پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

اخبار اعلام میکنه: تابلوی سهراب سپهری به قیمت دو میلیارد و هشتصد ملیون تومان به فروش رسید.

و من با خودم فکر می کنم: اگر اون زمان که سهراب زنده بود, دو میلیارد نه! یک چهارم این مبلغ رو هم بهش داده بودن زندگیش چطور بود؟ شاید دیگه به فکر ساختن قایق نمی افتاد. هوم؟

ما آدما خیلی جالبیم. قدر هیچ چیز و هیچکس رو تا وقتی داریمش نمی دونیم. یه سری آدما هستن که دوستشون داریم. بیاید تا هستن قدرشون رو بدونیم :)


+اونایی هم که مخل آسایشمونن ایشالله بمیرن راحت شیم والا!!!!


++ قایقی خواهم ساخت. خواهم انداخت به آب, دور خواهم شد از این خاک غریب, که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق, قهرمانان را بیدار کند... قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید... همچنان خواهم راند... (سهراب سپهری)


+++صبر کن سهراب, گفته بودی قایقی خواهم ساخت؛ قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم... من نمیدانم که چرا این مردم، دانه های دلشان پیدا نیست... کجایی سهراب؟ آب را گل کردند, چشم ها را بستند و چه با دل کردند... وای سهراب کجایی آخر؟ زخم ها بر دل عاشق کردند، خون به چشمان شقایق کردند... تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند، همه جا سایه ی دیوار زدند... کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! دلِ خوش نایاب است! دل خوش سیری چند؟! صبر کن سهراب

قایقت جا دارد؟ (شاعر ناشناس)
  • یاسمین پرنده ی سفید

آموزگار سر کلاس گفت:

"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ در حال گردش و سیاحت بودند. قصد تفریح داشتند. امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست! کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن! 

روی عرشه زن و شوهری بودند. هراسان به سوی قایق نجات دویدند امّا وقتی رسیدند، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است! در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید. زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!

کشتی در حال فرو رفتن بود. زن، در حالی که سعی می‌کرد در میان غرّش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند، فریاد زد و کلامی بر زبان راند."

آموزگار دم فرو بست؛ از شاگردان پرسید: به نظر شما زن چه گفت؟؟؟



  • یاسمین پرنده ی سفید

بعد از فیلم "رخ دیوانه" این دومین فیلمی بود که امسال از تماشاش واقعا لذت بردم. فیلم غم انگیزی بود اما حرفش حقیقت تلخ ما بود. اگه به تماشای این فیلم میشینید امیدوارم فیلمهای قبلی خانم بنی اعتماد رو دیده باشید چون اونطوری ماجراهایی که روایت میشه براتون جالب تر میشه. به خصوص "زیر پوست شهر" رو. زیر پوست شهر یکی از فیلم های محبوب من بود که همیشه دلم می خواست بدونم چه اتفاقی سر شخصیت های داستان اومده. و یکی از داستانه هایی که تو فیلم "قصه های رخشان بنی اعتماد" خیلی پررنگ بهش پرداخته شده همینه. من شخصا یادم نیومد که قسمت مربوط به "نگار جواهریان و بابک حمیدیان" مربوط به کدوم فیلم بود اما در مجموع این فیلم رو خیلی پسندیدم. ایده اش رو خیلی دوست داشتم و بازی بازیگرا فوق العاده بود.



من وقتی فیلم رو میدیدم با بغض معصومه (زیر پوست شهر) شکستم, با طوبا (زیر پوست شهر) درد کشیدم, استرس کشیدم با نوبر (روسری آبی) اون لحظه ای که نمی تونستم عکس العمل بعدی شوهرش رو حدس بزنم. من هم زود قضاوت کردم با حلیمی (خارج از محدوده ؟) وقتی حرفای بابک و نگار(؟) رو تو پس زمینه ی سکانس مترو میشنیدم. تنم لرزید وقتی شوهر نرگس (؟) شیشه رو شکست. گریه های گیلانه (فیلم گیلانه) پشت تلفن تنم رو لرزوند... و درنهایت لبریز غم و عشق و آرامش شدم با سارا (خون بازی) اون لحظه که حامد (؟) بهش گفت "حله!"


آخرین دیالوگ فیلم رو هم خیلی دوست داشتم اونجایی که فیلم ساز داستان میگه : هیچ فیلمی برای همیشه تو کمد نمی مونه, بالاخره یه روزی یه جایی دیده میشه! و این وقتی بیشتر لبخند رو روی لبات می آره که آخر تیتراژ, سال تولید فیلم رو میبینی (سال 90 - 92)


هر لحظه از تماشای فیلم به خودم گفتم: چه دنیای کوچیکی داریم! و این که هر آدمی که از کنار ما رد میشه, هر آدمی که تو مترو یا اتوبوس کنار ما میشینه, هر آدمی که می شناسیم یا نمی شناسیمش یه قصه ای داره. امیدوارم یه روز بتونیم دست از قضاوت کردن همدیگه برداریم کاری که هر روز و هر روز انجامش می دیم اما شاید سالها بعد بفهمیم یا حتی هرگز نفهمیم که چقدر اشتباه قضاوت کردیم و یا با کارامون و حرفامون مسیر زندگی یه آدم رو عوض کردیم! گاهی یه سرنوشت خیلی بد (مثل برادر احمق به اصطلاح غیرتی معصومه) یا گاه خیلی خوب(مثل مادر سارا) رو میسازیم برای دیگران!!

خدایا مراقب کارها و حرفامون باش!


+ بچه که بودم فکر می کردم یکی از بازیگرای نقش اول زندگی خودم و خانواده امم و باقی مردم فقط دارن نقش های مکمل رو بازی می کنن :) چقدر زندگی شبیه یه فیلم داستانی بلنده :)

++ اون اسامی داخل پرانتز نوشتم مربوط به اسم فیلم های مربوطه است اونایی که علامت سوال دارن فیلمایین که خودمم ندیدمشون.

  • یاسمین پرنده ی سفید

محرم یه داستانه امشبم که شب عیده یه داستان دیگه! واقعا ما کی یاد میگیریم برای حقوق شهروندی همدیگه احترام قائل شیم؟ امروز کلی تو ترافیک مسخره ی عجیب گیر کردم و جلوتر که رفتم فهمیدم همش به خاطر اینه که به خاطر مراسم فلان مسجد یه خیابونو کلا بستن!!!!! ملت هم سر درگم کلی راهشون رو مجبور بودن دور کنن و دور شمسی قمری بزنن تا به مقصد برسن! واقعا به نظر خودتون امام زمان اینو میپسنده؟!!!!!

والا به خدا ما هم اون منجی رو دوست داریم... اما نه به قیمت دردسرآفرینی برای دیگران:)

تو رو خدا بیاید یه کم هوای همدیگه رو داشته باشیم. این راه همنشینی نیست!


+همیشه نیمه ی شعبان تهران نورانی تر و قشنگ تر از همیشه میشه و منو بیشتر از همیشه عاشق خودش میکنه(البته دور از ترافیکش و لیوانای یه بار مصرفی که کف خیابونا رو پر میکنه!!!!!) نیمه شعبانتون مبارک:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر میکردم.... چی شد؟ چرا حرف زدن یادمون رفت؟ داشتم فکر میکردم....قبلا راجع به چی حرف میزدیم؟ داشتم فکر میکردم خیلی وقتا تو اتاقم بودم، خیلی وقتا پای سیستم بودم، تنها.... تنها اما... همیشه حرف بود، همیشه یه چیزی بود که سکوتو بشکنه. نمیدونم چی شده. چقدر خسته ایم. شوق زندگیمون کجا رفت؟ برام مهم نیست چی میخورم، برام مهم نیست کی اینجاس، برام مهم نیست که.... کاش یه کم شاد بودی! همین!


+لعنت به دستایی که لبخند رو ازمون گرفت:)

++نازی جان! مرغ عشق از قفسش در رفته،شیرین خانوم تو حموم سونا حوصله اش سر رفته، اونم از فرهادش تیشه اشو داده به اسمال آقا جاش یه دیزی خورده بی نعنا! بی نعنا!!!! موفشو رو گل رز فین میکنه!!!!

قسم بخور!:)

جانِ.... سکوت!!!:(

بیباکی یا بز دل؟ میترسی از فردا؟ روز نو روزی نو؟ راه نو، گیوه ی نو؟

(زنده یاد حسین پناهی)


  • یاسمین پرنده ی سفید

پدربزرگم تقریبا 90 ساله اشه، مدام میگه عمرمون بیهوده رفت و هیچی ازش نفهمیدیم:| حتی گاهی ادعا میکنه که عمری نکرده:/

و من هر بار فکر میکنم من همش 24 سالمه! اما اگه همین امروز بهم بگن بمیر!! با سر میرم! والا به خدا:/

+اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاس، من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم:شاید مُردم حواسم نیست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

آدمها رو از دعاهاشون میشه شناخت. آدمایی که یه دعای همیشگی برات دارن، معمولا چیزی رو برات میخوان که خودشون دنبالش میگردن! برام مهر، محبت، عشق، برکت و سلامتی آرزو کرد!

و من در جواب براش از خدا عشق، آرامش، سلامتی، امید و شادی آرزو کردم:)

اون دعای همیشگیش این نبود اما من... :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم چمه؛ همه کاری کردم که امسال درسو جدی بگیرم و یک بار برای همیشه قال قضیه رو بکنم. اما... نمیدونم چمه. خسته ام. از 8 صبح بیدارم؛ اما... الانم یه نیم ساعتی هست که نشستم تو اتاقم رو زمین... جزوه هام جلومن... نمیدونم از کجا شروع کنم. همه ی عمرم از کارای تکراری تنفر داشتم... باید سعی کنم دوسش داشته باشم. باید شروع کنم... چقدر خستم؛بی دلیل!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اووووووف... چقدر حرف تو دلم مونده بود که باید میگفتم. الان حس می کنم دارم از درون ذره ذره می ترکم! این مدت که بلاگفا نبود, برگشتن به دفتر درد دلام چیز عجیبی نبود. اما فهمیدم که چقدر باهاش غریبه شدم.

اما یه چیز تازه کشف کردم. این که... وقتی تو وبلاگم یا تو اینستا یه چیزی می نویسم. بارها و بارها و بارها می خونمش و از خوندنش دوباره و دوباره و دوباره دلم خنک میشه اما بازم اون درد رو مرور می کنم. شاید یه جورایی مثل مازوخیسم می مونه!مثل وقتی که انگشتت زخم شده و تو هی فشارش می دی و از دردش لذت می بری!!!!! اما کاغذ...

دفترمو ورق میزنم... حس و حالم از دست خطم پیداس! همه ی خستگیامو, غصه هام رو, دردام رو,عصبانیتام رو ریختم توش... اون لحظه سبک شدم اما حالا... دیگه دلم نمی خواد بخونمشون... نگاشون می کنم. ورق میزنم... تو هر صفحه به کلمه ها و جمله ها نگاه می کنم اما... دلم نمی خواد بخونم!

ورق می زنم! چقدر دردام مشترکه با خودم! با خودِ دو سال پیشم! جمله ها رو می خونم "نمی دونم تو شرکت استخدام میشم یا نه, اما این مشکل دربرابر چیزای دیگه ای که دور و برم داره میگذره هیچی نیست!" خنده ام میگیره! چقدر امیدوار بودم واسه استخدام تو اون شرکتی که احتمالا یکشنبه ای که می آد میی رم چک تسویه ام رو ازشون بگیرم!!!! بازم خنده ام میگیره! دارم می رم سر کار جدید اما... اصلا نمی دونم چی در انتظارمه! نمی دونم چقدر میشه اونجا دووم آورد! خنده ام میگیره اما خندهه درد داره! دفتر رو می بندم...

اینطوری نمیشه... باید یه وبلاگ دیگه درست کنم... تو گوگل می نویسم "وبلاگ"... بلاگفای عزیز و نازنینم اولیه... با افسوس نگا می کنم... پرشین بلاگ, بلاگ اسکای و میهن بلاگ رو با کلیک راست باز می کنم... اما حتی با دقت نگاشون نمی کنم. دلم نمی خواد جز بلاگفا جای دیگه ای بنویسم. آخه نامردیه... آخه فقط بلاگفا بوده که تو بدترین روزا حرفامو تو دلش جا داده... بلاگفا بوده که امروز چند تا از بهترین دوستام رو به لطفش دارم!

شاید به خاطر تعریفای پسرم باشه راجع به محیط "بلاگ"... سعی می کنم یه جی میل تازه بسازم... گوگل باهام راه نمی آد! خیلی قاطی ام! جهنم و ضرر با ایمیل خودم اینجا رو میسازم. راستشو بگم؟ دوسش ندارم. دلم محیط ساده ی بلاگفای خودمو می خواد اما... فعلا فقط می خوام بنویسم.

چقدر دلم برای این کیبورد خشک لعنتی تنگ شده بود. چقدر دلم برای خودم تنگ شده..

  • یاسمین پرنده ی سفید
عجیبه! حتما یه نشونه است. این روزا با هر کی حرف می زنم. هر چیزی که می خونم یا میشنوم یا می بینم دارن بهم یه چیز میگن: "خودت باش!" "عاشق زندگی کردن باش" "زندگی یه نعمته که در اختیارت قرار گرفته پس دوستش داشته باش" "به دنیا عشق بورز" و....
نگاش میکنم. راستشو بخوای روز به روز بیشتر ازش بدم می آد. نگاش میکنم و تنها چیزی که براش می خوام... "خدایا دیگه نمی خوام ببینمش! فقط می خوام نباشه" نگاش... نه دیگه اگه راستشو بخوای حتی دوست ندارم نگاش کنم! ازش فرار می کنم. بودنش! حضورش! برام عذابه! عذاب! انگاری خدا داره بابت گناهام هر روز مجازاتم میکنه! بیا رو راست باشیم! اونم داره تاوان اشتباهاتشو پس میده که یکی به قد و قواره ی من هر روز باید بهش بگه این کار رو نکنید و اون کار رو نکنید! داره ازم ناراحت میشه... دیگه برام مهم نیست! دوستش ندارم! راستش رو بخوای هیچوقت دوستش نداشتم!!! این روزا بیشتر از قبل و هیچکس به جز خودش و رفتارهاش رو این حس منفی موثر نبوده! فقط آرزو می کنم زودتر بره و هرگز نبینمش تا نه اون بیشتر از این ازم ناراحت شه نه من هر روز به خاطر این تنفر عذاب بکشم.
بزرگان راست گفتن. تنفر بیشتر از هر کسی خود شخص رو اذیت میکنه. دارم عذاب میکشم. دیگه تحملشو ندارم. خدایا فقط ببرش. فقط ببرش
  • یاسمین پرنده ی سفید