پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

آخرین سنگر سکوته... خیلی حرفا گفتنی نیست...!

#داریوش #روزبه_بمانی

  • یاسمین پرنده ی سفید
شنیدی می گن "اگه می خوای به کسی کمک کنی به جای این که بهش ماهی بدی,ماهی گیری رو یادش بده؟" امروز داشتم به این جمله فکر می کردم. نمی دونم واسه فکر شلوغ پلوغمه یا چیز دیگه اما فکرم پله پله جلو رفت و به چیزایی رسید که شاید خیلی به این مربوط نباشه اما...

می دونی؟ بعضی وقتا دلمون برای کسی می سوزه و دلمون می خواد از اون وضع نجاتش بدیم... اولین و راحت ترین کاری که فکر می کنیم بهش کمک می کنه رو انجام می دیم. اگه از من بپرسی میگم ما در واقع داریم به خودمون کمک می کنیم نه به اون!
اگه دلمون برای کسی می سوزه... اگه دلمون نمی خواد تو اون حال ببینیمش بهتره باهاش صادق باشیم. بهتره بهش یاد بدیم که چطور می تونه رو پای خودش وایسه و خودش رو از اون شرایط بیرون بکشه. نه این که بهش کمک کنیم و عادتش بدیم به این که همیشه برای کمک کردن بهش کنارش باشیم....

می دونی رفیق؟ بیشتر که بهش فکر می کنم می بینم این کار بیشتر خیانته تا کمک! چون یه روزی که ما به هر دلیلی دیگه نباشیم, اون آدم بیشتر ضربه می خوره! چون یاد نگرفته که بدون کمک ما باید چطور زندگی کنه.

بعضی وقتا یه سیلی محکم و به جا... بیشتر از نوازش بی جا آدم رو به مسیر درست برمی گردونه.
  • یاسمین پرنده ی سفید

چقدر بدم می آد از این که با کوچک ترین چیزی اشکم دم مشکم باشه :/ چقدر جدیدا واشرش هرز شده :/ جایی نمی شناسید واشر چشم رو عوض کنن؟ :/

وااااااالا... با این نوناشون :دی

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از مشکلات پرنده ی سفید همیشه این بوده که... وقتی خیلی ناراحته... وقتی خیلی عصبانیه... وقتی خیلی تو خودشه... کسی اگه راهش رو بدونه... خیلی راحت میتونه بخندوندش...

اما خودش نمی تونه کسی رو بخندونه :(

کاش بلد بودم که برای عوض کردن حالت باید چی بگم. متاسفم که نمی تونم اونقدری که باید خوب باشم.


+این پست چند تا مخاطب خاص دارد... اما این که این پست رو نوشتمش به خاطر اشکایی بود که از چشم تو چکید و من نمی تونستم جلوشون رو بگیرم! حتی نمی دونستم باید چی کار کنم. تویی که خیلی برام عزیزی :*

  • یاسمین پرنده ی سفید

آخیش... چه چسبید... مثل قدیما خوندن وبلاگ دوستام :)

نگاه کردم دیدم چه پستای خوبی گذاشتن:) پر از موجای مثبت و من... چقدر جدیدنا از غم و غصه هام گفتم.

چقدر خوبه نوشتن از چیزای خوب :)

آهای رفقا!

شماها خیلی خوبیداااا..... خییییییییییییییییییییییییلی :) خدا حفظتون کنه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

آقای صدای جمع ما...

تویی که مهربونیات دست خودت نیست. تویی که انگار به خودت قول دادی اگه یه روز لبخند رو روی لبای کسی نیاری اون روزت روز نیست. تولدت مبارک. بهترین ها رو از خدا برات میخوام. شاد باشی و دو نقطه کروشه ات واقعی و جاودان:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

بذار اعتراف کنم.... میترسم از از دست دادن چیزی که روزی که اومد شد مرهم خیلی از دردام. بذار اعتراف کنم میترسم از روزی که چیزی که امروز با گوش دادنش بلندبلند میخندم و تو اتوبوس نمیتونم لبخند بزرگم رو با شنیدنش جمع کنم.... یه روز یه لبخند تلخ بشه ناشی از روزای خوبی که گذشت...

باور کن چشممون زدن! این مُسَکِن قرار نبود موقت باشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) حدود 11 سال پیش... وقتی که دوم راهنمایی بودم... با یه دختری هم کلاس بودم به اسم فاطمه مجازی. بچه جیرفت کرمان بود. تو اون 9ماهی که با هم بودیم خیلی بهمون خوش گذشت. من و غزال و سپیده همیشه با هم بودیم و فاطمه هم تو مدرسه یه جورایی شده بود رفیق فابریکمون. تا این که یه روز نزدیکای عید رفت... قبل از این که پیکای نوروزیمون رو بدن. ما پیک فاطمه رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم که هرکدوممون یه تیکه از پیکش ومشقهای نوروزیشو بنویسیم تا وقتی بعد از عید اومد دعواش نکنن!

اعتراف میکنم خوشحالم از این که مامانامون اجازه ی این خرحمالی رو بهمون ندادن! عید تموم شد و ما سه تا هرروز و هر روز و هرروز صبح به صبح چشممون به در کلاس بود تا فاطمه ی شلوغ و پر سر و صدا و مهربون از راه برسه... امتحانای خرداد هم تموم شد اما... فاطمه دیگه هرگز برنگشت. و ما هیچوقت نفهمیدیم که چه اتفاقی براش افتاد. و من نمی دونم که برگشت جیرفت یا نه. و نمی دونم که اگه برگشت از زلزله ی بم جون سالم به در برد یا نه. نمی دونم الان کجاست و چه میکنه. برای یاسمین 14 ساله... بی خبر موندن از یه دوست تجربه ی خوبی نبود. اونقدر که هنوزم دردش باهامه.


2)توی اینستاش تو یه پست نوشته بود : "تنهایی بد است اما بدتر از اون, این است که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی, آدم هایی که بود و نبودنشان به روشن بودن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد" می دونم نگران من بود و این پست رو فقط برای من گذاشته بود. لبخند زدم و گذشتم... اما ...

حالا طرف صحبتم با توعه! مخاطب خاص پست قبل...!!!!!!! نمی دونم ازت ممنون باشم یا نه. نمی دونم باید بابت این درسی که بهم میدی دلخور باشم یا نه... اما داری بهم یاد میدی که این جمله چقدر واقعیه. آخرین آنلاین بودنات... دو تیک هایی که هیچوقت سبز نشدن تو این 10 روز... داره بهم یاد میده بی تفاوتی رو!!!!! داره بهم یاد میده که دل نبندم به اون دو تیک های لعنتی که ممکنه یه روز برای همیشه سیاه بمونه. داره بهم یاد میده عوض کردن شماره تلفن و آدرس های مجازی کار راحتیه.

اون زمانی که فاطمه رفت یاد نگرفتم! اما امروز دارم یاد میگیرم... که آدما قدرت اراده دارن! می تونن هر وقت اراده کنن برن! بی خبر و یهویی! می دونی؟ شاید اون روز که واست نوشتم "حق نداری بی خبر بذاریمون.. ما دوستاتیم و هممون نگرانتیم" غلط کردم!!!! تو "انسانی"... و "انسان" اراده داره و این حقو داره که خودش مسیر زندگیشو تعیین کنه. شاید حقته که بی خبر بری. ولی این دلیل نمیشه از تو یا فاطمه دلگیر نباشم برای این یهویی رفتن. دلگیرم. ناراحتم ... ولی دیگه عصبانی نیستم.

اشتباه از ماست که الکی خودمون رو نگران کردیم. اشتباه از ماست که ذهنمون درگیره. اشتباه از ماست که نمی تونیم دست از فکر کردن به این موضوع برداریم که آخرین حرفی که زدی این بوده که داری می ری بیرون و همه چیز مثل همیشه خوب و عادی بوده و اون لبخند بزرگ و پهن رو داشتی. اشتباه از ماست که دو به دو با هم حرف می زنیم و نگران نبودنتیم و هزار جور فکرو اتفاق رو تو ذهنمون دوره می کنیم و برمیگردیم به آرشیو تا ببینیم از کدوم حرف یا حرکت ما ناراحتی و هرچی بیشتر می گردیم کمتر می فهمیم و... می دونی؟ اشتباه از ماست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

فرزندم! آدم وقتی میخواد بره تو افق خودشو گم و گور کنه بد نیست رفیقاشو از نگرانی در بیاره! نمیدونم حواست هست یا نه... از ساعت 1 روز سه شنبه ی هفته ی قبل تا حالا ازت بی خبریم. 9 روز شد. . لااقل بیا از برزخ درمون بیار بگو زنده ای! کاش میدونستی چقدر از دستت عصبانی و ناراحتم. و ازاون بیشتر کاش میدونستی هممون چقدر نگرانتیم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتیم واسه تولد سحر دنبال یه متن خوب میگشتیم که خوشحالش کنیم. بین صفحه های وبش میگشتم. یه چیزی دیدم که منو به خاطرات دور دوران مدرسه برد... دلم واست برای خودم پرش کنم و یه لحظه احساس کردم چقدر چیزی که هستم ممکنه با چیزایی که دوست دارم فرق داشته باشه. اینا که نوشتم احساسم به خودمه. نمی دونم بقیه راجع به من چه نظری دارن اما...

می خوام اینجا بنویسمش چون می دونم احساس 5 سال دیگه ام با احساس امروزم فرق داره همونطور که با احساس 3 سال قبلم فرق داره!


اگه اسم بودم... یاسمین

اگه ساز بودم... سازدهنی

اگه غذا بودم ... لازانیا!

اگه کتاب بودم... داستان های تن تن!!

اگه موسیقی بودم... سنتی ولی نه از اونا که فقط آوازه... شایدم یه موسیقی کلاسیک

اگه ترانه بودم... "یاد من باش" حامی (ترانه سرا:یغما گلرویی)

اگه ماشین بودم... شاید ام وی ام! :)

اگه رنگ بودم... صورتی شایدم یاسی :)

اگه گل بودم... یاس

اگه طبیعت بودم دریا... شایدم یه دریاچه ی کوچولو

اگه حیوون بودم... کبوتر

اگه درس بودم... ادبیات

اگه میوه بودم... سیب

اگه خواننده بودم... خودم! چون نمی تونم جای کس دیگه ای باشم!

اگه فصل بودم... پاییز

اگه ورزش بودم... شنا

اگه نوشیدنی بودم ... موهیتو :دی

اگه شغل بودم... لیدر تور

اگه یکی از حسای شش گانه بودم بویایی... شایدم حس ششم!


جالبه که بدونید مثلا حیوون مورد علاقه ی من اسبه یا دلفین یا کلاغ! یا مثلا غذای مورد علاقه ام قیمه است. میوه ی مورد علاقه ام موزه یا شلیل ... همممم یا مثلا موهیتو رو خیلی دوست دارم اما عاشق آب هویج و شیر موز و آب انارم... کلا تعداد نوشیدنیای مورد علاقه ام از خوردنیای مورد علاقه ام بیشتره! یا مثلا گوگوش و شادمهر رو بین خواننده ها خیلی دوست دارم و چیزای دیگه... یعنی می خوام بگم اون که هستم فرق داره با اون که هستم! :) خیلی دوست دارم 5-6 سال دیگه دوباره این سوالا رو از خودم بپرسم!

+سحری بازم تولدت مبارک :دی

++ اگه چیز دیگه ای هست که از لیست جا افتاده بگید اضافه کنم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید