال همه ی "نداشتن هامون" می رقصیدیم... )از هپروت می آم بیرون و میگم: پارسال من و مهسا از مدت ها قبل به این فکر می کردیم که برای تولدت چطوری می تونیم خوشحالت کنیم... اما راهی پیدا نکردیم. لبخند میزنه... از اون لبخندا...


میام تو اتاق و زیر لب یه تیکه از شعر مربوط به آهنگ زنده یاد فرهاد مهراد رو زمزمه می کنم: آن روزها وقتی که من بچه بودم... غم بود... اما... کم بود!

  • یاسمین پرنده ی سفید
خیلی وقته حرفی از رادیو نزدم. خبرهای این هفته ی رادیوبلاگیها به نظر من جالب بود... اگه تا حالا گوش نکردید بهتون پیشنهاد میکنم بشنوید. شاد باشید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
خونه ی ما غربه... قبل از عید خانوادگی تو یه روز رفتیم به نزدیک ترین دفتر پایس+1 برای تعویض کارت ملی دو تا خیابون پایین تر. گفتن اگه تا دوماه دیگه نیومد دم خونتون منتظر اس ام اسش باشید که ببینید کجا رفته برید بگیریدش. احتمالا می ره پست مرکزی (چهار راه لشگر) ما هم تو این مدت یه بار پیگیری کردیم. گفتن اس ام اسش که نیومده صبر کنید. امروز که برای کار دیگه ای رفته بودم و از کنار پست چهارراه لشگر رد میشدم گفتم بذار برم یه سوال بپرسم.
جالبه با وجود این که تو یه روز اقدام کرده بودیم. مال من حاضر شده. مال مامانم رو گفت یه ماه دیگه پیگیری کنید(بعد از گذشت حدود 6 ماه از انگشت نگاری) و منم باید برم پایین شهر برای دریافتش :| اعتراض هم می کنیم میگن ثبت احوال شانسی و رندوم تقسیم بندی کرده تقصیر ما نیست.

بعد میگن از سفرهای درون شهری غیر ضروری خود داری کنید!!! خو لامصب اگه همونجایی که اقدام کرده بودیم می فرستادید یا یه جایی نزدیک محل سکونت دیگه نیازی به این همه رفت و آمد نبود که!!!!!!
  • یاسمین پرنده ی سفید
همین چند وقت پیش بود که عکسای یه آقایی که امروز همه به اسم یک "کارگر ساده" میشناسنش دنیای مجازی رو پر کرد. همه با علاقه خبراش رو دنبال می کردن اونقدری که خبرش به تلویزیون هم رسید!!!! این آدم از همین موقعیت استفاده کرد و تونست از کشور خارج بشه...این آقا...سوار موج زودباوری های من و شمایی شد که خودمون رو خیلی زرنگ می دونیم! حالا رفته اونطرف دنیا عشق و کیفش رو می کنه و به ریش ما میخنده... و دردناک ترین قسمت اینه که ما هنوووووووووزم ویدئوها و عکساش رو با هم به اشتراک می ذاریم با نوشتن "کارگر ساده رو ببین" فکر می کنیم داریم اون رو مسخره می کنیم!!!!!! در حالی که این ماییم که عروسک خیمه شب بازی ایشون و آدمایی امثال این آقا شدیم. و ای کاش فقط همین یه نفر بود! ما هر روز در حال بزرگ کردن آدمایی هستیم که هیچ چیزی برای ارائه دادن ندارن! فقط خوب بلدن از سادگی دیگران چطور سواستفاده کنن تا به هر قیمتی که شده مشهور بشن. کسایی مثل دنیا جهان بخت که حتی از ضایع کردن خودشون جلوی چشم بیش از 20هزار نفر فالوعر!!!!!!!!! و بقیه ی مردم ابایی ندارن!!
به نظر من ایرانیا بیش از هر کار دیگه ای به موج سواری عادت و علاقه دارن!!!! فرقی نداره اون موج مربوط به مد لباس باشه یا بزرگ کردن آدمای اینطوری یا نوشتن فحش تو صفحات اجتماعی این و اون.
فقط می تونم بگم متاسفم و ناراحتم برای آدمای حسابی که سرشون تو کار و زندگی خودشونه و یه عده امثال من! بیکار!!!!! با این کاراشون آبروی یه ملت و یه فرهنگ رو میبرن و باعث میشن که تر و خشک با هم بسوزن.
  • یاسمین پرنده ی سفید
تو اداره ی پست برای بسته بندی خیلی کمکم کرد. چون نمی دونستم بسته ای که بهم می ده چقدریه کاغذم رو نبریده بودم. خلاصه... وقتی کارا تموم شد, موقع بیرون اومدن پرسیدم: فکر می کنید کی برسه؟ گفت: پس فردا من که چند روزی بود سرم شلوغ بود و فکر می کردم دیر برای پست اقدام کردم ذوق زده گفتم: چقدر خوب!!!! پس فردا تولدشه :) خانومه لبخند زد :)
و من با خودم فکر کردم که چقدر روش های قدیمی معاشرت هنوز دلچسبن... و ذوق ارسال و دریافت یه بسته با هیچ حس دیگه ای مشابهت نداره :)
امیدوارم همونقدر که من از فرستادنش ذوق کردم. تو هم از گرفتنش ذوق کرده باشی :) رفیق خوش صدای من :) تولدت مبارک جانِ دل :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی هم هست, آدم بی هوا دلش هوای یه آهنگ قدیمی رو میکنه... آهنگی که سالها قبل آهنگ پس زمینه ی وبسایتی بود که تو نوجوونیم دنبالش می کردم... آهنگی که یه حس عجیب غم و شادی و خاطره رو با هم داره... هر چی فکر می کنم نمی دونم از چی نوشته های اون وبسایت خوشم می اومد... یه وبسایت شخصی بود... روزانه نویسی های یه آدم که نمی شناختمش!

فکر کنم از همونجا بود که به وبلاگ نویسی علاقه پیدا کردم :) فکر کنم اونم فقط یه دونه از پازل بود که نقشش رو تو زندگیم بازی کرد و رفت :)


+ دانلود آهنگ 1

+ دانلود آهنگ 2


+گفت: عجیب حس می کنم میزون نیستی. با تعجب نوشتم: نه! خوبم که... یه کم نگران کارای دانشگاهمم. نوشت: امیدوارم فقط به خاطر این چیزا باشه ولی حال دلت خوب باشه. گفتم چیز خاصی نیست که اذیتم کنه... خوبم. مگه عوض شدم؟ نوشت:عوض که خیلی وقته شدی اما از دیروز حس می کنم سرحال نیستی. تعجب کردم. گفتم به نسبت کی عوض شدم؟ گفت از وقتی نرفتی سر کار

کامنت دادم به صمیمی ترین دوستم ازش پرسیدم: من تو این چند وقت که سر کار نمی رم به نظرت عوض شدم؟ نوشت: به نظرم خوشحال تری

حس میکنم یه چیزی این وسط گم شده... دارم به تیکه ی گم شده ام فکر می کنم!

  • یاسمین پرنده ی سفید
روز آخرین امتحانه... یه درس عمومیه واسه همین باید برم دانشکده ی فیزیک برای امتحان. این مسیر رو تا حالا نرفتم. میرسم دانشکده ی بالا. اسمم تو لیست نیست. چند نفریم. می برنمون تو یه کلاس جدا و شروع می کنیم به امتحان دادن. مراقب می آد بالا سرم و بی صدا تقلبی رو که تو جامدادیم بوده رو برمی داره... چند خط باقی مونده رو می نویسم. برگه رو تحویلش می دم. نگاش می کنم و بدون این که چیزی بگم از کلاس می آم بیرون. من زیاد اهل تقلب نیستم. و اولین باریه که ازم تقلب می گیرن. به سه تا از دوستام پیام می دم. یکیشون درجا بهم زنگ میزنه. میگه "نگران نباش اگه صورت جلسه نکرده باشه چیزی نمیشه." من به خودم دلداری می دم: "هر چه بادآباد. نهایت می افتم دیگه..."
یه بیست روزی می گذره... سایت رو چک می کنم. جای نمره واسه ام نوشته شده: "اعلام نشده" ... از ترم بالایی ها میپرسم که چه وقتایی اینطوری می نویسن. میگن معمولا یا استاد سایت رو باز کرده برا نمره دادن و هنوز نمره ات وارد نشده. یا غیبت داشتی.
فرداش هم چک می کنم همونطوره. میرم دانشگاه. دست برقضا همون کسی که تقلب رو گرفته بود رو میبینم. ازش میپرسم تو کارنامه همچین چیزی نوشتن... جلوی همکاراش نمی خوام از تقلب حرف بزنم. اشاره می کنم: مراقبمون خودتون بودید... ممکنه به خاطر چیز دیگه ای باشه؟ میگه: نه. حتما استاد نمره هاتون رو وارد نکرده.
منم خوشحال و پشیمون از بد وبیراه هایی که بهش گفته بودم برمیگردم خونه. یک ماه از امتحان گذشته. از بیرون میرسم خونه. مامان یه کم دمقه... میگم چی شده؟ میگه: از دوستات تقلب گرفتن چی کار کردن باهاشون. می گم نمی دونم (و تو دلم میگم: هیچی یه نمره ی 0.25 خوشگل می ذارن تو کارنامه اش و تمام) چطور؟ مامان میگه: "از کمیته انظباطی زنگ زدن خونه. گفتن سوم مرداد بری دفتر ریاست." من: o_O مگه مدرسه اس؟!!!! نگفتن با بزرگترت بیا؟ :|
دو روز بعد زنگ خونمون رو میزنن. پستچی اسم و فامیلم رو می خونه. میگم نامه از کجاس؟ میگه دانشگاه!!! من: O_o ماشالله چه پیگیر هم هستن!!!

ترافیک چمران زیاده اما بالاخره آنتایم خودمو میرسونم. پامو میذارم تو دانشکده اشون و توی دلم میگم: "بیخود نبود همیشه از فیزیک بدم می اومد :/" دم دفتر تقریبا 8-9 نفری قبل من منتظر نشستن. توی اتاق یه هیات ژوری حدودا 9 نفره نشستن و دادگاه تشکیل دادن!!!!!
میگه: تو 1 دیقه از خودت دفاع کن!

اول این که من خودم می دونم تقلب کار خوبی نیست. من اشتباه کردم و قبول هم دارم. اما دانشگاه هم مقصره!!! توی 9 روز 5تا امتحان تخصصی برای ما گذاشتن و این امتحان دهمین امتحانمون بود. اکثر دانشجوهای ارشد شاغلن و مرخصی گرفتن براشون ساده نیست. مغز آدم هم یه گنجایشی داره. ذهن خسته میشه. دو روز قبل از این امتحان من آزمون "تصمیم گیری در مدیریت" داشتم که اگه از آقای دکتر هداوند بپرسید همیشه هم سر کلاسشون فعال بودم و تمرین هاشون رو کاملا انجام می دادم. و دوستام روز امتحان ایراداتشون رو از من میپرسیدن! اما من اون روز نتونستم مرخصی بگیرم. از سر کار رفتم سر جلسه. برای اولین بار تو عمرم مغزم قفل کرد و نتونستم چیزی بنویسم در حالی که مطمئن بودم حداقل نمره ای که از اون درس می گیرم 18 یا 19 ه. اما برعکس شد. من سر این امتحان با خودم تقلب داشتم برای قوت قلب خودم که نکنه اون بلا دوباره سرم بیاد. اون روزا انقدر تحت فشار عصبی بودم که حتی از محل کارم هم استعفا دادم.
-بقیه ی درسات چطور بوده؟
همه ی درسام رو به جز همین درس "تصمیم گیری" که عرض کردم خدمتتون پاس کردم.
-این درس ات هم عمومی بود. بهتر بود امتحان نمی دادی تا این که این اتفاق بیفته.
حرفی برای گفتن ندارم.
-بسیار خب. نتیجه رو بعدا کتبا بهتون اعلامی میکنیم!
  • یاسمین پرنده ی سفید