پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

یادمه یه روز سر کلاس حسابان؛ استادمون که خیییییلی هم دوسش دارم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم؛  از دست یکی از بچه ها که مدام سرکلاس حرف میزد عصبانی شد و گفت: "اگه دوست نداری سر این کلاس بشینی؛ پول پدر و مادرت رو نریز دور! مملکت که فقط دکتر و مهندس نمیخواد! برو کوبلن دوزی یاد بگیر حداقل یه کار مفید یادبگیر تا اکسیژن هوا رو الکی مصرف نکنی!"

کاش... این همه فکری که این روزا تو سرمه... همون روز به سرم میزد! شاید اگه اون موقع دنبال استعدادام رفته بودم امروز انقدر کاسه ی "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم نبود....همین!

+عنوان:بخشی از شعر زنده یاد حسین پناهی

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو فیلم آواز قو... بهرام رادان در نقش پیمان یه دیالوگ خوبی داشت... وقتی جمشید هاشم پور (حاج فتاح) ازش پرسید: سیگارت کو؟

گفت: ترک کردم!

فتاح گفت: آره... منم دیگه باید یواش یواش...

پیمان پرید وسط حرفش و گفت: یواش یواش نمیشه! باید یه دفعه بذاریش کنار!


در عجبم که اون فیلم رو شاید قریب به 20 بار دیدم اما درس نگرفتم... می دونم که ترک کردن کار راحتی نیست اما فکر کنم کم کم نمیشه! هر چی که هست... اگه قراره کنار گذاشته شه. باید یه دفعه بذاریش کنار...

  • یاسمین پرنده ی سفید

پست آخر سکوت سرد پاییزی  رو می خونم..

یادم می افته که چند روز پیش همونطور که طبق عادت دخترای دی ماهی تو فکر و خیالم از این شاخه به اون شاخه می پریدم... به این نتیجه رسیده بودم که:

عشق... مثل خورشید ه! بودنش نه تنها حس خوبی به آدم می ده... بلکه وجودش لازمه... اگه خورشید نباشه همه چیز از بین می ره و آدمیزاد می میره! اما اگه یه کم... فقط یه کم بخوای سعی کنی از مدارت خارج شی... اگه سعی کنی یه کم بیشتر از اون چیزی که باید, بهش نزدیک بشی... ذوبت می کنه... می میری... جون می دی! همونطور که با دور شدن ازش یخ می زنی و جون می دی و می میری!


+ تعبیر عجیبیه... اونم برای کسی که همه ی دور و بریهاش می دونن که چقدر از آفتاب بیزاره و همیشه عاشق بارون بوده... اما خب حقیقت اینه که این آدم همیشه سعی کرده منطقی باشه و قبول کنه که اگر خورشید نبود... حیات روی کره زمین وجود نداشت :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

یاسمین عزیز!

اگر روزی رسید که شب دیر خوابیدی و صبح زود به اختیار خودت با عشق و پرانرژی از خواب بیدار شدی, و خستگی تو تنت نموند, بدون که تو مسیر درست قرار گرفتی.

و تا روزی که اینو تجربه نکردی بهت اجازه نمی دم از تلاش کردن برای رسیدن بهش ناامید بشی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

بعد از ظهرهای بیکار... حال و روزی که خوش نبود... همه چیز از اونجا شروع شد... چیزی که با بودنش؛ کم کم همه ی اون روزای سخت رو از ذهن پاک کرد... کمک کرد تا اون روزای سخت زودتر و راحت تر بگذرن...

اما... یه روز به خودت می آی و میبینی غرقش شدی... غرق اون اتفاقی که خوب بود... غرق اون موجی که نجاتت داده بود!

اون روزه که همه چیز برات یه نشونه ی تازه اس... کم حرف شدن رفیق صمیمیت... نگاه های استادت... و صدای غمگین غریبه ای که دردش انگار برات آشناس... کسی که نمیشناسیش اما یادته قبلا که ازدور میدیش شاد بود اما حالا......

آره... بعضی وقتا انگار همه چیز نشونه اس برای این که خلاف جهت موجی شنا کنی که عاشقی! موجی که یه روز روحت رو نجات داده بود....

سخته... خیلی سخت

  • یاسمین پرنده ی سفید